رمان ناسپاس پارت 74

0
(0)

 

پس ماجرا این بود.
سلدا و امیرسام ازبچگی یه دورانی رو باهم بزرگ شدن و حالا اون دنبال عشق دوران بچگیش بود.
دنبال کسی که مهرش ظاهرا تو اینهمه سال از قلبش بیرون نرفت.
تمام ماجرا احتمالا همین بود.
امیرسام حتما عاشق وکشته مرده ی سلدا بود که بخاطرش بلند شد اومد ایران دنباش گشت و حتی با اینکه پیداش نکرد و باید برمیگشت اما فوزیه رو مامور پیدا کردنش کرد.
از اون خواست چون از من خوشش نمیومد و مطمئن بود نمیتونم از پس پیداکردنش بربیام.
شاید هم بعداز شنیدن اون حرفهایی که بهش زدم ازم بیزار شده بود.
به خاطر اینکه از حرفهایی که پشت سر اون دختر زده بودن‌متوجه شدم فاحشه اس!
فکر کنم دیگه نباید حتی یک درصد به امیرسام فکر میکردم.
به کسی که قلبش متعلق به کس دیگه ای هست.
سرمو به آرومی برگردوندم سمتش و بعد آهسته گفتم:

-فکر میکنی دلیل اینکه امیرسام اینقدر پیگیر پیدا کردن سلدا هست چیه؟

باز هم یکی از اون نگاه هاش به صورتم انداخت.از اون نگاه های چپ چپ معنی داری که من اصلا نمیپسندیدم.
با کمی مکث گفت:

-کبری بهت یاد نداده تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی؟ هان؟

فوزیه همیشه شبیه قهوه ی بدون شکر بود.تلخ و رو مخ. و برای تمام سوالهایی که ازش پرسیده میشد کلی اخم و تخم حواله میکرد.
آهسته لب زدم:

-چیه خب…این فقط یه سوال بود!

با لحن تندی گفت:

-بهتره به جای پرسیدن این سوالها به فکر چاره برای مادرت باش…

حرف از مادرم که به میون اومد دوباره بهم ریختم.
اصلا از رفتار و حرفش خوشم نیومد.
از اینکه همچین حرفی راجع بهش میزد.
سرمو به سمتش چرخوندم و خیلی محکم گفتم:

-من به فکرشم…من نجاتش میدم!

طعنه زنان خندید.این خنده ها منو عصبی میکردن.
ابروهامو درهم گره خوردن و صورتم به شدت اخم آلود شد.
خنده اش کم کم تموم شد و اون به طعنه گفت:

-تمام تیکه های بدن خودت و ننه ات و اون دوتا اسکل شیرین و غلامو رو اگه یکجا باهم بفروشی هم سی میلیون گیرت نمیاد چه برسه به سه میلیارد..

نه! من مادرمو نجات میدادم.به هر قیمتی که شده اینکارو میکردم و اصلا هم واسم مهم نبود اون یا بقیه چیمیگن و چی فکر میکنن.
دندونامو روهم فشردم و خشمگین گفتم:

-من مادرمو نجات میدم.من اینکارو میکنم….

قلیونش رو گذاشت تا آماده ی بلند شدن بشه.
برام واضح و مشخص بود اون هم مثل بقیه امیدی یه اینکه بتونم اینکارو بکنم نداشت.
قلیونش رو کنار گذاشت و گفت:

-از تو گور پدرت میخوای پول بیاری؟ هه باشه…سعیتو بکن حتما میتونی….

خصمانه دندونهامو روهم فشردم و گفتم:

-میتونم…معلوم که میتونم.

پورخندی زد و از کنارم رد شد و رفت.
خشمگین بودم و درعین حال ناراحت.
دور شدنش رو تماشا کردم.
چرا همه مایوس بودن…
چرا همه فکر میکردن مادر من قرار نیست دوباره از اون قفس بیاد بیرون؟
چرا….

