جلال جلوتر از سیروس از عمارت خارج شد و پله های ورودی را پایین رفت ……….. نزدیک ظهر بود و تمام نگهبانان ، به جز نگهبانان کشیکِ درهای خروجی و ورودی برای صرف ناهار به ساختمان پشتی رفته بودند ……………
الان که تمام نگهبانان و خدمه ها برای صرف ناهار دور هم جمع می شدند ، بهترین زمان برای بازگو کردن حرف یزدان بود . نمی خواست یک بار دیگر گندم به دست یکی از نگهبانان بی افتد تا قضیه امروز بار دیگر تکرار شود و یزدان را واقعا به سیم آخر بکشاند .
وارد ساختمان شد و نگاهی به همهمه و رفت و آمدهای بسیار نگهبانان و گاهاً کوری خواندن های همراه با خنده های بلند و مردانه اشان برای هم ، انداخت ………….. همیشه زمان سرو غذا و زمان هایی که خدماتچی ها و نگهبانان دور هم جمع می شدند ، اوضاع به همین منوال بود .
جلال صندلی ای را از پشت میز ناهار خوری آهنی درازی که در سالن دراز طبقه اول برپا شده بود ، بیرون کشید و پا بلند کردن و رویش ایستاد ………….. جای بلندی برای صحبت کردن و تسلط بر تمام کارکنان می خواست .
ـ همه اتون بیاین اینجا ………… سجاد ، هر کسی هم که طبقه بالا هست و بگو بیاد پایین ، می خوام مطلب مهمی رو بگم .
همه نگهبانان حاضر در ساختمان ، با بالا تنه ای برهنه که سینه های عضلانی اشان را به خوبی به نمایش می گذاشت ، و شلوار مردانه به پا مقابلش ایستادند .
ـ چی شده آقا جلال ؟ یزدان خان دستور جدیدی داده ؟
جلال نگاهش را دور تا دور روی افراد مقابلش که شاید تعدادشان به بیست سی نفر می رسید چرخاند .
ـ فکر کنم الان همه اتون از اتفاقی که امروز افتاد خبر دار شده باشید …………… معشوقه جدید یزدان خان اشتباهاً توسط سیروس مورد ضرب و شتم قرار گرفت .
همه نگاه ها سمت سیروسی که با صورت زخم و زیلی و ابرویی اندک پاره شده ، دست به سینه ، با قیافه ای عبوس و درهم ، گوشه ای به دیوار تکیه زده بود ، چرخید . صدای همهمه ای که برای چند دقیقه ای خوابیده بود ، دوباره بلند شد .
ـ پس چرا سیروس تا الان زنده است ؟ قاعدتاً یزدان خان باید تا الان سرش و از تنش جدا می کرد .
جلال به نگهبانی که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد :
ـ اگه یزدان خان جون سیروس و بخشید ، فقط به این خاطر که سیروس نمی دونست اون دختر معشوقه یزدان خانِ ، و فقط طبق وظیفه ای که داشت کارش و انجام داده بود ………… اما برای سه ماه از کار اصلیش معلقش کرد و سر پست نگهبانی فرستادش . از امروز تا سه ماه آینده هم سجاد جایگزین سیروس ، مسئول سر نگهبانیِ محوطه پشت عمارت میشه ………… یزدان خان تاکید کردن ، از این به بعد فرقی نمی کنه عمداً یا سهواً حتی اگر یه خال کوچیک رو تن اون دختر بی افته ، اون طرف بی برو برگرد جونش برای همیشه از دست میده . پس حواستون و خوب جمع کنید .
صدای یکی از نگهبانا از سمت دیگری بلند شد :
ـ حالا چرا یزدان خان این همه روی این دختر حساس شده ؟
جای جلال نگهبان دیگری جوابش را داد :
ـ شنیدم دختره از این هدایای پیشکشی بوده …………. روزی که دختره وارد این عمارت شد و من دقیق یادمه ……….. با اینکه کم سن و سال بود ، اما خیلی خوشگل و جذاب بود . خب با وجود چنین تیکه ای هر مرد دیگه ای هم بود خود به خود حساس می شد ………. شما ها چشمای دختره رو ندیدید ………… یه نگاه انداختن به چشماش برای حال به هولی شدن هر مردی کافیه . خوش به سعادت یزدان خان که هر شب چنین لعبتی رو بغل می کنه می خوابه .
