هنوز از شوک انداختن گوشی درنیومده بودم که پیچیدن طناب رو دور دست هام حس کردم…
بُهت زده گفتم:
-چیکار داری میکنی؟..
جوابی بهم نداد و طناب رو چندین بار دور دستم پیچید و بعد محکم گرده زد و وقتی خیالش راحت شد، ولم کرد…
لب هام رو روی هم فشردم و دست هام رو مشت کردم و ناخن هام رو کف دستم فشردم….
پشیمون نبودم..اما خیلی ترسیده بودم..
خشم و عصبانیتم هم بیشتر شده بود و پر از حس انتقام بودم…
نمی دونم چقدر گذشت..کجا رفتیم..چقدر تو راه بودیم…
چندبار پرسیدم اما جوابم چیزی جز “خفه شو” نبود..اون هم با حرص و خشم…
اما بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و صدای باز شدن درِ کشویی ماشین بلند شد…
بازوم دوباره تو دستی اسیر و کشیده شدم و چون جایی رو نمی دیدم با راهنماییش از ماشین پیادم کرد….
باد خنک که بهم خورد کمی حالم بهتر شد…
کنار اون سه مرد، با اون قد و هیکل و تو اون ماشین، داشتم خفه میشدم…
دوباره حرکت کرد و من رو هم دنبال خودش کشید و کمی بعد از روی هوا و صدا و وزش بادی که قطع شده بود، متوجه شدم داخل ساختمان شدیم….
کمی که جلو رفتیم بالاخره ایستاد و ولم کرد…
با اینکه جایی رو نمیدیدم اما سرم مدام می چرخید تا شاید صدایی چیزی توجهم رو جلب کنه اما هیچی متوجه نمیشدم….
دستی رو شونه ی چپم نشست و بی اراده سرم چرخید سمتش…
دست هام همچنان پشتم با طناب بسته شده بود و تعادل نداشتم که یه هولِ تقریبا محکم به شونه ام داد و همراه با جیغ خفه ای به زانو افتادم روی زمین….
.
زانوهام از درد تیر کشید و با خشم گفتم:
-داری چه غلطی میکنی؟…
جوابم رو ندادن و صدای قدم هایی داشت نزدیکم میشد و کمی دور و اطرافم صدای پاش می اومد…
هیچ حرفی نمیزدن و فقط صدای پاهاشون رو می شنیدم که دورم می چرخیدن…
گوش هام رو تیز کرده و تمام حواسم جمع بود که صدایی اومد بشنوم اما انگار اون ها هم داشتن اینجوری من رو اذیت می کردن….
چشم هام واسه تمرکز بسته بود که یهو اون کیسه ی روی سرم کشیده شد…
چشم هام رو سریع باز کردم اما نور چشمم رو زد و سریع دوباره بستمشون…
صدای بم و خونسرد و همیشه ترسناکش رو شنیدم:
-به به ببین کی اینجاست..دختر بدجور دلتنگت بودیما..
چشم هام رو اروم اروم باز کردم و به سمت راستم که صداش از اونجا اومده بود، نگاه کردم….
مثل همیشه خوشتیپ، مرتب و اگه کسی نمی شناختش فکر می کرد چقدر مرد مودب و با شخصیتیه….
دلم از نفرت زیاد نسبت بهش می لرزید..تو دنیا از هیچکس به اندازه ی این مرد متنفر نبودم…
به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که متوجه ی حالم نشه و یه تف نندازم تو صورتش…
چشم هام رو بستم و با نفس عمیقی باز کردم و مستقیم تو چشم هاش خیره شدم:
-این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟..منو تو حرف زدیم..قرارمون این بچه بازیا نبود…
اومد روی یه پاش، جلوم نشست و مشتاق و با هیزی تو صورتم خیره شد:
-قبول کن تو غیرقابل پیشبینی هستی..نمیشه به حرفت اعتماد کرد..مجبور بودم…
با حرص دندون روی هم ساییدم که دستش اومد طرفم صورتم…
.
