شهرام کل مسیر تا کلانتری را در خواب و بیداری به سر میبرد، با چشمان خونین رنگش و حالِ زاری که داشت توجه سربازی که کنارش ایستاده بود به سمتش کشیده شد، رو به شهرام گفت:
-آقا حالت خوبه؟ طوریت شده؟
شهرام که از حالت خود خارج شده بود، باز خنده ای کرد و نالید:
– لیلی لیلی حوضک، لیلی لیلی حوضک، لیلی میخواست آب بخوره افتاد تو حوضک.
معلوم بود در حال خودش نیست، معتاد هایی که نشسته بودند تماماً خنده شان به هوا رفت، گویی از قید و بند دنیا آزاد بودند و اصلا برایشان مهم نبود که اکنون در چه جایی هستند. پلیس که این حالت را به خوبی میفهمید داد زد:
– ساکت، همگی ساکت باشین. مثل اینکه درک نمیکنید توی چه شرایطی هستین؟
شهرام به یک دفعه حس کرد تمام محتویات معدهاش در دهان جولان میدهند، پلیس که متوجه این قضیه شده بود پلاستیکی به طرفش گرفت و شهرام هر آنچه از معدهاش به دهانش آمده بود را درون کیسه ریخت. سرباز، چینی به بینیاش داد، قدمی دورتر ایستاد و نگاهش را به منظرهای بیرون انداخت، بالاخره آلودگی هوا و ترافیک هر چه هم که باشد بهتر از نگاه کردن به چندین معتاد خمار و مواد فروشِ خلافکار بود. بالاخره به کلانتری رسیدند، شهرام که دیگر جانی بر تن نداشت پاهای سستش را روی زمین میکشاند و به سختی در راهروِ کلانتری راه میرفت، ناگاه بر روی زمین افتاد و لرزش پیاپیِ بدنش نشان از تشنج میداد، از دهانش کف خارج میشد ، سربازی که کنارش ایستاده بود دادی زد و سرگرد از اتاق خود سراسیمه خارج شد، شهرام سریعاً او را به بیمارستان رساندند، مواد مخدر زیادی مصرف کرده بود که به این حال و روز افتاد، پس از معاینه و کارهای مربوطه سرگردی که به دنبال روند پروندهی پیچیدهای از باند های قاچاق بود و حسی به او میگفت از طریق شهرام میتواند سرنخهایی پیدا کند، چون شهرام در خواب و بیداری چیزهای عجیبی را به زبان میآورد و او اتفاقی آنها را شنیده بود، شهرام به هوش آمده بود و سرگرد به همراه دو سرباز به بخش اورژانس رفت تا خودش شخصاً شهرام را به کلانتری ببرد، میترسید شهرام چموشی کند و از دست این دو سرباز بیمسئولیت فرار کند، هنوز هم گمان میکرد بیهوش شدن شهرام تنها نقشهای برای فرارش بوده است، خودش هم نمیدانست اما عجیب به این مرد معتادی که پیش رویش دراز کشیده بود و مدام نام زنی را به زبان میآورد مشکوک بود، سرفه ای نمایشی کرد و سربازان را صدا کرد:
– از کنارش جُم نمیخوردید!، حواستون رو جمع کنید دست از پا خطا نکنه، من یه صحبتی با پزشکش میکنم و برمیگردم!
سربازان که همیشه از خشمِ این سرگرد خشن میترسیدند و از او حساب میبردند این بار هم مانند دفعات قبل چشمی زیر لب گفتند.
قبل از اینکه سرگرد قدمی دور شود صدای ملتمس و ندامتوار شهرام او را بر جای خود نهاد.
– خواهش میکنم، یه لحظه صبر کنید.
سرگرد به سمتش چرخید و نگاه سردش را به چشمان خمار شهرام دوخت. شهرام هم از فرصت استفاده کرد تا توان داشت خود را به مظلومیت زد.
– جناب سروان من از کارهام پشیمونم، میخوام آدم بشم، زنم کنج بیمارستان افتاده، میخوام همهی کارهای اشتباهم رو جبران کنم. (دست آزادش را به لباس سرگرد گرفت) دستم به دامنت کمکم کن، کمکم کن برم کمپ، میخوام ترک کنم میخوام زندگی سالمی داشته باشم.
گویی هیچ یک از حرفهای شهرام تاثیری بر سرگرد نگذاشت، صورتش را در هم کشید و دست شهرام را از لباسش جدا کرد. با این حرف های ضد و نقیض شهرام بیشتر به او شک کرده بود، با لحنی که سردی از آن بیداد میکرد گفت:
– من سرگردم! التماس هات رو نگه دار برای خودت، تو اگر آدم بودی سربازای شبگرد با اون حالت توی پارک پیدات نمیکردن، فکر نکن خام حرفای بیخودت میشم. الان هم سرجات بشین خطایی ازت سر نزنه! میرم صحبتی با دکتر میکنم و بعد منتقل میشی به کلانتری.
دوباره راهش را در پیش گرفت اما باز با سخنی که شهرام به زبان آورد سر جایش میخکوب ماند….
نویسندش اینجاست؟
قلمتون خیلی خوبه موضوع داستانم قشنگه مث بقیه داستانا آخرش معلوم نیس ، این رمان اولتونه؟اگه نه میشه رمان های دیگتونم معرفی کنید؟