یزدان نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید و با گوشه شستش گونه نرم او را نوازش نمود ………… در دنیایی که گندم در آن زندگی کرده بود و بزرگ شده بود و قد کشیده بود ، چیز عجیبی نبود اگر او خبری از این وسایل و حتی تکنولوژی های پیش پا افتاده تر نداشت ……….. گندم پر بود از کمبود ………… کمبودهایی که او به خوبی با آنها آشنا بود و لمسشان می کرد .
ـ یه جورایی همون لپتابِ ………. حالا می یارمش می بینی .
ـ میشه الان بیاریش ببینمش ؟
ـ اگر بخوای آره .
گندم سری تکان داد و یزدان دست از دور شانه او آزاد کرد تا برای آوردن نوت بوک اختصاصی اش به اطاق خودش برود .
دقیقه بعد نوت بوک به دست به سمت تخت او رفت و رویش نشست و با دست به کنار خودش بر روی تشک ضربه ای زد تا گندم هم کنارش جای بگیرد …………… گندم با کنجکاوی ذاتی اش به نوت بوک مشکی و بزرگ مقابل پای یزدان نگاه کرد و کنارش ، چسبیده به بازوی او نشست و سرش را جلو برد و به صفحه روشن شده دستگاه ، نگاه کرد .
یزدان به سر گندمی که مقابل سینه خودش قرار گرفته بود و آنقدر جلوتر آمده بود که جلوی دید او راهم گرفته بود ، نگاه کرد ……………. بدون آنکه قصد کنار زدن سر او را داشته باشه ، سرش را اندکی کج کرد و از کنار سر او به نوت بوکش نگاه انداخت .
ـ به این میگن نوت بوک .
گندم لبخندی زد و سر تکان داده بود ………… به دفعات این وسیله را در تلویزیون دیده بود …………… اما نمی دانست اسمش نوت بوک است .
ـ از اینا تو این فیلمایی که دخترای پولدار همه یکی از اینا رو میز تحریر اطاقشون دارن دیدم ، اما نمی دونستم اسمش اینه .
ـ اگر دوست داری می تونم یک از همینا برات سفارش بدم که روز مهمونی با نوت بوک خودت مشغول بشی ………… کار کردن باهاش خیلی آسونه .
گندم سر عقب کشید و به یزدانی که با همان سر کج کرده به نوت بوک مقابلش نگاه می کرد ، نگاه انداخت …………. حس می کرد یزدان را حتی بیشتر از خودش دوست دارد …………… چقدر خوب بود که یزدان را در لحظه به لحظه زندگی اش داشت .
ـ بیا می تونی تا فردا این نوت بوک و داشته باشی و باهاش کار کنی ………….. اگر هم چیزی خواستی می تونی بیای اطاق من ……… من الان باید برم ، کلی کار نکرده دارم که باید انجامش بدم .
گندم سری تکان داد و یزدان از تختش پایین آمد و از اطاقش خارج شد و به سمت اطاق خودش راه افتاد .
با به صدا درآمدن صدای در اطاقش ، سر از روی برگه های مقابلش بالا آورد و گردن خشک شده اش را دستی کشید ……… نمی دانست چندین ساعت متوالی پشت میز مطالعه اش نشسته و با این برگه های قرار داد شرکت سر و کله می زد ……… میان این همه درگیری ، این برنامه های قرارداد همان ضرب المثل قوز بالای قوز بود .
ـ بله ؟
ـ جلالم قربان .
ـ بیا تو .
جلال داخل شد و یزدان نگاهی به او انداخت .
ـ قربان چیزی که خواسته بودید فراهم شد .
یزدان نگاهش را سمت ساعت دیواری نصب بر دیوار که ساعت دوازده و نیم را نشان می داد کشید .
ـ اطاق عمل و دکتری که خواسته بودم و تو انبار آماده هستن ؟
ـ بله قربان .
یزدان پوزخندی بر لب نشاند ………… وقت بازی هیجان انگیزش فرا رسیده بود ……….. وقت آن بود که خشایار با آن روی بی رحم و درنده خو شده او رو به رو شود …………. رویی که گندم به هیچ عنوان با آن رو به رو نشده بود و هیچ وقت هم اجازه نمی داد روزی با آن رو به رو شود .
به همراه جلال از عمارت خارج شد و به سمت انبار انتهای باغ به راه افتاد . سکوت حاکم بر تمام عمارت و آسمان تاریک و ماهی که در آسمان سیاه و ظلمانی یکه تازی می کرد ، شرایط مساعدی برای اجرای برنامه او فراهم کرده بود .
جلال با کلید در دستش در انبار را باز کرد و کنار ایستاد تا ابتدا یزدان وارد شود و پله ها را پایین رود …………….. هرچه پایین می رفتند صدای داد و فریاد های خشایار و فهش هایی که می داد بیشتر به گوششان می رسید ………….. مشخص بود خشایار تازه از نقشه ای که یزدان برای او و اعضای بدنش در نظر گرفته بود ، مطلع شده بود .
وارد انباری که خشایار در آن به صندلی آهنیِ میخِ بر زمین بسته شده بود ، شد و با همان نیش خندی بر لب و چشمانی شیطانی و برق افتاده که کم از برق چشمان گرگ نداشت ، مقابل صورت خشایار خم شد و دستانش را روی شانه های او گذاشت و تا رو در روی او قرار گیرد .
ـ چطوری خشایار ؟ می بینم عرق کردی …………. اینجا که خیلی هم گرم نیست .
خشایار در حالی که نفس های عمیق و از ته جان می کشید ، با ابروانی درهم در چشمان نیشخند زنان و برق افتاده او نگاه کرد ………….. می دانست نمی تواند از زیر دستان این مرد جان سالم به در ببرد …………… انگار خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کرد به انتهای خط زندگی اش رسیده بود .
هر روز پارت گذاری دارن؟
واویلا چه شود وچه خواهد شد
خوب برای آروم کردن گندم شروع کرد اسباببازی بهش دادن. این روند گندم رو در کمتر از دو سال به یه جانور تبدیل میکنه، البته از نوع زنانهاش.
در زمینه خشایار و اتاق عمل، به نظرم حتی اگه خشایار حرف هم بزنه، اموال و عتیقهها رو هم پس بده، باز یه کلیه یا یه چشمش رو باید در بیاره. یعنی برای توصیف شخصیت خشن و پلید یزدان (که تا حالا چیزی ندیدیم ازش) باید یه حرکتی صورت بگیره
والا لاساسینو ک از این گنگ تر بود هیچ ادعایی نداشت و هی نمیگفت من گرگم! این یزدان ی مرغه هی میگه من گرگم و من ببرم😂
گونه ی نرم گندم؟؟؟
مگه ما گونمون کدر و کرگدنیع؟؟😐
چشمان یزدان کم از گرگ نداشت همبنمون مونده بود ک چشمان یزدان چشم گرگ هم بشه😐😐
البته از یزدان بعید نیست اون ی روز میشه گرگ، ی. روز میشع ببر، شیر، خر، سگ، گاو، همه اینا میشه😐 ما موندیم یزدان کی مرغ میشه؟؟؟
وایییی😂😂
پلنگ نشده؟
اگه این کلمه واسه داف ها استفاده نمیشد
شاید لفظ پلنگ هم واسش به کار میرفت 😐😂
پلنگ هم شده 😂😂😂
عالی بودی 😂😂😂😂
نویسنده چند سالشه؟
ما کلا پوستمون ضمخت. روحمون خشن. حساسدو لطیفدنیست.. کلا هممون ی پا یزدانیم. جز گندم