پس از دو بوق صدای زمخت بیژن در گوشش پیچید:
– سلام آقا.
تفنگش را در جیبش گذاشت.
– سلام بیژن، خبری از مَرده نشد؟
بیژن، سرفهای کرد و گلویش را صاف کرد.
– هر جا گشتم نبود، انگار آب شده رفته توی زمین.
دادی زد و مشتی بر دیوار روبهرویش کوبید.
– اَه لعنتی، پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟ اینقدر بهت پول میدم که آخرش بگی نشده؟ مفت خور بیخاصیت، خودم باید دست به کار بشم.
صدای ترسیدهی بیژن در گوشش پیچید.
– بهخدا آقا هرچی گشتم نبود، یکی از قدیمی ها گفت همچین آدمی اصلا توی اون محل وجود نداره، انگار اشتباهی داریم میگردیم
-اشتباهِ چی؟ من مطمئنم چنین آدمی وجود داره بهونه نیار! مگه من نگفتم هرطوری هست پیداش کن؟ همتون لنگهی هم بیمصرفید، برید به درک.
تلفنش را قطع کرد و ناسزایی نثارِ بیژن و دار و دسته اش کرد
*********
۲۸ سال قبل
صبا دستی به گونهی نرم و سفید طفلش کشید و رو به شهرام، شوهرش گفت:
– نمیزارم بچهام رو ازم بگیری، این بود اون زندگیای که میگفتی واسم میسازی؟ که هیچ حسرتی نداشته باشم؟ الان چیشد؟ قول و قرارهات به همین زودی یادت رفت؟
شهرام، ته سیگارش را زیر پایش انداخت و پایش را بر آن فشرد، با حرکتی ناگهانی، طفل گریان را از بغل مادرش برداشت، صبا دادی زد.
– شهرام، بچهمو بده، نمیزارم بچهام رو ازم جدا کنی، اون به من احتیاج داره، من واسه بزرگ کردنش آرزوها دارم، نمیزارم سهرابم رو ازم بگیری.
شهرام پوزخندی زد و طفلش را بر فرش رنگ و رو رفته کرسی گذاشت.
– سهرابم!؟ اسم هم که براش انتخاب کردی، اسم پدربزرگ خدابیامزرت رو گذاشتی رو این بچه؟
مکثی کرد و به طفلی که اکنون لب به خنده گشوده بود نگاه انداخت، خودش هم دلش به جدا کردن این مادر و نوزاد راضی نبود، ولی چارهای نداشت.
– ببین صبا، ما نمیتونیم این بچه رو بزرگ کنیم، دوست داری بچهمون تو فقر و نداری و بدبختی بزرگ بشه؟! دوست داری مثل ما درد بکشه؟ بچهرو بدیم به اونا خوشبخت میشه، تا آخر عمر تو رفاه و آسایش زندگی میکنه، یک پولی هم دست ما رو میگیره.
صبا با لجبازی از جا بلند شد، در چشمان خمار و نیمه باز شوهرش زل زد و با لحنی کوبنده گفت:
– من که میدونم اینها رو میگی که هم یک خرجی از سر خودت باز بشه اون پولی رو هم که میگیری طبق معمول دود میکنی، اینقدر پستی که پسرت رو، جگرگوشهات رو بهخاطر مواد بفروشی؟ مگراینکه از روی جنازهی من رد بشی.
اشکهایش را پاک کرد و امیدوار گفت:
– اصلا خودم خیاطی میکنم، خونهی مردم کار میکنم خرج بچهام رو در میارم، نمیزارم بچهام رو بدی به یکی که معلوم نیست چه کاره است که میخواد بچه بخره!
شهرام، سیگار دیگری از جاسیگاریاش خارج کرد و آن را آتش زد، دمی عمیق از آن گرفت و دودش را از گلو بیرون فرستاد، دود در فضای خفهی حیاط محو شد، صبا نوزاد یکماههاش را به آغوش کشید و باز گریه از سر داد، زیر لب نالید:
– خدا لعنتت کنه شهرام که زندگیم رو به آتیش کشیدی، حالا هم میخوای بچهام رو ازم بگیری.
و بعد وارد اتاقک کوچکشان شد، در را به هم کوبید، صدای گوشخراش کوبیدن در باعث شد شهرام ناخوداگاه چشمانش را بر هم فشاردهد.
سلام نویسنده عزیز لطفا نوشتتو راست چین کن
متن رمانتو هم زیاد کن خیلی کمه
مرسی خوبه اما خواهشا تکراری نباشه
واس اول رمان خیلی کمه مقدارش