رمان گرداب پارت 60

5
(2)

 

هنوز از شوک انداختن گوشی درنیومده بودم که پیچیدن طناب رو دور دست هام حس کردم…

بُهت زده گفتم:
-چیکار داری میکنی؟..

جوابی بهم نداد و طناب رو چندین بار دور دستم پیچید و بعد محکم گرده زد و وقتی خیالش راحت شد، ولم کرد…

لب هام رو روی هم فشردم و دست هام رو مشت کردم و ناخن هام رو کف دستم فشردم….

پشیمون نبودم..اما خیلی ترسیده بودم..

خشم و عصبانیتم هم بیشتر شده بود و پر از حس انتقام بودم…

نمی دونم چقدر گذشت..کجا رفتیم..چقدر تو راه بودیم…

چندبار پرسیدم اما جوابم چیزی جز “خفه شو” نبود..اون هم با حرص و خشم…

اما بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و صدای باز شدن درِ کشویی ماشین بلند شد…

بازوم دوباره تو دستی اسیر و کشیده شدم و چون جایی رو نمی دیدم با راهنماییش از ماشین پیادم کرد….

باد خنک که بهم خورد کمی حالم بهتر شد…

کنار اون سه مرد، با اون قد و هیکل و تو اون ماشین، داشتم خفه میشدم…

دوباره حرکت کرد و من رو هم دنبال خودش کشید و کمی بعد از روی هوا و صدا و وزش بادی که قطع شده بود، متوجه شدم داخل ساختمان شدیم….

کمی که جلو رفتیم بالاخره ایستاد و ولم کرد…

با اینکه جایی رو نمیدیدم اما سرم مدام می چرخید تا شاید صدایی چیزی توجهم رو جلب کنه اما هیچی متوجه نمیشدم….

دستی رو شونه ی چپم نشست و بی اراده سرم چرخید سمتش…

دست هام همچنان پشتم با طناب بسته شده بود و تعادل نداشتم که یه هولِ تقریبا محکم به شونه ام داد و همراه با جیغ خفه ای به زانو افتادم روی زمین….
.

زانوهام از درد تیر کشید و با خشم گفتم:
-داری چه غلطی میکنی؟…

جوابم رو ندادن و صدای قدم هایی داشت نزدیکم میشد و کمی دور و اطرافم صدای پاش می اومد…

هیچ حرفی نمیزدن و فقط صدای پاهاشون رو می شنیدم که دورم می چرخیدن…

گوش هام رو تیز کرده و تمام حواسم جمع بود که صدایی اومد بشنوم اما انگار اون ها هم داشتن اینجوری من رو اذیت می کردن….

چشم هام واسه تمرکز بسته بود که یهو اون کیسه ی روی سرم کشیده شد…

چشم هام رو سریع باز کردم اما نور چشمم رو زد و سریع دوباره بستمشون…

صدای بم و خونسرد و همیشه ترسناکش رو شنیدم:
-به به ببین کی اینجاست..دختر بدجور دلتنگت بودیما..

چشم هام رو اروم اروم باز کردم و به سمت راستم که صداش از اونجا اومده بود، نگاه کردم….

مثل همیشه خوشتیپ، مرتب و اگه کسی نمی شناختش فکر می کرد چقدر مرد مودب و با شخصیتیه….

دلم از نفرت زیاد نسبت بهش می لرزید..تو دنیا از هیچکس به اندازه ی این مرد متنفر نبودم…

به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که متوجه ی حالم نشه و یه تف نندازم تو صورتش…

چشم هام رو بستم و با نفس عمیقی باز کردم و مستقیم تو چشم هاش خیره شدم:
-این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟..منو تو حرف زدیم..قرارمون این بچه بازیا نبود…

اومد روی یه پاش، جلوم نشست و مشتاق و با هیزی تو صورتم خیره شد:
-قبول کن تو غیرقابل پیشبینی هستی..نمیشه به حرفت اعتماد کرد..مجبور بودم…

با حرص دندون روی هم ساییدم که دستش اومد طرفم صورتم…
.

