– جناب سرگرد فکر کن من برادرتم، دست این برادر نادِمِت رو بگیر، اگه میخوای خدا بهت نظر کنه دست بندهی پشیمونش رو بگیر! من اگه برم کلانتری میمیرم، اوضاعم بده باید بستری بشم، توروجانِ برادرت من رو ببر کمپ.
شهرام خود ندانست چگونه این کلمات به ذهن او که از خدا غافل مانده بود و جز برطرف کردن خماریاش به هیچ نمیاندیشید آمد، سرگرد ناگاه فکرش به یاد برادرش پرکشید، برادری که بهخاطر مواد مخدر و افتادن در دام باندهای قاچاق جانش را از دست داده بود، او هم برای اتنقام خون برادرش گام در این راه پرخطر گذاشته بود، قبل از مرگ مادرش به او قول داد انتقام فرزند بیگناهش را بگیرد، حال چطور میتوانست فدا شدن فرد دیگری را در این راه ببیند؟ گویی همین دوکلام سخن شهرام آتشی بر قلبش افنکد و جان را به لبش رسانید، نفس عمیقی کشید و چشم از شهرام گرفت و با جدیتی ظاهری و لحن محکمی گفت:
– مگه شهر هرته؟ باید صبر کنی ببینی تکلیفت چی میشه! از برادرِ من حرف زدی! من ذره ذره آب شدن و جون دادن برادرم رو توی همین راه دیدم وقتی من رو به برادرم قسم میدی نمیتونم فداشدن یکی دیگه رو توی این راه ببینم، حالا که پشیمونی به یک شرط بهت قولِ کمک میدم.
چشمان شهرام از ذوق درخشیدند و برای شنیدن شرط سراسر گوش شده بود و با سکوت به سرگرد زل زده بود.
– شرطم اینه که اگه چیزی از این قاچاقچی ها یا اونهایی که مواد پخش میکنن میدونی بهم بگی تا من انتقام همه ی جوونایی که توی این راه فدا شدن رو بگیرم! میدونم عددی نیستی برای اینکه رد اونها رو به من بدی ولی بالاخره تو هم یکی از همون معتادهایی، بالاخره چند تا ساقی و مواد فروش میشناسی، شاید از طریق اونها بتونیم به جاهای بالاتر برسیم.
ناگاه تصویرِ بهادر در پشتِ پلکهای شهرام نقش بست، میدانست اگر ردی از بهادر بدهد تنها کسی که از چاله به چاه میافتد قطعاً خودش است، حالا که توانسته بود دل سرگرد را به دست آورد نمیخواست سرگرد از فروختن بچه بویی ببرد تا مبادا از اندیشه ی کمک به او بگذرد، اما میتوانست ردی از ساقیهای دیگر که به قولی از کله گنده های پخش مواد بودند را بدهند، خودش آنها را ندیده بود و فقط چیزهایی از یکی از خرده فروش های موادی که دهنش چفت و بست نداشت و نخود در دهانش خیس نمیخورد شنیده بود، آن هم درمورد آشپزخانه ی خارج از شهر و افردای با اسامی و پسوندهای عجیب! برای همین سریعاً موافقتش را اعلام کرد.
– من موافقم.
سرگرد سری تکان داد و گفت:
– مثل یه مرد سر حرفت بمون، من صحبت میکنم اگر بشه تو رو به یکی از کمپهایی که زیر نظر کلانتری هست تحویلت میدم تا ترک کنی، فقط اگر دست از پا خطا کنی کاری میکنم روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنی.
شهرام با ترس سری تکان داد و در فکر فرو رفت.
آن طرف ماجرا صبایی بود که هنوز هم بر تخت بیمارستان بود و پزشکی که شیفهی چهرهی صبا شده بود و با کلافگی بر سر صبا نشسته بود، یکی از پرستارهای کنجکاو در اتاق را گشود و گفت:
– آقای دکتر چرا اینجا نشستید؟ نمیاید یک سری به بیمارهای دیگه بکشید؟ نگهبان هم هرچی دنبال شوهر این خانوم گشتن پیداشون نکردن ولی توی کیفشون یه دفترچه بود که شماره داشت، وقتی تماس گرفتیم فهمیدیم مادر این خانومن! بهشون گفتیم بیان بیمارستان تکلیف بیمار مشخص بشه.
دکتر از جای برخواست و رو به پرستار کرد.
– گفتن کی میان؟
پرستار با کلافگی نگاهی به ساعت انداخت.