سرو صدای غلام از بیرون خواب رو از سر منی که البته خواب و خوراکی هم نداشتم پروند…
پتورو از روی صورتم پایین کشیدم و به پهلو چرخیدم اینجوری حتی اگه بلند هم نمیشدم میتونستم به بیرون دیده باشم.
پرده های حریر سفید رنگ با وزیدن نسیم آرومی آهسته به رقص در اومد.
خبر خاصی نبود فقط مثل همیشه شیرین نق میزد و غلام غرغر میکرد و فوزیه هم مرموزانه عین یه جن چرخی توی حیاط میزد و باز برمیگشت همون جای قبلیش.
انگیزه ای برای بیدار شدن نداشتم…و این برای کی پیش اومد؟ اینکه کسی اصلا دلش نخواد و در واقع انگیزه ای برای بیدار شدن نداشته باشه.
دستمو از لبه ی تخت آویزون کردم و آروم آروم تکونش دادم.
غمگین بودم و دلسرد.
حاضر بودم تا همیشه رو این تخت بمونم اما نرم بیرون که ننجون رو ببینم.
صورت دلشکسته و غمگینش منو افسرده تر از این چیزی که الان بودم میکرد.
آروم آروم دست آویزون شده ام رو تکون میدادم و همزمان به هزار یه چیز فکر میکردم.
به مادرم که فاصله ای تا اعدام شدن نداشت.به پیشنهاد نویان…
یا باید قبول میکردم بشم معشوقه و همخوابِ اون یا باید میپذیرفتم مادرم اعدام بشه و بمیره!
هردوش واقعا برای من سخت بود و دومی سخت تر…دومی خیلی خیلی سخت تر.
سه میلیارد…سه میلیارد….چه رقم لعنتی ای!
احساس میکردم از الان تا آخر عمرم از این عدد متنفر میمونم.
تو خودم بودم که عمو غلام کله اش رو عین کله ی میمون از پنجره بیرون آورد و گفت:

-اهووووی ساتو…ننه ات کارت داره.بیا بیرون!

بدون اینکه حرفی بزنم از روی تخت نیم خیز شدم و اومدم پایین.
شلختگی از سرو روم میبارید.شبیه جن زده ها بودم.
صورت رنگ پریده.موهای پریشون و یه لباس خواب سفید بلند که از من یه روح و یه کارکتر کاملا مناسب برای فیلمهای ژانر وحشت ساخته بود.
در اتاق رو کنار زدم و رفتم بیرون.
حتی دمپایی هم نپوشیدم.پا برهنه به سمت ننجون که روی سکو نشسه بود و بافتنی میبافت نگاه رفتم
کنارش نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم به نیمرخش نگاه کردم.
بااینکه فهمیده بود کنارش نشستم اما حرفی نزد.
نگاهم از صورت دلگیرش به سمت دستهاش کشیده شد.
چیزی که من توی دستهاش می دیدم یه شال گردن بود.
آهسته پرسیدم:

-داری شال گردن میبافی!؟

آه کشید و جواب داد:

-آره…

خوشرنگ بود.یه شال گردن کرم رنگ که رنگ خنثی وسردش در عین بی روحی به دل مینشست.
اما شال گردن توتابستون یگم عجیب بود.نگرانش شدم.
نگرام این پیرزن رنجوری که دخترش رو دم مرگ می دید.
دوباره پرسیدم:

-برای کی میبافی!؟

بازهم با سر خمیده و حین انجام کارش جواب داد:

-برای تو…

تعجب نکردم.جاهم نخوردم از شنیدن این جواب ولی در عوض ترسیدم.
ترسیدم از اینکه نکنه فکر و خیال مامان و این ضربه ی سهمگین روحی که برای هممون شوک بزرگی بود حاصلش شده باش این پریشون افکاری و رفتار اون…
لبخندی از جنس ترس زدم و گفتم:

-اما زمستون که هنوز نرسیده….

سر جنبوند و حین انجام کارش نجوا کنان گفت:

-از شهریور چیزی باقی نمونده…زمستون سردی توراهه…

اینو گفت و چشمهای ضعیفشو تنگ کرد تا واضح تر بتونه با اون قلابها کار بکنه…

اینو گفت و چشمهای ضعیفشو تنگ کرد تا واضح تر بتونه با اون قلابها کار بکنه.
حرفهاش، رفتارهاش و کارهاش منو خیلی نگران میکرد.
غمگین و آهسته گفتم:

-ننجون….

بالاخره سرش رو بالا گرفت.دیدم که اشک از چشمش چکید و روی پوست چروکیده ی صورتش قِل خورد و اومد پایین.
اون در عین قوی بودن روحیه ی شکننده ای داشت.
یه روحیه ی لطیف و دلسوز. اما قوی بودن سخت خصوصا وقتی بدونی دخترت فاصله ای تا مرگ نداره.
لبهاشو ازهم باز کرد و گفت:

-میخوام برات شال ببافم که اگه عمر من به زمستون قد نداد یه چیزی باشه که توی روزای بارونی تو دور گردنت بپبچونی یه وقت سرمانخوری…

وقتی اینو میگفت یعنی میدونست اگه بلایی سر مامان بیاد عمر خودشم میشه عمر گل.
حس و درک این حرف منو اذیت میکرد.باعث میشد خودمم آسیب روحی ببینم.
دست راستشو دودستی گرفتم وگفتم:

-ننجون…نترس…مایوس نباش…ناامید نشو…من نمیزارم اتفاق بدی برای مامان بیفته….من اون پول رو جور میکنم!

