ـ من هیچ وقت تو هیچ مهمونی شرکت نکردم ……….. هیچ وقتم از اینکه شرکتم ندادن ناراحت و سرخورده نشدم . می دونی چرا ؟ چون همیشه همه من و به چشم یه موجود اضافی ، یه کلفت ، یه بدبختِ هیچی ندار که حق شرکت تو هیچ مهمونی رو نداشته ، دیدن ……….. اما وقتی پیش تو اومدم ، فکر کردم تمام اون روزای سخت و نکبت بارم تموم شده ………. فکر کردم با وجود تو ، دیگه اون آدم سابق نیستم ……….. فکر کردم دیگه هیچ کس من و به چشم اون موجود اضافی نمی بینه …………. اما نمی دونستم خود تو …………
و با لرز افتادن صدا و تار شدن نگاهش ، حرفش را نصفه و نیمه رها کرد و لبش را بر روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد .
حس و حالش مزخرف ترین حس و حال دنیا بود ………. حس می کرد تمام آن دنیای دخترانه و بزرگ و زیبایی که با یزدان برای خودش بنا کرده بود ، با همین یک جمله یزدان بر سرش ویران شد و خراب شد .
یزدان که در حال خروج از اطاق او بود ، با شنیدن حرف های گندم قدم هایش از حرکت افتاد و آرام به سمت گندمی که با چانه و ابروان درهم فرو رفته از بغضی که لجوجانه اجازه شکستن به آن نمی داد ، میان اطاق ایستاده بود و نگاهش می کرد ، چرخید ……….. از شنیدن حرف های گندم هم متعجب بود و هم بهت زده .
به سمتش قدم برداشت و مقابلش ایستاد . گندم با حس و حال بدتری نسبت به ثانیه های قبل سرش را پایین انداخت و نگاهش را از او دزدید ………… یزدان سری به سمت چپ متمایل کرد و نگاه موشکافانه اش را در صورت دلگیر او چرخاند و دست زیر چانه او انداخت و سرش را آرام اما با اندکی زور بازو و اجبار بالا آورد ………….. نگاه مستقیمش را می خواست ………… تمام توجه و نگاه و حواس شش دنگ او را .
ـ خودت خوب می دونی که تو الان تبدیل شدی به تمام دنیای من ………….. خوب می دونی که با همه عالم و آدم برای من فرق داری ………… اصلا از همون چند ماهگی که تو رو میون قنداق به اون قبرستون آوردن و چشم من برای اولین بار به تو افتاد ، برای من با عالم و آدم فرق کردی …………. می دونی چرا ؟ چون با تمام سن کمم حس کرده بودم تو با تمام بچه های اون قبرستون فرق داری ……….. کوچولو بودی و معصوم و صد البته بی دست و پا و مظلوم …………. همینا باعث شد که مثل یه نگهبان بیست و چهار ساعته لحظه به لحظه حواسم به تو و دور و اطرافیانت باشه که یه وقت کسی فکر خامی درباره تو نداشته باشه ………… که یه وقتی کسی قصد اذیت و آزارت و نداشته باشه .
گندم با بغضی بالاتر آمده و ابروانی که دیگر محسوسانه از بغض در گلویش به لرز افتاده بود ، نگاهش کرد ……….. مو به موی حرف های یزدان راست بود و صادق ………… یزدان همیشه اول او و خواسته هایش را می دید ، بعد خودش را .
اصلا همیشه اول گندم بود ، بعد یزدان .
یزدان ادامه داد :
ـ گندم ، این یزدانی که جلو تو ایستاده دیگه اون یزدان چند سال پیش نیست ………….. این یزدان پوست انداخته ، وحشی شده ، درنده شده ، بی رحم شده …………… اما می تونم قسم بخورم فقط یه چیز داخل وجودش تغییر نکرده ……….. اونم حس و حالش نسبت به تو هستش …………. این یزدانی که داره با این آرامش با تو حرف می زنه و نازت و می کشه رو هیچ کدوم از آدمای این عمارت به چشم ندیدن ……….. من نمی تونم ازت حمایت نکنم ، نمی تونم نسبت به تو بی تفاوت باشم …………… نمی تونم ببینم یکی به تو نظر خاصی داره و من هم هیچ غلط خاصی نکنم …………. من اگه حرفی می زنم ، اگه چیزی می گم ، اگه مخالفتی می کنم فقط به خاطر تو هستش . نه هر چیز مزخرف دیگه ای . نمی خوام باعث شم کسی بهت صدمه ای بزنه ………. این مهمونی جای خوبی برای تو نیست گندم .
