یزدان کمر صاف کرد و خیمه اش را از روی گندم بلند نمود و به سمت تختش رفت و رویش دراز کشید و در حالی که یک دستش را همچون جَک ، تکیه گاه سرش کرده بود ، به او نگاه نمود و در همان حال گفت :
ـ کارا مردونه بودن ……… باید جلال و نگهبانا انجامشون می دادن .
و انگار که بخواهد ذهن او را از نبود امروزش دور کند ادامه داد :
ـ حالا ساکت و بستی ؟ فردا ساعت نه صبح حرکت می کنیم .
گندم با یاد آوری ساک و ماجرای بستنش ، ابرو درهم کشید و لبانش را جمع نمود و نگاهش را سمت دیگری سوق داد …………. با یادآوری حمیرا و حرف های نیش دارش ، انگار تمام حرص و خشم عالم در تنش نشست و آتشش زد :
ـ بله . حمیرا خانم زحمت کشیدن اومدن اطاقم و ساکم و بستن .
یزدان با دیدن ابروان درهم رفته او ، و نگاهی که گندم از او گرفت ، فهمید که احتمالاً ماجرای تازه ای رخ داده که او از آن بی خبر است ………. از حالت دراز کش خارج شد و خودش را لبه تخت کشید و لبه آن ، به گونه ای که پاهایش روی زمین قرار گرفتند ، نشست .
ـ چی شده ؟
ـ هیچی .
یزدان گردن جلو کشید و آرنج هایش را به زانوانش تکیه داد و نگاه دقیق و ریز بینش را روی گندم گرداند :
ـ هیچی ؟؟؟ تو که تا دیشب از فکر مسافرت فردا ، انقدر خوشحال و ذوق زده بودی که زمین و زمان و داشتی بهم می ریختی ……… اما الان اینجوری ابروهات و ریختی تو هم میگی چیزی نشده ؟؟؟
گندم بدون آنکه سرش را سمت او بچرخاند ، نگاهش را سمت یزدان کشید و عاقبت درِ دلش را باز کرد و دردش را گفت :
ـ اصلا از این خدمتکارت خوشم نمی یاد .
یزدان که منظور او را نفهمیده بود ، پیشانی چین داد و دقیق تر از قبل پرسید :
ـ خدمتکار ؟ کدوم خدمتکار ؟
ـ همین حمیرا خانومتون دیگه .
– حمیرا ؟ چطور ؟ اونکه زن خوبی به نظر میرسه .
گندم سرش را کامل سمت یزدان چرخاند و پوزخندی گوشه لبش نشاند که لبش یک طرفه بالا رفت ………… مطمئناً اگر یزدان از نظر و عقیده حمیرا نسبت به خودش باخبر می شد دیگر از او اینگونه طرفداری نمی کرد .
ـ آره خیلی خوبه . اصلا تو می دونی همین حمیرا خانومتون پشت سرت چی میگه ؟
ابروان یزدان با شنیدن حرف و کنایه گندم بالا رفت :
ـ چی میگه ؟
گندم پاهایش را از زیرش بیرون آورد و از جایش بلند شد و به سمت یزدان رفت و کنارش ، لبه تخت با فاصله کمی نشست و از آن فاصله کمتر شده در چشمان او نگاه نمود و گفت :
ـ خوب می دونه چه حرفی بزنه تا همه رو از دور و برت بپرونه …………. خوب می دونه چی کار کنه تا از چشم این و اون بی افتی . قصد داره تو رو تو چشم همه یه بی ناموسِ بی همه چیز نشون بده ……… یه دیو ، یه موجود ترسناک . یه آدمی که نه قلب داره نه روح ………. حمیرا جوری رفتار می کنه که انگار از همه چیز خبرداره . منم زدم دهنش و صاف کردم .
لبخند نصفه و نیمه ای روی لبان یزدان نشست ………… حرف های حمیرا حتی سر سوزنی برایش اهمیت نداشت . اصلا شاید حمیرا بهتر از هرکسی او را شناخته بود و به بهترین وجه ممکن شخصیت او را برای گندم توصیف نموده بود ……… اما جوابی که گندم به او داد ، بیشتر کنجکاوش می کرد .
ـ چی گفتی بهش ؟
ـ بهش گفتم انقدر فکر نکنه که عقل کلِّ ………… بهش گفتم که من بهتر از هر کسی تو رو شناختم و از ذاتت خبر دارم .
و از کنار یزدان بلند شد و اینبار به سمت آینه قدی در اطاق او رفت و مقابلش ایستاد و نگاهش را روی تصویر خودش در آینه چرخاند و ادامه داد :
ـ حمیرا دوست داره که دم به ساعت من و بکوبونه ……… دوست داره که هرلحظه با حرف هاش بهم بفهمونه که من هیچی نمی فهمم ………… زنیکه بد ذات .
ابروان یزدان بالاتر از قبل رفت :
ـ مگه چی گفت بهت ؟
اینا کی قراره عاشق همدیگه بشن بابا ۱۴۸ پارت گذشت اینا مث اسکلا باهم رفتار میکنن
بابا یه دو خط بیشتر خببببب