نگاهی به ساعت انداختم..یازده بود.. اخم هام رو کشیدم تو هم و منتظر نگاه کردم که در روی پاشنه چرخید و کمی بعد شاهین خان تو قاب در پیدا شد…. اخم هام بیشتر تو هم رفت که کج خندی زد و گفت: -تو هم خوابت نبرد؟.. سرم رو چپ…
هنوز از شوک انداختن گوشی درنیومده بودم که پیچیدن طناب رو دور دست هام حس کردم… بُهت زده گفتم: -چیکار داری میکنی؟.. جوابی بهم نداد و طناب رو چندین بار دور دستم پیچید و بعد محکم گرده زد و وقتی خیالش راحت شد، ولم کرد… لب هام رو روی…
کمی که گذشت، از حالت خوابیده دراومدم و اشک هام رو پاک کردم..با گریه و زاری نمی تونستم به ارامش برسم..باید یه کاری می کردم… گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم و با دیدن پیامکی که برام اومده بود، دلم هری ریخت… ادرسی که فرستاده بود رو چک کردم…
سرم رو تکون دادم و دستم رو روی صورتم کشیدم: -نمی خوام..هیچی ازش نمی خوام..همینکه نبینمش واسم کافیه..هردفعه نگاهش می کنم همه چی یادم میاد…. -اون خودش هم قربانیه سوگل..داری حرصتو سر ادم اشتباهی خالی میکنی… سرم رو چپ و راست تکون دادم: -خودش قربانیه..نباید میذاشت ما هم اینجوری…
از دیدن لباس مشکی که تن سامیار بود، داشت خنده ام می گرفت… خدایا حکمتت رو شکر..به کجا مارو رسوندی که سامیار واسه سورن مشکی میپوشه… سری تکون دادم و نگاهم رو به عسل دوختم و گفتم: -مرخصم؟.. سرش رو تکون داد و برگه ی ترخیصِ تو دستش رو…
از تشنگی زیاد بیدار شدم و غلتی تو جام زدم و چشم هام رو محکم مالیدم و کمی باز کردم… تار میدیدم اما متوجه ی سامیار شدم که با همون لباس های بیرون، لبه ی تخت نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود…. چشم هام رو…
سرش رو اورد بالا و خیره تو چشم هام نگاه کرد..با اون چشم های خمار شده و شیطونش… دستش رو اروم روی شکمم کشید و سرش رو خم کرد و لب هاش رو به گوشم چسبوند: -پس بازی دوس داری.. با اینکه بهش مشکوک بودم اما از نوازش و…
چشم هام رو با حرص بستم و با یه حرکت از جا بلند شدم… می دونستم اون هم عصبانیه و چند دقیقه دیگه از تمام حرف هاش پشیمون میشه اما نمی تونستم دیگه کوتاه بیام…. پوزخندی زدم و با جسارت نگاهش کردم و گفتم: -مجبور نیستم..همین الان از اینجا…
دوباره افتاده بود رو دنده ی لجبازی و به حرف هاش فکر نمی کرد… نفس عمیقی کشیدم و با ناامیدی گفتم: -درست حرف بزن.. -فهمیدی دیگه چی باید بگی بهش؟… -نه.. بلند و محکم صدام کرد که کامل چرخیدم طرفش و با حرص گفتم: -چیه؟..چی میگی؟..چی بگم بهش؟..بگم به…
لبم رو جویدم که سورن با همون صدای همیشه اروم و بمش گفت: -درسته..ممنون که این مدت حواست به همه چی بوده..می دونم که اگه کمک تو نبود، الان اینجا نبودیم..هرکاری بتونم واسه جبرانش میکنم…. سامیار با انگشت شصتش بالای ابروش رو خاروند و اروم گفت: -چاکریم..وظیفه بود… سورن…
لبخندی به ابروهای پر پیچ و خمش زدم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم… هرکار میکرد جذاب بود..شاید هم فقط به چشم من اینجوری بود… با سلام زیرلبی سامیار، خاله از جاش بلند شد و با ذوق چرخید طرفش و محکم بغلش کرد: -سلام خاله..خوبی پسرم؟..بهتر شدی؟… سامیار…
مادرجون نفس راحتی کشید و با خنده نیم نگاهی به من انداحت و فهمید من یه کرمی ریختم… وقتی همه دوباره مشغول به کارشون شدن سامان سرش رو خم کرد طرفم و اروم گفت: -یک هفته قهر کردی که اینقدر سریع و با یه بار منت کشی خامش بشی؟..نچ…
پلک محکمی زدم و لبم رو گزیدم: -چرا؟.. شونه ای بالا انداخت و دستش رو که دور کمرم بود حرکت داد و اروم کمر و پهلوم رو نوازش می کرد… دلم میخواست جیغ بزنم که زودتر ادامه بده اما اون متفکر به روبرو خیره شده بود و کمر من…
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو انداختم بالا: -مهم نیست.. با چشم هایی که سرخ شده بود و اخم هایی که به شدت تو هم کشیده بود، من رو برگردوند طرف خودش و با حرص گفت: -پرنسس اجازه میدی حرف بزنم یا نه؟… من هم اخم کردم و…
تنم لرزید و چشم هام گرد شد..لعنتی… می دونستم این وسط یه چیزی هست..خدایا..نامزد..نامزد دیگه چیه… تند سرم رو از روی سینه اش بلند کردم و نگاهش کردم..چی میگفت… شوکه شده بودم و می خواستم بگم “یه بار دیگه تکرار کن ببینم درست شنیدم یا نه” اما نمی تونستم….…