رمان دهار پارت۱۵

0
(0)

با کمک های دکتر کارهای ترخیص صبا انجام شد، قرار شد دو روز بعد صبا به همان بیمارستان برود تا پزشک وضعیت سرش را چک کند. مادر صبا رو به دکتر کرد.

-مادر خیر از جوونیت ببینی، خیلی لطف کردی این مدت، الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده.

دکتر زیر لب تشکری کرد، او چه از خدا می‌خواست؟ در آن لحظه هیچ به جز صبا به ذهنش نرسید، او آدمی بود که اعتقاد داشت عشق وجود ندارد و حال سخت به دام پر بلای عشق مبتلا شده بود، حرفش را تا سر زبانش آورد اما از دهان خارج نکرد، بالاخره صبا هنوز متاهل بود! ممکن بود جمیله خانم فکر کند دکتر آدم بی‌شرم و بی‌شخصیتی است که از زن متاهل خواستگاری می‌کند. به بهانه‌ای میخواست آدرس منزل شان را بگیرد، به صبایی که بر صندلی نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه زده و چشمانش را بسته بود نگاهی انداخت، این دختر گویی جادویش کرده بود، وقتی نگاهش می‌کرد نفس کم می‌آورد، سرش را چرخاند و گلویش را صاف کرد و رو به مادر صبا گفت:

– مادرجان، میگم شما راهتون خیلی دوره!؟

جمیله آهی کشید و با کلافگی نگاهی به دکتر انداخت.

– چی بگم مادر، بله راهمون خیلی دوره، شوهرم خدابیامرز اگر بود کم نمیزاشت ولی خیلی وقت پیش عمرشو داد به شما، بعد از اون همه چیز افتاد روی دوش من.

سعی کرد بحث را عوض کند، در بیمارستان جای درددل کردن نبود آن هم با پزشکی که هیچ آشنایی ای با او نداشت:

– ولله نمیدونم صبا چجوری سر از این بیمارستان در آورد. خیلی نگران بچه ش هستم خدا کنه بلایی سرش نیومده باشه، بعد از اینجا باید برم کلانتری

دکتر کمی این دست و آن دست کرد.

– میگم…میگم مادر، خونه تون چه سمتی هست؟

– چطور مگه؟

دکتر از سوال ناگهانی جمیله جا خورد، سعی کرد جوری قانعش کند.

– گفتم شاید…شاید خونه ی ما نزدیک به خونه ی شما باشه بیام دخترخانم‌تون رو معاینه کنم، بالاخره میدونم براتون سخته دو تا خانم تنها از راه دور بیاید اینجا.

آری! بهترین کار را کرده بود، هم با این رفتار و شخصیتی که از خودش پیش جمیله ساخته بود و هم از قانع کردن مادر صبا برای دادن آدرس. جمیله گویی از این رفتار و منش پزشک خوشش آمده بود، با خود فکر کرد انسانیت هنوز هم در بعضی ها وجود دارد. لبخند بی‌جانی زد و آدرس منزل را داد.

– میگم پسرم، اگر راهِت دور میشه زحمت نکش خودم صبا رو میارم

 پزشک به دروغ گفت:

– نه مادر، اتفاقاً منزل ما زیاد به منزل شما دور نیست. ان‌شالله یکشنبه میام برای معاینه.

جمیله باز هم از او تشکر کرد، کارهای ترخیص انجام شده بود، صبا از جا برخواست و به سمت مادرش و دکتر رفت، به دکتر نگاهی انداخت، دکتر از نگاه صبا گویی آتشی بر جانش افکنده بودند که تمام تنش گُر گرفت، صبا زیر لب از دکتر تشکر کرد و با بی‌حوصلگی رو به مادرش کرد.

– مامان، بریم خونه اینجا حالم رو بد می‌کنه.

