مادر صبا بیقرار نوه ی گمشده اش بود، صبا از شدت غم فراق نوزادش چشمانش میبارید و دکتر تنها گوشهای نظارهگر بود. هرچه دکتر و مادر صبا میخواستند به کلانتری خبر بدهند که نوزادی گم شده با مخالفت شدید صبا مواجه میشدند، مادر صبا به این رفتارش شک کرده بود و مدام دلیل این مخالفتش را میپرسید.
– آخه مادر، بگو چرا نمیزاری به پلیس خبر بدیم؟ جگر گوشهت گم شده میفهمی؟
اشک های صبا یکی پس از دیگری از چشمانش فرود آمد. به دروغ گفت:
– مامان، شهرام با من بوده، حتما بچه پیش اونه.
جمیله چادرش را جلوتر کشید.
– خدا ازش نگذره مردکِ خیرندیده، من جمیله نیستم اگر که طلاق تو یکی رو نگیرم.
چشمان دکتر با آخرین جملهی مادر صبا درخشید، نور امیدی در قلبش روشن شد، حس کرد راهی برای به دست آوردن صبا وجود دارد!
جمیله ادامه داد:
-اون دربهدرِ بی مسئولیت معلوم نیست کجا گم و گور شده، صدف همه جا رو گشته از بیمارستان بگیر تا کلانتری، انگار آب شده رفته توی زمین، بعدش هم، نگهبان گفته وقتی شهرام تو رو آورده بیمارستان نوزادی همراهش نبوده.
صبا سعی کرد خود را بیخبر از همه جا نشان دهد. اگر میدانستند او هم در این کارِ کثیف شریک شهرام شده است مادرش دق میکرد صدف دیگر اسمش را نمیآورد، اما او فقط بخاطر مصحلت طفلش راضی به فروختنش شده بود، حتی یک تومان هم از آن پول به اون نرسیده بود. دست بر سر کوباند و شیون کرد.
– مامان، منم مثل شما نمیدونم بچه م کجاست، نمی دونم پارهی تنم کجاست ولی خیالم راحته موقعی که بیهوش شدم شهرام باهام بوده، اون حتما از همه چیز خبر داره. حتما…
جمیله حرفش را قطع کرد.
-میفهمی داری چی میگی؟! اون شهرامِ معلوم الحالِ معتاد معلوم نیست کدوم جهنم درهای غیب شده، من باید برم به پلیس خبر بدم بچه ت گم شده.
صبا ناگاه از جا برخواست، اما تا ایستاد درد بدی در سرش پیچید، آخ بلندی گفت و دستش را به میلهی کنار تخت گرفت دکتر قدمی به جلو برداشت و به صبا اشاره کرد بنشیند. صبا باز نالان لب به سخن گشود.
– مامان، تو رو به جونِ من نرو کلانتری، من… من
نمیدانست حرفش را چگونه ادامه دهد، خودش هم میدانست دلش برای پارهی تنش پر میکشد، دلش با تمام وجود دستان لطیف طفلش را میخواست، بغض به گلویش چنگ انداخته بود و راه نفس هایش را بسته بود، پس بهانهای آورد تا مادرش دست نگه دارد
– مامان، من میترسم بچه م طوریش شده باشه، اینجوری تصور میکنم حالش خوبه، حال منم خوب میمونه. اگر بری کلانتری بچه م رو پیدا کنن زبونم لال طوریش شده باشه چی؟ دق میکنم ها
خودش هم میدانست در این حال تنها حرف مفت به زبان میآورد و با بهانههای الکی و بی ارزش حواس مادرش را پرت میکند، منتهی جمیله زرنگ تر از آن بود که گول حرف هایش را بخورد، رو به دخترش کرد و گفت:
– صبا تو حالت خوش نیست هزیون میگی، بزار من برم کلانتری ببینم سهرابم کجاست.
صبا با خود فکر کرد، عکسی از سهراب نداشتند، قطعا آن زن و مرد تا الان به خارج از کشور رفته بودند، پس ممکن نبود بچه را پیدا کنند. پس تسلیم شد
– مامان، هرکاری میخوای بکن، من دیگه جونی به تن ندارم، دیگه خسته شدم.
جمیله صبا را در آغوش کشید و زیر لب نالید:
– بمیرم برای دلت مادر، چه دردی میکشی تو، همش تقصیر اون شهرام در به دره، خودم طلاقتو میگیرم.
صبا لحظه ای به شهرام فکر کرد، دیگر نمیخواست حتی نگاهش به او بیوفتد، او هم موافق بود که از شهرام جدا شود، هرگز نمیخواست با آن مردک بی شرف زندگی کند، اگر هم راضی به فروش نوزادش شده بود از سر ناچاری و برای عاقبت آن طفل بود، سر بر سینهی مادرش گذاشت و از ته دل گریست.