سیروس نگاهش رنگ شرمساری به خود گرفت .
ـ آقا جلال گفتن که اون دختر و دکتر بردید ………….. آقا به خدا من نمی دونستم اون دختر برای شماست ……… فکر می کردم جاسوسه که اومده خلاصش کنه که خشایار حرفی نزنه یا اومده اون و از این وضعیت نجات بده .
یزدان دست به کمر گرفته قدمی به او نزدیک شد .
ـ به نظرت اگه می فهمیدم از قصد این کار و کردی ، یا دست اون دختر ضربه بدی می دید ، الان این سرت هنوز رو این تنت نشسته بود ؟؟؟ ……….. معلومه که نه . اگه الان هم زنده نگهت داشتم فقط به این خاطره که می دونم این عملت تنها بخاطر اطاعت از فرمان من بوده …………. اما من آدمی نیستم که بخوام یکی رو کاملا ببخشم و از سر تقصیرش بگذرم …………. می دونی ؟ برای یه سر نگهبان هیچ مجازاتی بدتر از این نیست که بعد از چندین سال کار ، برای یه مدت به یک مهره سوخته تبدیل بشه …………. به مدت سه ماه به عنوان نگهبانِ در خروجی ، کشیک روزانه میدی ……… سجاد تو این سه ماه جایگزینت میشه .
یزدان نگاهش را سمت جلال چرخاند :
ـ جلال ، به تمام نگهبانان و خدماتچی های داخل این عمارت اطلاع میدی این دختر برای منه و با منه ………… کسی حق نداره کوچکترین آزاری بهش برسونه یا یه خال حتی کوچیک رو تنش بندازه . بهتره شش دنگ حواسشون و جمع کنن .
ـ بله قربان .
ـ می تونید برید .
گندم با حس مخلوطی از ترس و هیجان و کنجکاوی از جایش بلند شد و با قدم هایی بی صدا و آرام با فاصله ای نسبتاً زیاد به دنبال یزدان راه افتاد ………….. یزدان را تا حدودی می شناخت ………. می دانست آن ابروان درهم ، آن نگاه عصبی و خشن ، آن غرش هایی که مو بر تنش سیخ کرده بود ، الان باید به دنبال مجازات کردن مردی رفته باشد که این بلا را سر دستش آورده باشد .
پشت پارتیشن سنگر گرفت و گردنش را اندکی کج کرد …………. این یزدان مقابلش زیادی برای او ناآشنا بود ، زیادی برای او غریبه بود ، زیادی ترسناک به نظر می رسید ……….. هر چند در تمام این روزهایی که پا به درون این عمارت گذاشته بود ، یزدان نشان داده بود برای او هنوز هم همان یزدان گذشته هایش است ، با همان حمایت های گذشته ، با همان محبت زیر پوستی …………. اما انگار موضوع برای دیگران کاملا فرق می کرد ……… یزدان در مقابل دیگران به چیزی تبدیل می شد که حتی برای او هم ناشناخته و شاید هم دلهره آور به حساب می آمد .
یزدان با حس سنگینی نگاهی ، به سرعت نگاهش را سمت جایی که گندم در آنجا حضور داشت و پنهانی تماشایش می کرد ، چرخاند و او را با چشمانش غافل گیر کرد .
نفس عمیقی کشید و به سمت گندمی که با چرخیدن نگاهش به سمت او ، به سرعت خودش را پشت پارتیشن پنهان کرده بود ، قدم برداشت .
گندم میل عجیبی برای در رفتن و فرار کردن داشت اما با ایستادن یزدان آن هم در فاصله ای کمتر از نیم متر ، در مقابلش ، چشمان ترسیده اش را در چشمان یزدان انداخت ……. نمی دانست یزدان چگونه متوجه او شده .
ـ اینجا چی کار می کنی ؟ مگه الان نباید تو اطاقت باشی ؟
گندم لبانش را روی هم فشرد …….. مغزش همچون فرفره ای در گردش برای پیدا کردن بهانه ای برای اینجا بودنش می گشت .
یزدان که هول کردن و دستپاچگی او را به خوبی حس می کرد ، دست پشت شانه اش گذاشت و او را به سمت راه پله ها چرخاند و هدایت کرد .