گوشه ی شالم رو تو دستش گرفت و من سرم رو تند کشیدم عقب…
ابروهاش رو انداخت بالا و پوزخند زد:
-هنوزم که همونقدر چموشی دختر..پس این همه مدت پیش اون پسرِ بودی چیکار کرده؟..نتونست تورو یکم رام کنه…
من هم پوزخنده پررنگی زدم:
-از کجا میدونی..شاید واسه اون پسر رام شده باشم..
انگشتش رو کشید روی گونه ام و با لبخندی پرتمسخر گفت:
-میدونی که این حرفاتو دوست ندارم..یه وقت ناراحت میشم و کاری میکنم که جفتمون دوست نداریم…
-دیگه چه کاری مونده که نکرده باشی؟..
لب هاش دوباره کش اومد و لبخند زد و با یه نیم چرخ روی پاهاش، از جا بلند شد و گفت:
-اونو دیگه بذار پیش خودم بمونه..فقط بهت هشدار میدم که اصلا سعی نکنی امتحانش کنی..چون اونکه پشیمون میشه من نیستم….
-اگه قرار بود من از این تهدیدها بترسم الان اینجا نبودم شاهین خان..این چیزا دیگه رو من تاثیری نداره…..
نگاهم رو با تمسخر تو چشم هاش دوختم و با مکث کوچکی ادامه دادم:
-دیگه ته تهش میشه مُردن..که در اون صورت بهم لطف کردی و یه عمر راحتم میکنی…
خم شد تو صورتم و بی صدا خندید:
-یعنی من اینقدر مهربونم که طرفمو یه جا بکشم و راحتش کنم؟..منو اینجوری شناختی؟..اِ اِ اصلا توقع نداشتما…..
اروم اروم خنده اش رو جمع کرد و چنگ زد به بازوم و یهو لحنش خشن و ترسناک شد و دندون هاش رو روی هم فشرد:
-یه کاری میکنم که روزی هزاربار ارزوی مرگ کنی و بهش نرسی..پس هرغلطی بهت گفتم انجام میدی..گنده تر از دهنت حرف نمیزنی..اون زبون شیش متریتو کوتاه میکنی..منو عصبی نکن تا اروم بمونم و یادم بره یه بار چه غلطی باهام کردی…..
دوباره یهو لحنش عوض شد و مهربون گفت:
-باشه دختر خوب؟…
.
مردک روانی بود..تعادل اخلاقی نداشت..
نگاهی به ادم هاش کردم و سرم رو واسش تکون دادم..
حتی اگه می خواستم لجبازی کنم و جوابش رو بدم هم، با این غول تشنا نمیشد و با یه فوت کارم رو می ساختن….
لبخندی بهم زد و چرخید سمت یکی از ادم هاش و گفت:
-چک کردین همه چی رو؟..
دست هاش رو جلوش روی هم گذاشت و قدمی جلو اومد و با سری خم شده گفت:
-بله قربان..کیفش رو کامل گشتیم و گوشیشم انداختیم دور..تو جیب هاشم چیزی نبود…
یه لبخنده کج زد و گفت:
-می دونستم چیزی باهاش نیست..اونقدر احمق نیست که دوباره واسه خودش دردسر درست کنه و با نقشه بیاد تو دهن شیر اما واسه احتیاط بد نبود….
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-مگه نه خوشگله؟..میدونی که این عاقل بودنت رو خیلی دوست دارم؟…
سرم رو انداختم پایین و جوابش رو ندادم که با سرخوشی رو به اون مردک های بدتر از خودش گفت:
-یه خورده ناراحته..چند روز بگذره خوب میشه..
بعد کف دست هاش رو محکم کوبید بهم و گفت:
-خب خب..حالا این خانم خانمارو ببرین اتاقش رو بهش نشون بدین یکم استراحت کنه..حتما خیلی خسته شده..باهاش خیلی کارها داریم…..
دوتاشون اومد طرفم و زیربغلم رو گرفتن و بلندم کردن..
اخم هام رو کشیدم تو هم و سعی کردم ازشون فاصله بگیرم و همزمان با تشر گفتم:
-ولم کن ببینم..خودم میتونم بیام..این طناب لعنتی رو باز کنین…
بدون اینکه حتی جواب بدن نگاهم می کردن که شاهین خان درحال رفتن گفت:
-باز کنین دستاشو..در اتاقشم قفل کنین…
.
