رمان دهار پارت ۹

5
(1)

– جناب سرگرد فکر کن من برادرتم، دست این برادر نادِمِت رو بگیر، اگه میخوای خدا بهت نظر کنه دست بنده‌ی پشیمونش رو بگیر! من اگه برم کلانتری میمیرم، اوضاعم بده باید بستری بشم، توروجانِ برادرت من رو ببر کمپ.

شهرام خود ندانست چگونه این کلمات به ذهن او که از خدا غافل مانده بود و جز برطرف کردن خماری‌اش به هیچ نمی‌اندیشید آمد، سرگرد ناگاه فکرش به یاد برادرش پرکشید، برادری که به‌خاطر مواد مخدر و افتادن در دام باند‌های قاچاق جانش را از دست داده بود، او هم برای اتنقام خون برادرش گام در این راه پرخطر گذاشته بود، قبل از مرگ مادرش به او قول داد انتقام فرزند بی‌گناهش را بگیرد، حال چطور می‌توانست فدا شدن فرد دیگری را در این راه ببیند؟ گویی همین دوکلام سخن شهرام آتشی بر قلبش افنکد و جان را به لبش رسانید، نفس عمیقی کشید و چشم از شهرام گرفت و با جدیتی ظاهری و لحن محکمی گفت:

– مگه شهر هرته؟ باید صبر کنی ببینی تکلیفت چی میشه! از برادرِ من حرف زدی! من ذره ذره آب شدن و جون دادن برادرم رو توی همین راه دیدم وقتی من رو به برادرم قسم میدی نمی‌تونم فداشدن یکی دیگه رو توی این راه ببینم، حالا که پشیمونی به یک شرط بهت قولِ کمک میدم.

چشمان شهرام از ذوق درخشیدند و برای شنیدن شرط سراسر گوش شده بود و با سکوت به سرگرد زل زده بود.

– شرطم اینه که اگه چیزی از این قاچاقچی ها یا اونهایی که مواد پخش می‌کنن می‌دونی بهم بگی تا من انتقام همه ی جوونایی که توی این راه فدا شدن رو بگیرم! میدونم عددی نیستی برای اینکه رد اونها رو به من بدی ولی بالاخره تو هم یکی از همون معتادهایی، بالاخره چند تا ساقی و مواد فروش میشناسی، شاید از طریق اونها بتونیم به جاهای بالاتر برسیم.

ناگاه تصویرِ بهادر در پشتِ پلک‌های شهرام نقش بست، می‌دانست اگر ردی از بهادر بدهد تنها کسی که از چاله به چاه می‌افتد قطعاً خودش است، حالا که توانسته بود دل سرگرد را به دست آورد نمی‌خواست سرگرد از فروختن بچه بویی ببرد تا مبادا از اندیشه ی کمک به او بگذرد، اما می‌توانست ردی از ساقی‌های دیگر که به قولی از کله گنده های پخش مواد بودند را بدهند، خودش آنها را ندیده بود و فقط چیزهایی از یکی از خرده فروش های موادی که دهنش چفت و بست نداشت و نخود در دهانش خیس نمی‌خورد شنیده بود، آن هم درمورد آشپزخانه ی خارج از شهر و افردای با اسامی و پسوندهای عجیب! برای همین سریعاً موافقتش را اعلام کرد.

– من موافقم.

سرگرد سری تکان داد و گفت:

– مثل یه مرد سر حرفت بمون، من صحبت می‌کنم اگر بشه تو رو به یکی از کمپ‌هایی که زیر نظر کلانتری هست تحویلت میدم تا ترک کنی، فقط اگر دست از پا خطا کنی کاری می‌کنم روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنی.

شهرام با ترس سری تکان داد و در فکر فرو رفت.

آن طرف ماجرا صبایی بود که هنوز هم بر تخت بیمارستان بود و پزشکی که شیفه‌ی چهره‌ی صبا شده بود و با کلافگی بر سر صبا نشسته بود، یکی از پرستارهای کنجکاو در اتاق را گشود و گفت:

– آقای دکتر چرا اینجا نشستید؟ نمیاید یک سری به بیمارهای دیگه بکشید؟ نگهبان هم هرچی دنبال شوهر این خانوم گشتن پیداشون نکردن ولی توی کیف‌شون یه دفترچه بود که شماره داشت، وقتی تماس گرفتیم فهمیدیم مادر این خانومن! بهشون گفتیم بیان بیمارستان تکلیف بیمار مشخص بشه.

دکتر از جای برخواست و رو به پرستار کرد.

– گفتن کی میان؟

پرستار با کلافگی نگاهی به ساعت انداخت.

