رمان گلادیاتور پارت 154

5
(2)

 

 

 

انگار یزدان خوب توانسته بود تنها با دو جمله ، او را تحت کنترل کامل خودش در بیاورد .

 

 

 

ـ حالا می تونی پیاده بشی .

 

 

 

گندم لبانش را برهم فشرد و با مکثی کوتاه نگاه از او گرفت و دست به سمت دستگیره برد ……….. تا همین چند دقیقه پیش ، تمام جانش پر از هول و لای خوشایندی ، از اینکه قرار بود در این مهمانی شرکت کند بود ……. اما الان با شنیدن حرف های یزدان ، حتی دلش نمی خواست پا از این ماشین خارج کند .

 

 

 

بالاجبار پیاده شد و بلافاصله جلال را به همراه سه نفر از محافظان ، پشت سر خودشان دید . یزدان ، سرفه ای مصلحتی کرد و در حالی که گره کروات مشکی اش را دستی می کشید ، گفت :

 

 

 

ـ جلال برای کاری که بهش محول کردم ، فعلا تو ماشین می مونه ………….. یکیتون کنار ماشین جلال کشیک میده تا کسی مزاحم کارش نشه ، دو نفر دیگتون هم موقعیت مکانی اینجا ، به همراه تعداد محافظایی که اینجا حضور دارن و چک می کنه .

 

 

 

جلال نگاهش را در چشمان یزدان چرخاند :

 

 

 

ـ آقا بهتر نیست یکی از محافظا همراه شما داخل بیاد ؟ فرهاد آدم قابل اطمینانی نیست . ما از قصد و قرضش خبری نداریم .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و دست دور کمر گندم حلقه نمود و او را به سینه اش چسباند و نگاهش را سمت ساختمان سفید و مدرن مقابلش کشید :

 

 

 

ـ فعلا به تو این بیرون بیشتر احتیاج دارم تا اون داخل …….. درضمن ، فرهاد انقدر هم احمق نیست که بخواد مقابل چشم این همه مهمونی که دعوت کرده ، با آوردن بلا به سر من یا گندم ، به اعتبار و حیثیت چندین ساله خودش لطمه وارد کنه …………. ساک های پشت ماشین و هم بیارید پایین ……… بیشتر از این اینجا ایستادن و حرف زدن جایز نیست .

 

 

 

ـ پس اجازه بدید به یکی از خدمه های اینجا بگم ساک ها رو براتون داخل بیاره .

 

 

 

ـ باشه .

 

 

 

و در حالی که دستش را از دور کمر گندم آزاد می نمود و پنجه در پنجه های او کرد ، به سمت ساختمان راه افتاد و گندم را با خودش همراه کرد .

 

 

 

 

 

با ورود به ساختمان ، نگهبان درشت اندام و تنومندی که جلوی در ایستاده بود ، مقابلشان قرار گرفت و راه ورودشان را سد کرد :

 

 

 

ـ خوش اومدید . لطفا قبل از ورود اگه اسلحه ای به همراه دارید ، خلع سلاح بشید ………. اجازه ورود با اسلحه رو ندارید .

 

 

 

گندم حس می کرد ، قلبش در جایی میان حلقش می کوبد …….. با آزاد شدن پنجه های یزدان از میان پنجه هایش ، نگاه لرز برداشته و مضطربش به سرعت سمت دست یزدان که لبه پشتی کت در تنش را کنار زد و هفت تیر نچندان بزرگ مشکی رنگی را از میان کمربند شلوارش بیرون کشید و به سمت مرد گرفت ، کشیده شد …………. تا الان بجز در تلویزیون ، هیچ وقت هفت تیری را از این فاصله ندیده بود . حتی باورش نمی شد که یزدان با خودش اسلحه ای حمل کند ……… به نظرش آدم هایی که همیشه و هر لحظه با خودشان اسلحه ای حمل می کردند ، آدم های خطرناکی به حساب می آمدند .‌ اما مگر یزدانِ او آدم خطرناکی  بود ؟؟؟

 

 

 

مرد اسلحه را از یزدان گرفت و برای اطمینان بیشتر ، با دست ، تن او را وارسی کرد و بعد از پیدا نکردن مورد خاصی نگاهش را سمت گندم کشید :

 

 

 

ـ خانم چی ؟ با خودشون اسلحه ای ندارن ؟

 

 

 

یزدان کت در تنش را درست کرد و در همان حال جوابش را داد :

 

 

 

ـ نه ، چیزی همراهش نیست .

 

 

 

مرد برای وارسی تن گندم ، به سمت او چرخید و خواست دست هایش را به زیر بغل او بفرستد که یزدان ابرو درهم کشید و گندم ترسیده قدمی به عقب برداشت . یزدان با همان ابروان درهم تنیده ، قبل از اینکه نوک انگشتان دستش به تن گندم بخورد ، مچ دستش را گرفت و فشرد و غرید :

 

 

 

ـ بهت گفتم که چیزی همراهش نیست .

 

 

 

مرد با چرخش که به مچش داد ، مچش را از میان پنجه های یزدان آزاد کرد :

 

 

 

ـ من وظیفه دارم تن همه مهمان هایی که وارد اینجا میشن رو بگردم ……. برامم فرقی نمی کنه زن باشن یا مرد .‌این دستوره فرهاد خانِ .

 

 

 

و باز به قصد وارسی تن گندم دست جلو برد که بار دیگر یزدان مچ دستش را گرفت و عصبی تر از قبل غرید :

 

 

 

ـ دستت به تن این دختر نمی خوره .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر سالار
امیر سالار
1 سال قبل

Abaküs shodah dastan

아스라
아스라
1 سال قبل

سلامم خسته نباشی نویسنده جان🫰
ولی اینجوری ک شما داری مینویسی باید یه ماه یکبار بخونیم پارت بیشتری بزار لطفا لااقل روزی یه پارت یا دوتا مگه چیمیشه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Asra Fathi
dokhi
dokhi
1 سال قبل

خیلی کش دار مینویسید ، یک پارت کوتاه اون هم یکروز در میان بنظرتون مسخره نیست ؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x