آه کشید و با رها کردن و کنار گذاشتن قلاب گفت:

-ساتو…تو مشکل مادرت دست و پا نزن.

-اون‌مادرم…من به هر قیمتی شده آزادش میکنم..

نگران‌گفت:

-من از همین به هر قیمتی میترسم…به هر قیمتی فکر جور کردن پولش نباش.ما مادرتو به خدا میسپاریم.
شاید صلاح دراین باشه که اون…

دلم نخواست بقیه ی حرفهاش رو بشنوم برای همین فورا دستمو از لای دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-نپچرا باورم ندارین؟ من نجاتش میدم.
نمیزارم اتفاق بدی بیفته…
من…من …من نمیزارم اتفاق بدی پیش بیاد…نمیزارم …

بلند شدم و پا برهنه به سمت اتاقم رفتم.
ننجون از پشت سر دو سه باری صدام زد اما جوابشو ندادم.
اینکارو نکردم چون میدونستم چی میخواد بگه.داره برای روز مرگ مادرم آماده ام میکنه.
میخواد کم کم بپذیرم هیچ معجزه ای اتفاق نمیفته و مامان بالاخره پای چوبه ی دار میره!
به سمت روشویی رنگ و رو رفته ی کنار دیوار رفتم.
شیر رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم.
سرمو بالا گرفتم و خیره شدم به تصویر خودم.
اهسته ودرحالی که قطره های آب یکی یکی روی پوست صورتم فرود میومدن باخودم لب زدم:

” انجامش میدم….بخاطر مامان….بخاطر اون….بخاطر اون که خیلی دوستش دارم و خیلی دوستم داره….
انجامش میدم”

دستمالی کشیدم بیرون و روی صورت خیسم کشیدم و بعد باعجله پا تند کردم سمت اتاقی که تنها چندقدم باهاش فاصله داشتم.
درها رو بستم و خودمو رسوندم به کمد.
اش همینطور از چشمهام سرازیر میشد بی اینکه صدای هق هقی از دهنم به گوش کسی برسه.
این ترجیحم بود.
ترجیح دادم خودم بدبخت بشم اما لااقل مادرم زنده بمونه.
لباس پوشیدم و با برداشتن کیفم آماده ی بیرون رفتن از خونه شدم….
من از آینه ها گریزون بودم.
نمیخواستم چشمم به خودم و چشمهای خیسم بیفته و منصرفم بشم از تنها راه حل نجات مادرم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

وااااای خدا کنه این امیر سام نیاد چی میشه ساتو بره پیش نویان میشه فردا شب دو پارت بزارین😍

Nahar
Nahar
1 سال قبل

وای نویسنده رو کجا تموم کرد😑😑😑😑

یعنی اگه این امیرسام اومد مثل قهرمانا نجاتش داد من میدونمو نویسنده بعد نویان و ساتو عاشق هم میشن♥️♥️😍😍😍♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️😍😍😍😍😍♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
ای جوونم

ارزو
ارزو
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

من از نویان متنفر نیستم فقط میخوام اینقده بزنمش که مامانش نشناستش
خووو احمق اگه سه میلیاردو مجانی میدادی احتمال این کا ساتو عاشقت بشه بیشتر بود چقد خرررییییییی

عایی خره خره خره خره خره😭😭😭😭😭😭
یکی منو ببره تو رمان…باید دو سه نفرو زیر چکو لگد له کنم تا حالم بیاد سر جاش … نویان اصن اون اول جای این که بگی بدنتو بده به من میگفتی بیا باهام ازدواج کن سقط میشدییی ؟؟؟
خبرتو بیارننن😭😭😭😭الهی امیر سامم بره زیر ۱۸ چرخ یه دورم عقب گرد کنه که مطمین شیم دیگه از جاش پا نمیشه😑😑💣💣

Mobin
Mobin
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

آرام باااش
این فقط یک رمان استتت

Hasti
Hasti
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

خداوکیلی میخوای بری تو رمان چند نفر رو بزنی ؟حاضرم شرط ببندم موش از بغلت رد میشه سکته میزنی😑😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x