مادرش سری تکان داد و پس از خداحافظی از پزشک هر رو از بیمارستان خارج شدند و سوار بر تاکسی ای که جلوی در بیمارستان ایستاده بود شدند و به سمت کلانتری رفتند، پس از اتمام کارهای پرونده‌ی گم شدن سهراب به سمت منزلشان رفتند، صبا باز هم اشک هایش روان شده بود، قلبش تیر می‌کشید خودش هم نمیدانست چگونه راضی به فروختن نوزادش شده بود. فقط هر لحظه خود را لعنت می‌کرد و لحظه‌ای بعد خود را قانع می‌کرد که برای آینده ی فرزندش چنین کاری کرده. جمعه با دلتنگی اش گذشت، تا به حال خبری از سهراب گمشده نبود و جمیله دلواپس نوه‌‌اش هی به این طرف و آن طرف سر میزد تا شاید رد و نشانی از او بیابد، صبا تنها گوشه‌ای نشسته بود و به پنجره چشم دوخته بود و تنها اشک میریخت، چشمان قهوه‌ای رنگش دیگه آن برق همیشگی را نداشت، بر شانس بدش لعنت فرستاد، از بچگی بدشانس بود،از پدرش چیزی به یاد نمی‌آورد، فقط پنج سالش بود که پدرش از میانشان رفته بود. اهل محل می‌گفتند آدم خوبی بوده اما جمیله هیچ گاه از پدر صبا صحبتی نمی‌‌کرد، و این برای صبا و صدف جای تعجب داشت که هر گاه چیزی از پدرشان می‌پرسیدند جمیله به حرفه‌ای ترین شکل ممکن بحث را عوض می‌کرد، بعد از آن هم شهرام که همه ی زندگی‌ اش را تباه کرده بود و طفلش را از او گرفته بود، مادرش اصرار داشت که برای طلاق گرفتن به دادگاه بروند، جمیله خانم از همان اول زرنگی کرده بود و می‌دانست اعتباری در شهرام نیست، با اینکه وقتی به خواستگاری صبا آمده بود اعتیاد نداشت اما جمیله خانم از او خواسته بود حق طلاق را به صبا بدهد، شهرام هم که تب عشق تندی داشت قبول کرده بود. حق با جمیله خانم بود، باید شنبه برای کارهای طلاق به دادگاه می‌رفتند…

***********

زمان حال

وقتی مادرش را از راهروی انباری به اتاق تهِ انباری بردند از آنجا خارج شد، خشم تمام وجودش را گرفته بود. آن همه آدم نتوانسته بودند یک معتاد را پیدا کنند. با چه رویی میگفتند همچین آدمی وجود ندارد؟ آنها عرضه نداشتند باید خودش دست به کار میشد، رو به محافظی که کنار در انباری ایستاده بود گفت:

– ببین دارم قدغن می‌کنم کسی نره توی این انباری! نه خدمتکار نه بقیه‌ی بچه ها، فقط دکتر ساسان رو خبر می‌کنی بیاد زخم دستشو ببنده، حتی ساسان هم زیاد اینجا نَمونه! غذاش رو هم میگی یکی از بچه ها از آشپزخونه بگیره بیاره، خودت میری توی انباری غذاشو میدی یه کلمه حرف نمی‌زنی میای بیرون. ببینم خلاف گفته هام کاری کردی پوستتو میکَنَم.

با ترس سری تکان داد.

-چشم قربان، اوامر تون روی چشمم، نمیزارم کسی بیاد اینجا.

هیچ نگفت و فقط سر تکان داد، درد بدی در سرش پیچید، ساسان به او گفته بود نباید خشمگین شود و به خود فشار وارد کند اما دست خودش نبود! انتقام تمام سال های بدبختی اش را باید از این زن و شوهر می‌گرفت، تمام فکر و ذکرش پیدا کردن آن مرد بود، دلش می‌خواست از او بپرسد هدفش از این کارها چه بوده، راه عمارت را در پیش گرفت. از پله ها بالا رفت و به سالن اصلی رسید. باید یک قهوه‌ می‌خورد شاید حالش بهتر میشد و سردردش آرام می‌گرفت، هنوز هم آثار خشم در لرزش دستانش و دندان های چفت شده اش دیده میشد، جز محافظ ها هیچکس را در سالن ندید، احتمالاً همه خدمتکارها در آشپزخانه بودند، شانس آورده بودند وگرنه حرصش را سر آن بیچاره ها خالی می‌کرد، میخواست به طبقه ی بالا برود چشمش به دختری افتاد که شیشه های پنجره را پاک می‌کرد و چیزی زیر لب می‌خواند، پوزخندی زد و به سمت دخترکِ شوم بخت قدم برداشت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
2

رمان قاصدک زمستان را خبر کرد 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون…
1050448 سیم خاردار روی حصار تاریک عکس سیلوئت تک رنگ

دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
IMG 20230123 235641 000

دانلود رمان روزگار جوانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x