– الان هاست که برسن، نیم ساعت پیش گفتن که ساعت نُه میرسن(و سپس به وراجی های خود ادامه داد) راستش آقای دکتر من کار مهمی برام پیش اومده میشه شیفتم رو…

قبل از اینکه حرفش را تمام کند صدای شیون‌های زنی به گوش رسید و سپس کسی پرستار را کنار زد و وارد اتاق شد. با دیدن صبا بر روی تخت بیمارستان دست بر سرش کوباند، دکتر احتمال داد که مادر صبا باشد، دختر جوانی که به نظر از صبا کوچکتر می‌آمد به همراه مادرش بود و سعی در آرام کردن مادرش داشت. جمیله خانم گریه کنان به سمت صبایی که بر تخت بود و ناله می‌کرد رفت و زار زد، با لکنت گفت:

– وای دختر، الهی بمیرم چه بلایی سرش او….مده؟ چه ب…به روز دخت…رم اومده چرا سر….ش ه…همچینه؟

سپس چشمش به دکتر افتاد و با لحنی ملتمس نالید:

– دکتر چه بلایی سر دخترم اومده؟ قرار بود بچه‌ش رو بیاره بیمارستان، پس شوهرش کجاست؟ تو رو خدا هرچی می‌دونید بهم بگید. یه دفعه چه بلایی به سرمون اومد. سپس چادرش را به صورتش کشانید و دوباره شیون از سر داد، صدای متحیر صدف سبب شد سکوتی در میان اتاق نم‌گرفته و نیمه تاریک حاکم شود.

– مامان پس سهراب کجاست؟ بچه ش کو؟ به هوش بیاد ببینه بچه‌ی یک ماهه‌ش نیست که دق می‌کنه!

جمیله که گویی تازه به خود آمده باشد با بهت به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت.

– بچه م راست میگه، پس نوه‌م کو؟ (سپس به دکتر با التماس نگاهی انداخت) آقای دکتر تو رو جانِ مادرت هرچی می‌دونی بگو.

پرستار که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود پیش از آنکه دکتر سخن بگوید باز لب به سخن‌های بی‌سر و تهش گشود و با آب و تاب شروع به سخن گفتن کرد.

– من اطلاعاتم بیشتره خاانوم، راستش نزدیک غروب یک آقایی با این خانم اومدن بیمارستان مثل اینکه شوهرشون بودن، این خانم هم سرشون شکسته بود اوضاعشون وخیم بود بستری شدن اما برای شوهرشون اتفاقی نیوفتاده بود، خانومش رو تحویل داد و گفت میره جایی کار داره و میاد، تا جایی که نگهبان میگه شوهر این خانوم انگار یک حالتی بودن مثل اینکه اعتیاد داشتن با بیحالی رفتن پارک.

نفسی تازه کرد و باز به ادامه ی صحبتش پرداخت:

– خلاصه از اونجا دیگه کسی از آقاهه خبر نداره یعنی این آقا غیب شدن، ولی خب از اونجایی که یکی از فامیل‌های ما توی همین پارک دکه داره می‌گفت که شب پلیس‌های شب‌گرد ریختن توی پارک هرچی معتاد و ولگرده رو گرفتن بردن، حالا خدا می‌دونه این آقا هم قاطی اونهایی که گرفتن بوده یا قبلا زده به چاک.

جمیله خانم به صورتش کوباند و باز گریه از سر داد. صدف با کلافگی رو به پرستار کرد.

– ببینم خانم، خواهرم با شوهرش که اومدن بیمارستان نوزادی همراهشون بوده؟

پرستار شانه‌ای بالا انداخت.

– نه والا، نگهبان گفت بچه ای نبوده.

پرستار راه خروج را در پی گرفت، معلوم بود با عجله‌ای که خارج شد میخواست به سمت پرستار های کنجکاو تر از خودش برود و قضیه را برای آنان نیز شرح دهد و با هم به حرف ها و غیبت‌های خاله زنکی‌شان ادامه دهند، جمیله خانم حس میکرد دنیا بر دیدگانش می‌چرخد. نزدیک بود بر زمین بیوفتد که دستش را به دیوار گرفت. جمیله با کمک صبا بر تخت دیگری کنار تخت صبا دراز کشید و دکتر سرم و آرامبخشی به او وصل کرد تا حالش بهتر بشود و اندکی از هیایوی اطرافش دور باشد اما باز هم غصه ی دخترش و نوه‌ی گمشده‌اش را می‌خورد تا اینکه آرامبخش ها اثر کردند و رفته رفته چشمانش گرم شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
IMG 20230126 235220 913 scaled

دانلود رمان مگس 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 3.5 (2)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
IMG 20230129 003542 2342

دانلود رمان تبسم تلخ 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 5 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x