رمان دهار پارت۴

0
(0)

صبا دستان کوچک سهراب را در دستش گرفت و با لحن بغض‌آلودی نالید:

– پسرکم، طفلکم، غصه نخوری‌ها عزیزم، من نمیزارم هیچکس تو رو از من بگیره، تو جگرگوشه‌ی منی، زندگیِ منی، نترسی‌ها من کنارتم سهرابم، نمیزارم بی‌پناه بشی نمیزارم کسی اذیتت کنه، تازه آرزوها برات دارم، میخوام خودم بزرگت کنم، دومادت کنم.

صبا اشک‌هایش را پاک کرد، به طفلش که با چشمان درشت و مشکینش به او زل زده بود نگاه کرد و لبخند تلخی زد:

– پسرم قول میدم کنارت بمونم و تنهات نزارم، پسرم مردِ مامانشه، مواظب مامانشه تکیه گاهِ برای مامان، کاری که بابات نتونست هیچ‌وقت انجام بده، هیچ‌وقت نتونست مواظبم باشه، من به درک ولی تو باید زندگیِ خوبی داشته باشی، خودم تلاشم رو می‌کنم که بتونی خوشبخت بشی پسرم.

صبا سهرابش را در آغوش گرفت و بوسه‌ای روی گونه‌ی سفید و نرمش کاشت، اشک هایش را پاک کرد و لبخند تلخی زد، اشک‌های شهرام با حرف‌های سوزناکِ صبا یکی پس از دیگری از دیدگانش فرود می‌آمدند، لحظه‌ای از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد، اما وقتی به اوضاع زندگیش فکر کرد دوباره تصمیم گرفت طفل یک‌ماهه اش را بفروشد اما با خود گفت اینجا به صبا چیزی نگوید، وقتی به خانه‌شان رفتند مفصل در این باره صحبت کنند، وارد اتاق شد، صبا با دیدن شوهرش ترس در بند- بند وجودش را تسخیر کرد، لرزش دستانش به وضوح دیده میشد، سهراب را محکم در آغوش گرفت و به خود فشرد، از جا بلند شد و با لحنی که تنفر از آن بیداد می‌کرد گفت:

– به من نزدیک نشو شهرام، نمیزارم بچه‌ام رو ازم بگیری.

سپس دادی زد و مادرش را صدا زد:

– مامان، چرا اینو راه دادی داخل خونه؟ مگه نگفتم اگه اومد در رو باز نکن؟

شهرام دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:

– باشه باشه، من که نمی‌خوام بچه رو ازت بگیرم، اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم.

جمیله سراسیمه وارد اتاق شد و چنگی به گونه‌اش زد.

– اِوا دختر چرا داد میزنی؟ یک وقت همسایه‌ها می‌شنون آبروم میره، چیه مادر؟ چرا داری می‌لرزی قربونت برم؟

شهرام از فرصت استفاده کرد و گفت:

– صبا به خدا قسم فقط چند کلمه حرف میزنم باهات، قصدی ندارم.

صبا می‌دانست شهرام بیهوده قسم نمی‌خورد به همین خاطر راضی شد که به حرف‌های شهرام گوش کند، به مادرش گفت:

– مامان جان به کارت برس، این هم حرفش رو بزنه میره.

جمیله چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:

– باشه، فقط داد نزنید، اینجا رو که می‌شناسی، همه منتظرن یک خطایی کنی، اون‌ وقته که بهانه میاد دستشون آبروریزی میشه.

هردویشان سری تکان دادند، جمیله از اتاق خارج شد و با سینی‌ چای برگشت، سینی را کنارشان گذاشت و از اتاق خارج شد، زیر لب گفت:

– خدا به خیر بگذرونه.

صبا هنوز می‌ترسید، طفلش را به آغوش گرفته بود و با چشمانی پر‌ از سوال به شهرام زل زد، شهرام به نوزادی که در آغوش همسرش بود نگاهی انداخت، سرش را جلو برد تا طفلش را بهتر ببیند، صبا احساس خطر کرد و اندکی عقب‌تر رفت.شهرام آرام گفت:

– نترس کاریت ندارم، می‌خوام سهراب رو ببینم.

صبا با شنیدن اسم کودکش از دهان شهرام گمان بر این برد که شهرام بر نفروختن طفلش راضی شده است، با ذوق گفت:

– شهرام، بزار بریم براش سه جلد بگیریم، اسمشو میزاریم سهراب، بعد هم نگران خرج و مخارجش نباش، خودم کار می‌کنم خرجش رو میدم.