گوشه ی شالم رو تو دستش گرفت و من سرم رو تند کشیدم عقب…

ابروهاش رو انداخت بالا و پوزخند زد:
-هنوزم که همونقدر چموشی دختر..پس این همه مدت پیش اون پسرِ بودی چیکار کرده؟..نتونست تورو یکم رام کنه…

من هم پوزخنده پررنگی زدم:
-از کجا میدونی..شاید واسه اون پسر رام شده باشم..

انگشتش رو کشید روی گونه ام و با لبخندی پرتمسخر گفت:
-میدونی که این حرفاتو دوست ندارم..یه وقت ناراحت میشم و کاری میکنم که جفتمون دوست نداریم…

-دیگه چه کاری مونده که نکرده باشی؟..

لب هاش دوباره کش اومد و لبخند زد و با یه نیم چرخ روی پاهاش، از جا بلند شد و گفت:
-اونو دیگه بذار پیش خودم بمونه..فقط بهت هشدار میدم که اصلا سعی نکنی امتحانش کنی..چون اونکه پشیمون میشه من نیستم….

-اگه قرار بود من از این تهدیدها بترسم الان اینجا نبودم شاهین خان..این چیزا دیگه رو من تاثیری نداره…..

نگاهم رو با تمسخر تو چشم هاش دوختم و با مکث کوچکی ادامه دادم:
-دیگه ته تهش میشه مُردن..که در اون صورت بهم لطف کردی و یه عمر راحتم میکنی…

خم شد تو صورتم و بی صدا خندید:
-یعنی من اینقدر مهربونم که طرفمو یه جا بکشم و راحتش کنم؟..منو اینجوری شناختی؟..اِ اِ اصلا توقع نداشتما…..

اروم اروم خنده اش رو جمع کرد و چنگ زد به بازوم و یهو لحنش خشن و ترسناک شد و دندون هاش رو روی هم فشرد:
-یه کاری میکنم که روزی هزاربار ارزوی مرگ کنی و بهش نرسی..پس هرغلطی بهت گفتم انجام میدی..گنده تر از دهنت حرف نمیزنی..اون زبون شیش متریتو کوتاه میکنی..منو عصبی نکن تا اروم بمونم و یادم بره یه بار چه غلطی باهام کردی…..

دوباره یهو لحنش عوض شد و مهربون گفت:
-باشه دختر خوب؟…
.

مردک روانی بود..تعادل اخلاقی نداشت..

نگاهی به ادم هاش کردم و سرم رو واسش تکون دادم..

حتی اگه می خواستم لجبازی کنم و جوابش رو بدم هم، با این غول تشنا نمیشد و با یه فوت کارم رو می ساختن….

لبخندی بهم زد و چرخید سمت یکی از ادم هاش و گفت:
-چک کردین همه چی رو؟..

دست هاش رو جلوش روی هم گذاشت و قدمی جلو اومد و با سری خم شده گفت:
-بله قربان..کیفش رو کامل گشتیم و گوشیشم انداختیم دور..تو جیب هاشم چیزی نبود…

یه لبخنده کج زد و گفت:
-می دونستم چیزی باهاش نیست..اونقدر احمق نیست که دوباره واسه خودش دردسر درست کنه و با نقشه بیاد تو دهن شیر اما واسه احتیاط بد نبود….

بعد به من نگاه کرد و گفت:
-مگه نه خوشگله؟..میدونی که این عاقل بودنت رو خیلی دوست دارم؟…

سرم رو انداختم پایین و جوابش رو ندادم که با سرخوشی رو به اون مردک های بدتر از خودش گفت:
-یه خورده ناراحته..چند روز بگذره خوب میشه..

بعد کف دست هاش رو محکم کوبید بهم و گفت:
-خب خب..حالا این خانم خانمارو ببرین اتاقش رو بهش نشون بدین یکم استراحت کنه..حتما خیلی خسته شده..باهاش خیلی کارها داریم…..

دوتاشون اومد طرفم و زیربغلم رو گرفتن و بلندم کردن..

اخم هام رو کشیدم تو هم و سعی کردم ازشون فاصله بگیرم و همزمان با تشر گفتم:
-ولم کن ببینم..خودم میتونم بیام..این طناب لعنتی رو باز کنین…

بدون اینکه حتی جواب بدن نگاهم می کردن که شاهین خان درحال رفتن گفت:
-باز کنین دستاشو..در اتاقشم قفل کنین…
.