– الان هاست که برسن، نیم ساعت پیش گفتن که ساعت نُه میرسن(و سپس به وراجی های خود ادامه داد) راستش آقای دکتر من کار مهمی برام پیش اومده میشه شیفتم رو…
قبل از اینکه حرفش را تمام کند صدای شیونهای زنی به گوش رسید و سپس کسی پرستار را کنار زد و وارد اتاق شد. با دیدن صبا بر روی تخت بیمارستان دست بر سرش کوباند، دکتر احتمال داد که مادر صبا باشد، دختر جوانی که به نظر از صبا کوچکتر میآمد به همراه مادرش بود و سعی در آرام کردن مادرش داشت. جمیله خانم گریه کنان به سمت صبایی که بر تخت بود و ناله میکرد رفت و زار زد، با لکنت گفت:
– وای دختر، الهی بمیرم چه بلایی سرش او….مده؟ چه ب…به روز دخت…رم اومده چرا سر….ش ه…همچینه؟
سپس چشمش به دکتر افتاد و با لحنی ملتمس نالید:
– دکتر چه بلایی سر دخترم اومده؟ قرار بود بچهش رو بیاره بیمارستان، پس شوهرش کجاست؟ تو رو خدا هرچی میدونید بهم بگید. یه دفعه چه بلایی به سرمون اومد. سپس چادرش را به صورتش کشانید و دوباره شیون از سر داد، صدای متحیر صدف سبب شد سکوتی در میان اتاق نمگرفته و نیمه تاریک حاکم شود.
– مامان پس سهراب کجاست؟ بچه ش کو؟ به هوش بیاد ببینه بچهی یک ماههش نیست که دق میکنه!
جمیله که گویی تازه به خود آمده باشد با بهت به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت.
– بچه م راست میگه، پس نوهم کو؟ (سپس به دکتر با التماس نگاهی انداخت) آقای دکتر تو رو جانِ مادرت هرچی میدونی بگو.
پرستار که گوشهی اتاق ایستاده بود پیش از آنکه دکتر سخن بگوید باز لب به سخنهای بیسر و تهش گشود و با آب و تاب شروع به سخن گفتن کرد.
– من اطلاعاتم بیشتره خاانوم، راستش نزدیک غروب یک آقایی با این خانم اومدن بیمارستان مثل اینکه شوهرشون بودن، این خانم هم سرشون شکسته بود اوضاعشون وخیم بود بستری شدن اما برای شوهرشون اتفاقی نیوفتاده بود، خانومش رو تحویل داد و گفت میره جایی کار داره و میاد، تا جایی که نگهبان میگه شوهر این خانوم انگار یک حالتی بودن مثل اینکه اعتیاد داشتن با بیحالی رفتن پارک.
نفسی تازه کرد و باز به ادامه ی صحبتش پرداخت:
– خلاصه از اونجا دیگه کسی از آقاهه خبر نداره یعنی این آقا غیب شدن، ولی خب از اونجایی که یکی از فامیلهای ما توی همین پارک دکه داره میگفت که شب پلیسهای شبگرد ریختن توی پارک هرچی معتاد و ولگرده رو گرفتن بردن، حالا خدا میدونه این آقا هم قاطی اونهایی که گرفتن بوده یا قبلا زده به چاک.
جمیله خانم به صورتش کوباند و باز گریه از سر داد. صدف با کلافگی رو به پرستار کرد.
– ببینم خانم، خواهرم با شوهرش که اومدن بیمارستان نوزادی همراهشون بوده؟
پرستار شانهای بالا انداخت.
– نه والا، نگهبان گفت بچه ای نبوده.
پرستار راه خروج را در پی گرفت، معلوم بود با عجلهای که خارج شد میخواست به سمت پرستار های کنجکاو تر از خودش برود و قضیه را برای آنان نیز شرح دهد و با هم به حرف ها و غیبتهای خاله زنکیشان ادامه دهند، جمیله خانم حس میکرد دنیا بر دیدگانش میچرخد. نزدیک بود بر زمین بیوفتد که دستش را به دیوار گرفت. جمیله با کمک صبا بر تخت دیگری کنار تخت صبا دراز کشید و دکتر سرم و آرامبخشی به او وصل کرد تا حالش بهتر بشود و اندکی از هیایوی اطرافش دور باشد اما باز هم غصه ی دخترش و نوهی گمشدهاش را میخورد تا اینکه آرامبخش ها اثر کردند و رفته رفته چشمانش گرم شد.