ـ نه بابا ………….. اگه یزدان خان روی این دختر یه ذره بیش از اندازه داره حساسیت نشون میده ، فقط به این خاطره که این دختر برخلاف تمام معشوقه های قبلیش ، هم سنش کمتره ، هم شنیدم که باکره بوده . وگرنه هیچ فرق خاص دیگه ای با معشوقه های قبلیش نداره ……….. مطمئن باشید دو سه ماه که بگذره و آقا خوب استفادش و از این دختر بکنه ، اینم به سرنوشت بقیه معشوقه ها گرفتار میشه ………….. نکنه یک هفته پیش و یادتون رفته . آقا اون اوایل روی سوگند خانمم حساسیت نشون می داد ، اما آخرش چی شد ؟؟؟ همینکه استفادش و ازش کرد و براش تکراری شد مثل یه تیکه آشغال از این عمارت پرتش کرد ، انداختتش بیرون و به همه گفت کسی حق نداره از این به بعد اون و به این عمارت راه بده .
ـ اما جداً این دختر جدیده عجب تیکه و لعبتی هست …………. چشماش یه حالتی داره ، نگاهش یه جوریه . انگار نگاهش در عین جذابیت ، معصومیت خاصی هم داره .
جلال با نگاهی جدی خیره در چشمان نگهبانی شد که چند دقیقه ای می شد از چشمان گندم تعریف می کرد .
ـ اگه می خوای چشمات سر جاش بمونه و بلایی سرشون نیاد ، بهتره درویششون کنی ………… در ضمن بهتره بدونی تمام دخترای کم سن و سال یه معصومیت خاصی تو نگاهشون هست ………. اما وقتی بزرگ میشن ، دیگه هیچ خبری از اون معصومیت نیست . شبیه یه ماده ببری میشن که انگار هر لحظه به دنبال کسی هستن که بتونن بدرنش ……… حالا می تونید برید سر کار خودتون ، دیگه حرفی باقی نمونده .
بهترین کار اینه ک تا چند روز نخونیمش بلکه یکم حجمش زیاد شه و پیش بره داستان
مستند نگا کنیم بجای خوندن این رمان سنگین تریم بمولا
عجب چه حرف وحدیثهایی دراوردن
کاش سایت یه قانونی داشت رمان هایی ک بازخورد های منفیشون زیاده حذف بشن 😕
واقعا دیگ این و دلارای حوصله سر بر شدن
یه زمان رمان های سایت بی نظیر بودن
مث در پناه اهیر 🥲♥️
من ک دیگ این رمان رو هم نمیخونم چون مشخصه نویسنده حرف خاصی بره گفتن نداره😑
حالا که چی ما فهمیدیم چشماش خوشگل. بابا ماهم چشمامون خوشگل که چی. ابن رمان کلا افسردم کرده. حس میکنم ار جوجه اردک زشت هم زشت ترم
اینا نگهبان و محافظ تو خونهاند یا ملوانهای کشتی دزدان دریایی!!
عینهو ندیدههای تازه به ساحل رسیده، جنس مونث رو ارزیابی میکنن.
چند پارت قبل گفته بود که اینا از زمانی که وارد میشن حق رابطه با هیچ زنی ندارن بیرونم بدون اجازه نمی تونن برن و احتمالا زمان زیادیه اینجان ولی باید تا حدودی با تمرینا یکم احساساتشون کمتر شه بی حس ترشن اما غریزه جنسیشون هنوز باقی هست
این غریزه ی لامصب همیشه هست
خیلی خب توهم ، فهمیدیم گندم خیییلی خوشگله نمیخواد اینقد تکرار کنی😐🙄
وای چ همش چ جمله اخری جلال😂 خیلی حرفاش بی ربط بود😂😂😂😂😂😂😐