شهرام سرش را پایین انداخت و به دروغ گفت:

– ببین صبا جان، این مردی که می‌خواد سهراب رو بخره خیلی تاجره، خودش و زنش بچه‌دار نمیشن برای همین میخوان یک بچه بخرن، مطمئن باش پسرمون کنار اونها خوشبخت میشه، هیچ کمبودی تو زندگیش حس نمی‌کنه و تو زندگیش مثل ما درد نمی‌کشه.

صبا سکوت کرد به حرف‌هایش فکر کرد، حرف‌های دروغینی که فکر می‌کرد تمامش صحت دارد به نظرش تقریبا منطقی می‌آمد، او راحتی و آسایش پسرش را می‌خواست اما اگر او بزرگش می‌کرد هرچقدر هم سعی و تلاش می‌کرد باز هم با وضعیت شهرام، پسرش در زندگی درد و زجر می‌کشید و به خاطر اعتیاد پدرش سرافکنده می‌شد، ولی او برای فرزندش آرزوهای بسیار داشت، می‌خواست بزرگ شدن و قد کشیدن پسرش را ببیند، دودل بود که کدام راه را انتخاب کند، به پسرش که اکنون در آغوشش به خوابی آرام فرو رفته بود نگاهی انداخت و رو به شهرام گفت:

– باید بیشتر فکر کنم.

برقی در چشمانِ کم سوی شهرام نمایان شد، بذر امیدی در دلش پدید آمد، رو به همسرش با ذوق گفت:

– صبا تا آخر عمر خودم نوکریت رو میکنم، فقط تو موافقت کن باور کن بچه هم خوشبخت میشه.

صبا با لحنی خالی از هر احساسی گفت:

– نگفتم که موافقم، گفتم باید بیشتر فکر کنم.

شهرام در دل گفت:(همینش هم غنیمته)

و رو به همسرش گفت:

– خواهش می‌کنم به مادرت در این مورد چیزی نگو.

صبا سهراب را آرام در گهواره گذاشت و گفت:

– باشه، حالا برو، میخوام فکر کنم.

– چشم، رو چشمم، من رفتم مواظب خودت و بچه باش.

صبا حرفی نزد و نگاهی گذرا به شهرام انداخت و سهراب را بر گهواره‌ی زهوار در رفته‌ی کنج اتاق گذاشت.

دو روز همانند برق و باد گذشت، صبا در خانه‌ی مادرش ماند و شب تا صبح اندیشید که راه درست چیست، عاقبت به این نتیجه رسید که او خوشبختی و آرامش جگرگوشه‌اش را می‌خواهد، چه در کنار او و چه در کنار افراد دیگری که برایش پدر و مادر باشند، با خود اندیشید که سهراب از بودن و بزرگ شدن کنار او تنها چیزی که عایدش می‌شود بدبختی و دردسر است و چه بسا پایانش هم مانند پدر نامردش شود، به همین خاطر تصمیم گرفت سهراب را به آن زن و مرد بفروشد اما به دو شرط. شرط اولش این بود که خودش آن زن و مرد را ببیند و از وضعیت‌شان اطمینان حاصل کند، و شرط دومش هم این بود که شهرام قول دهد که برای ترک اعتیادش به کمپ برود، ساعت چهار بعداز ظهر بود که زنگ خانه‌ی جمیله خانم به صدا درآمد، جمیله سهراب را به آغوش مادرش سپرد و برای باز کردن در به حیاط رفت، شهرام با کنجکاوی وارد شد و سلامی کرد، قرار بود جواب سوالش را از صبا بگیرد، بااجازه‌ ای گفت و وارد اتاق شد، صبا خود را جمع و جور کرد و سلامی زیرلب گفت، نمی‌خواست به چهره‌ی مردی که به‌خاطر تامین نیازهایش پسرش را می‌فروشد نگاه کند.

 

شنوای نظراتتون هستم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۵۵۵۳۹۷

دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۴ ۲۳۴۱۰۸۰۰۸

دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…  …
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۳ ۱۵۱۴۲۱۶۳۷

دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
. .........Aramesh
. .........Aramesh
10 ماه قبل

خیلی رمان قشنگه😍
صبا خیلی گناه داره 🥲
لطفا نویسنده جون آخرش این صبا و سهراب رو بهم برسون بخدا ک گناه دارن🥺

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
10 ماه قبل

سلام عزیزم،،،،همون بار اولی که عکستو آپلود کردی تو سایت دیگه همیشه اونجا هست ،،فقط باید تیکشو بزنی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x