گندم ناتوان از کنترل احساسات به غلیان افتاده اش ، قطره اشکی روی گونه اش لیز خورد و پایین رفت ………. ذره ذره حرف های یزدان را قبول داشت ………… حرف های یزدان توجیه نبود ، تنها حقایقی بود که او سال ها از نزدیک حسش کرده بود و با آن زندگی نموده بود ………… یزدان سال ها همچون بادیگاردی بی جیره و مواجیب و یا بدون کوچکترین خواسته ای و یا منتی ، تنها از او مواظبت و حمایت کرده بود .
بدون آنکه نگاهش را از چشمان او بگیرد ، جلوتر رفت و دست سالمش را دور گردن یزدان انداخت و پیشانی اش را به سینه او چسباند و پلک بست .
ـ خوبه که تو فقط با من خوبی یزدان جون .
یزدان لبخند نیم بندی زد و به آرومی دستش را بالا آورد و دور شانه گندم حلقه نمود و او را به سینه اش فشرد و روی سرش را بوسه زد .
ـ گندمی که من می شناسم حسود نیست .
گندم هم میان بغضی که هنوز هم میان حلقش جای گرفته بود ، پیشانی از سینه او جدا کرد و سرش را بالا آورد و در چشمان اویی که انگار نزدیک تر از ثانیه های پیش به نظر می رسید ، نگاه کرد و خندید …….. خنده ای توأمان با بغض :
ـ حال که قراره من تو این اطاق تنها بمونم و تو این مهمونیت شرکت نکنم ، باید یه جوری سر گرمم کنی .
یزدان با دست دیگرش تره مویی که رها گوشه پیشانی اش افتاده بود و را با دست دیگرش گرفت و پشت گوشش فرستاد و نگاهش را در اطاق گندم چرخاند ………….. در این اطاق برخلاف اطاق مجهز خودش ، خبری از تلویزیون و سیستم صوتی تصویری نبود .
ـ روز مهمونی نوت بوکم در بست در اختیار تو . می تونی هر فیلم و سریالی که دوست داری با اون ببینی .
ـ چی چی بوک ؟
ـ نوت بوک .
ـ حالا این چی هست .
ای جانم یزدان با غیرت ومهربونننن
این یزدانم همش چرند میگه خب اسکل اگه اینو دوس داری دیگه به اینو اون پا دادنت چیه؟؟چرا اون یارو دکتره رو میخوای بیاری ور دل خودت جلو چشم گندم؟؟
فقط یک چیزی ، توی اون تیکه ی آخر که یزدان گفت نوت بوکم دربست در اختیار تو اگه منظور یزدان دفتر کارش بوده باید می گفت office room
نوت بوک یعنی دفتر مشق نه دفتر کار یا هر نوع دفتر که نشانه ی یک مکان رو بده
چرا یه نمه کصخل میزنه ادای ندید بدید در میاره؟:/
😐😐😐 دقیقا الان چن روزه ت این اتاقیم؟؟😐😐
هه گندم هم خیلی لوسه هااا😐😐😮💨
مگه اون بچه کار نبود؟ مگه اون الان نباید ی پوست کلفت باشن در برابر این نه گفتن ها؟؟ اینکه تا ی لام تا کامی گفتی میزنه زیر گریه؟؟
اصن مگه گندم نباید پوستش سرخ سرخ باشه؟ این کلا افتاب ب پوستش اصابت میکرد؟؟😐چگونه پوست پیازیه؟؟😮💨
نکنه ضدافتاب میزد؟؟ گندم بیا این رازتو بهمون بگو😮💨
😂😂😂