طناب رو از دور دستم باز کردن و اشاره ای به سمت راست کردن که از اون طرف برم و خودشون هم دنبالم اومدن….

جای طناب روی مچ دستم رو محکم می مالیدم و دور و اطرافم رو نگاه می کردم…

خونه ی بزرگ و مجللی بود..با وسایل شیک و عتیقه جاتی که گوشه به گوشه ی خونه به چشم می خورد….

یه ادم خلافکار که تحت تعقیب پلیس بود، چه راحت و تو رفاه کامل زندگی می کرد…

بدون هیچ ترسی داشت زندگیش رو می کرد و گند میزد به زندگی کسایی مثل من و عزیزانشون رو ازشون راحت می گرفت….

این مرد پر از خلاف و جنایت بود و انقدر زرنگ و باهوش بود که تا حالا گیر نیوفتاده بود…

بزرگ ترین ارزوم تو این دنیا، دیدنِ این مرد بالای چوبه ی دار بود، تا بتونم یه نفس راحت بکشم…

و سامیار..شاید اینجوری اون هم دیگه می تونست کمی آرامش پیدا کنه و دیگه خیالش از قاتل پدرش راحت بشه…..

با صدای یکی از اون نگهبان های همراهم، حواسم جمع شد و دیدم جلوی در یک اتاق ایستادیم:
-برو تو دیگه..

اخمی بهش کردم و رفتم داخل اتاق که کم از سالن و جاهای دیگه ی خونه که دیده بودم، نداشت….

تخت دو نفره ی شیک..پاتختی و کمد..میز توالت و اینه کنسول..تقریبا همه چیز هم از نوع شیک و گرون قیمت بودن….

روی تخت نشستم و منتظر نگاهشون کردم که زودتر شرشون رو کم کنن..

کوله ام رو انداخت داخل اتاق و با اخم گفت:
-یه خدمتکارو می فرستم تا شرایط رو برات توضیح بده…

پوزخندی زدم و سر تکون دادم که در رو بست و صدای چرخش کلید رو تو قفل در شنیدم….
.

****************************************

روی تخت نشستم و نگاهی به سینی غذا انداختم..حتی اگه من رو می کشتن هم لب به این غذا نمیزدم….

به سیما خانم نگاه کردم و گفتم:
-من نمیخورم اینو ببر لطفا..

و به سینی رنگارنگ غذا اشاره کردم که کنارم روی تخت نشست و گفت:
-چرا نمیخوری؟..

-میل ندارم..

دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-باشه من اینو میبرم..اما تا کِی قراره چیزی نخوری؟..با گشنه بودنت میذارن از اینجا بری؟…

من چیزی نگفته بودم بهش اما از قفل بودن در اتاق و حال و روز من، فکر می کرد من رو به زور اوردن و اینجا زندانی کردن….

اگر می دونست این حماقت خودم بوده، شاید دیگه انقدر باهام مهربون نبود…

وقتی دید چیزی نمیگم سینی غذا رو برداشت و از اتاق رفت بیرون و بلافاصله هم کسی که جلوی در نگهبانی میداد، در رو قفل کرد….

پوفی کشیدم و رفتم جلوی اینه..

از این حال و روز زار و رنگِ پریده ی صورتم و چشم های تو گود رفته ام، حالم داشت بهم می خورد…

با این حال و روز حس ضعیف بودن بهم دست میداد..حس کوچیک بودن…

درسته امیدی به زندگی نداشتم و دیگه نه سورن بود و نه سامیار..اما باید از این حال درمیومدم…

البته بعد از تموم شدن تمام این ماجراها…

برگشتم روی تخت نشستم و همزمان صدای چرخیدن کلید تو قفل بلند شد و اخم هام رفت تو هم….

یعنی کی بود این موقع؟….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

چقدر از سوگل بدم اومد
رمانم دیگه دارع چرت میسه مثل قبل مشتاقش نیستم

Tamana
Tamana
1 سال قبل

خیلی احمقه

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

داره چرت
ت میشه ها

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x