طناب رو از دور دستم باز کردن و اشاره ای به سمت راست کردن که از اون طرف برم و خودشون هم دنبالم اومدن….
جای طناب روی مچ دستم رو محکم می مالیدم و دور و اطرافم رو نگاه می کردم…
خونه ی بزرگ و مجللی بود..با وسایل شیک و عتیقه جاتی که گوشه به گوشه ی خونه به چشم می خورد….
یه ادم خلافکار که تحت تعقیب پلیس بود، چه راحت و تو رفاه کامل زندگی می کرد…
بدون هیچ ترسی داشت زندگیش رو می کرد و گند میزد به زندگی کسایی مثل من و عزیزانشون رو ازشون راحت می گرفت….
این مرد پر از خلاف و جنایت بود و انقدر زرنگ و باهوش بود که تا حالا گیر نیوفتاده بود…
بزرگ ترین ارزوم تو این دنیا، دیدنِ این مرد بالای چوبه ی دار بود، تا بتونم یه نفس راحت بکشم…
و سامیار..شاید اینجوری اون هم دیگه می تونست کمی آرامش پیدا کنه و دیگه خیالش از قاتل پدرش راحت بشه…..
با صدای یکی از اون نگهبان های همراهم، حواسم جمع شد و دیدم جلوی در یک اتاق ایستادیم:
-برو تو دیگه..
اخمی بهش کردم و رفتم داخل اتاق که کم از سالن و جاهای دیگه ی خونه که دیده بودم، نداشت….
تخت دو نفره ی شیک..پاتختی و کمد..میز توالت و اینه کنسول..تقریبا همه چیز هم از نوع شیک و گرون قیمت بودن….
روی تخت نشستم و منتظر نگاهشون کردم که زودتر شرشون رو کم کنن..
کوله ام رو انداخت داخل اتاق و با اخم گفت:
-یه خدمتکارو می فرستم تا شرایط رو برات توضیح بده…
پوزخندی زدم و سر تکون دادم که در رو بست و صدای چرخش کلید رو تو قفل در شنیدم….
.
****************************************
روی تخت نشستم و نگاهی به سینی غذا انداختم..حتی اگه من رو می کشتن هم لب به این غذا نمیزدم….
به سیما خانم نگاه کردم و گفتم:
-من نمیخورم اینو ببر لطفا..
و به سینی رنگارنگ غذا اشاره کردم که کنارم روی تخت نشست و گفت:
-چرا نمیخوری؟..
-میل ندارم..
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-باشه من اینو میبرم..اما تا کِی قراره چیزی نخوری؟..با گشنه بودنت میذارن از اینجا بری؟…
من چیزی نگفته بودم بهش اما از قفل بودن در اتاق و حال و روز من، فکر می کرد من رو به زور اوردن و اینجا زندانی کردن….
اگر می دونست این حماقت خودم بوده، شاید دیگه انقدر باهام مهربون نبود…
وقتی دید چیزی نمیگم سینی غذا رو برداشت و از اتاق رفت بیرون و بلافاصله هم کسی که جلوی در نگهبانی میداد، در رو قفل کرد….
پوفی کشیدم و رفتم جلوی اینه..
از این حال و روز زار و رنگِ پریده ی صورتم و چشم های تو گود رفته ام، حالم داشت بهم می خورد…
با این حال و روز حس ضعیف بودن بهم دست میداد..حس کوچیک بودن…
درسته امیدی به زندگی نداشتم و دیگه نه سورن بود و نه سامیار..اما باید از این حال درمیومدم…
البته بعد از تموم شدن تمام این ماجراها…
برگشتم روی تخت نشستم و همزمان صدای چرخیدن کلید تو قفل بلند شد و اخم هام رفت تو هم….
یعنی کی بود این موقع؟….
.
چقدر از سوگل بدم اومد
رمانم دیگه دارع چرت میسه مثل قبل مشتاقش نیستم
خیلی احمقه
داره چرت
ت میشه ها