دسته‌بندی: رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 161

        درست بود که با یزدان راحت بود …………. درست بود که چیز پنهانی از یزدان نداشت ………. درست بود که آنچنان با او رو در بایستی نداشت ……….. اما این مسئله با تمام مسائل دیگر فرق می کرد ……… او دیگر تا این حد با یزدان صمیمی نبود که بتواند بدون خجالت و یا اِبا از

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 160

        مقابل تابلوی رنگ روغن بزرگی که کمی پایین ترش ، بر روی میز دایره شکل کوچک با پایه های بلند ، گلدانی چینی سفید رنگی قرار داده شده بود ، قرار گرفت .       فرهاد ثانیه به ثانیه رصدش می کرد ………….. این را می دانست و حسش می نمود ……… اما مشکلی که

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 159

        یزدان لبخند یک طرفه ای که بی شباهت به پوزخند نبود ، گوشه لب نشاند و در مقابل گندم اندکی کمر خم کرد تا هم قد و قواره او شود ……… گندم قصد داشت خودش را ماده پلنگی نشان دهد که توانایی انجام هر کاری را دارد …………. اما این دخترِ بی تجربه مقابلش توله ببری

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 158

          یزدان خشمگین دسته ساک را میان پنجه هایش فشرد ………… پس حسش اشتباه نبود . فرهاد مستقیماً رصدشان می کرد .       ـ قربان در فاصله یک متری از سمت راستتون ، سیگنالی رو دارم دریافت می کنم .       یزدان بدون آنکه به سمت جایی که جلال به آن اشاره

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 157

          یزدان دست از دور شانه های او آزاد نمود و دست سمت کت در تنش برد و آن را درآورد و گره کرواتش را شل نمود :       ـ تو این مدت انقدر فکر و ذکر تو سرم ریخته که وقت سرخاروندن ندارم ، دیگه چه برسه به شنا کردن .    

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 156

        یزدان نگاه کوتاهی دور تا دور اطاق بزرگی که واردش شده بودند گرداند . به نظر می رسید ، فرهاد بزرگترین اطاق این عمارت را به آنها داده بود .       ـ در حال حاضر نه . چیزی خواستم میگم .       ـ باشه . پس اگه چیزی احتیاج داشتید فقط کافیه

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 155

        فرهاد که در حال صحبت و خوش و بش با یکی از مهمان های دعوتی اش بود ، با افتادن چشمانش به یزدان و گندم ، حرفش را کوتاه کرد و به سمت آنها راه افتاد .       با رسیدن به فاصله سه چهار متری اشان ، بلند و با صدایی بشاش گفت :

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 154

      انگار یزدان خوب توانسته بود تنها با دو جمله ، او را تحت کنترل کامل خودش در بیاورد .       ـ حالا می تونی پیاده بشی .       گندم لبانش را برهم فشرد و با مکثی کوتاه نگاه از او گرفت و دست به سمت دستگیره برد ……….. تا همین چند دقیقه پیش

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 153

        گندم هم ابرو در هم کشید :       ـ مگه اسیر با خودت آوردی ………… یعنی حتی اگه آب هم خواستم بخورم باید از تو اجازش و بگیرم بعد بخورم ؟ اینا دیگه چه جور قوانینین ؟؟؟       یزدان هم به تبع ، بیشتر از ثانیه های قبل ابرو درهم کشید و

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 152

        انگار مثل همیشه حق با یزدان بود که با گذشتن از یک پیچ و رسیدن به خیابان های اصلی شهرک ، چشمان گندم به نمایی کاملا متفاوت از ورودی شهرک افتاد …………. خیابان هایی پر رنگ و آب ، با فروشگاه هایی که کم از فروشگاه ها در فیلم های هالیوودی نداشت . و یا آبنماهایی

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 151

        جلال ساک گندم را به دست گرفت و پشت سر آنها راه افتاد و ساک ها را در صندوق عقب ماشین یزدان قرار داد .       ـ تو بشین تو ماشین گندم ، تا سه چهار دقیقه دیگه حرکت می کنیم .         گندم نگاهش را میان یزدان و جلال چرخی

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 150

        ـ اون اگه بهت حرفی زده ، فقط از سر دلسوزی بوده . چون تو رو مثل دختر خودش می دونه . این خیلی خوبه . اتفاقاً اینجوری خیال منم تا یه حدی راحت میشه که یکی هست که حواسش پی تو باشه . من این زن و خیلی ساله که می شناسم . اهل از

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 149

      گندم نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و به سمت یزدان چرخید و به خودش اشاره کرد :       ـ بهم میگه چرا به خودت نمی رسی …………….. یزدان ، خدا وکیلی از وقتی من پا تو این عمارتت گذاشتم ، روزی بوده که شلخته پلخته جلوت ظاهر بشم ؟ یا لباسام کثیف و

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 148

          یزدان کمر صاف کرد و خیمه اش را از روی گندم بلند نمود و به سمت تختش رفت و رویش دراز کشید و در حالی که یک دستش را همچون جَک ، تکیه گاه سرش کرده بود ، به او نگاه نمود و در همان حال گفت :       ـ کارا مردونه بودن

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 147

        با رسیدن فکری به سر حمیرا ، حمیرا خودش را به سمت گندم کشید و دستش را به پایین شلوار راحتی او گرفت و پاچه اش را اندکی بالا داد ……….. با دیدن اندک موی بیرون آمده از پوست او که می گفت لااقل از آخرین شیو شدنشان ، یک هفته بیشتر می گذرد ، پفی

ادامه مطلب ...