ـ میری تو اطاقت و تا شب کاملا استراحت می کنی ………. نمی خوام تا شب پایین ببینمت .
و گندم بدون اینکه نگاهش را سمت او بکشاند ، تنها سری به نشانه اطاعت تکان داد .
ـ باشه .
یزدان تا دم در اطاقتش همراهش رفت و با کارت اطاق خودش ، در اطاق گندم را هم باز کرد و با ابرو به او اشاره کرد تا وارد شود …….. می دانست گندم باید کلید کارت اطاقش را باز هم طبق معمول درون اطاقش جا گذاشته باشد .
گندم وارد اطاقش شد و خواست در اطاقش را ببندد که یزدان قدمی داخل گذاشت و مانع بسته شدن در شد .
گندم متعجب ، با ابروانی بالا رفته و سوالی نگاهش کرد .
ـ می خوام پمادت و رو بازوت بمالم .
گندم سری به نشانه نفی تکان داد :
ـ لازم نیست ……….. خودم می تونم پماد و بمالم .
ـ اندفعه رو من برات می مالم ، دفعه دیگش و خودت تکی بمال ………… باید بدونی که جای ضرب دیدگی رو چطوری ماساژ بدی تا دستت زودتر بتونه خودش و ترمیم کنه .
گندم نگاه از او گرفت و شانه ای بالا انداخت …………. اگر یزدان خیلی علاقه به ماساژ دادن او داشت ، مشکلی نبود ……….. زیر مانتو در تنش تاپی پوشیده بود که ساعاتی پیش هم یزدان او را در آن دیده بود ………. پس چیز خیلی تازه ای به حساب نمی آمد .
ممنون خوب بود🤝
چقدر کشش میدی نویسنده جان
بیست👏🤗😊
عالی است
یزدان غرش کرد،😐 خب خب نویسنده
رمانت خیلی اشکال داره! میدونی؟؟؟ ن نمیدونی بذار خودم بگم😒!
یزدان غرش کرد،بزدان مانند شیر نر دور ماده شیرش ک گندمه میشاشد؟؟؟
ماشین یزدان مانند خودش غرش کرد😐
میگم رد دادی دیگه ن؟؟ اره رد دادی رد دادی!! ی روز میزنی ت فاز مستند حیوانات😐 ی روز میزنی ت فاز لوس بودن
ی روز میزنی ت فاز صبحونه خوردن😐
ی روزهم میزنی ت فاز تعریف کردن از خوشگلی گندم😐 هشتتاااد و شش پااارت رفته عااا ولی هیچی نکردی تازشم حیف این تصویری ک گذاشتی والا پسره و دختره بفهمن عکسشونو برا شخصیت رماانتتت اووونممم گننندددم لوس و یزدان زر زرو خودشونو دااار میزنن
اه مرسی خدافظ 😐😒🚶🚶
واقعا راست میگی من موندم برای چی دارم این رمان رو دنبال میکنم دختر خالم یه رمان خیلی خوب بهم معرفی کرد تازه کامل هست خیلی جذابه(اسمش دلنواز هست نویسنده داخل اینستا گذاشته داخل نی نی سایت هم هست) اصلا مثل این رمان اینقدر چرت نیست دو خط مینویسه بهش میگه پارت که کاش اون دو خط درست بود از نویسنده رمان رسپینا و وهم یاد بگیره
ای شیطون اسم کاربریت ت نی نی سایت چیه؟🤣 بگو منم دارمش
😂خودت شیطون تری😂😂😂°هری_پاتر°
تو نام کاربریت چیه؟😂
عکسی پروفی چیزی نداری؟؟
۱۴۰۱/۴/۱۵ عضو شدی؟؟
درست اومدی گلم خودمم😂
من zooohaaa_
اگه شد ت بعضی تاپیکا تگت میکنم بفهم خودمم البته فقط شبا میرم ت سایت اگه شبا میای اوکیع😂♥️
چه جالب مثل هم هستیم منم شبا میرم😂😂😂
خب پس اوکیع
دمت گرم حق گفتی