اون بگو مگو ها اونقدر بالا گرفته بود دیگه نتونستم ساکت بودم.
احساس کردم این منم که باید به همچی خاتمه بده چون عامل بهم ریختگی شبصون خودم بودم. برای همین از جا بلند شدم و داد زدم:
-تورو خدا بس کنید!
نفس زنون به صورتهاشون نگاهی گذری انداختم.
دست از بحث کردن با همدیگه برداشتن و ساکت شدن و زل زدن به من.
احساس غلیظی در وجودم بود که بهم میگفت مقصر همچی من هستم. من…
و این منو دچار شرمندگی و عذاب وجدان وحشتناکی میکرد.
بغضمو فرو خوردم و با یه مکث کوتاه ادامه دادم:
-ارتباط منو شهرام یه ارتباط معمولی بود که مادرم ازش خبر نداشت.
یعنس هیچکس ازش خبر نداشت.
اون ارتباط معمولی کم کم به یه احساس واقعی تبدیل شد و بازم مادرم ازش خبر نداشت.
ما اوایل آشناییمون خانواده های همدیگرو نمیشناختیم.
نه شهرام مادر منو و نه من آقا رهام رو تا حرفی که حرف ازدواجتون به میون اومد.
تا وقتی که فهمیدیم شما میخواین باهم ازدواج کنید.
من…
من متاسفم که حتی وقتی این رو فهمیدم راهم از شهرام جدا نشد.
متاسفم…
متاسفم که بهش علاقمند شدم و متاسفم که دوستش داشتم.
اشکهام از چشمهام چکیدن و روی صورتم افتادن.
صدام می لرزیدن و پلکهام مدام خیس میشدن.
سخت بود اما رو به ژینوس گفتم:
-شهرام مال تو !
اگه اینقدر دوستش داری که با وجودن فهمیدن حس واقعیش و این اتفاقات هنوزم میخوایش باشه…مال تو!
من دیگه نمیخوام باهاش باشم.
یعنی نمیخوام که با هیشکی باشم!
از اینجا هم میرم فقط تورو خدا بس کنید.
دعوا نکنید…
شهرام حرفمو برید و با اصلاح جمله ام گفت:
-از اینجا میریم نه میری…
شهرام حرفمو برید و با اصلاح جمله ام گفت:
-از اینجا میریم نه میری…
جهت نگاهم به سمت اون تغییر پیدا کرد.
آدم مستقلی بود و ذره ای به پدرش وصل نبود.از هیچ لحاظ!
یه جورایی تو عرصه ی کار امپراطوری خودش رو داشت و احتمالا این شجاعت و صراحت و جسارتش دربیان حرفهاش به همین مورد برمیگشت.
به سمتم اومد.
کنارم ایستاد و دستمو سفت گرفت و خطاب به پدر خودش و مادرم گفت:
-من دوستش دارم و اصلا مهم نیست دارین راجبم چی فکر میکنین!
اون مراسم مسخره رو هم بهتره راه نندازین…
نه من ژینوس رو دوست دارم و نه اون منو!
خودش خوب میدونه نیتش از بودن با من چیه!
وصل شدن به بازارهای جهانی لوازم آرایشی!
این کاملا مشخص!
تو هر زمینه ای بخوای کمکت میکنم اما این بازی مسخره ی من دوستش دارم و میبخشمش رو بنداز دور!
هرکی تورو نشناسه خودم و خودت که خوب میشناسیم…
هاج و واج تماشامون کردن.
من خودمم شوکه ی رفتارش بودم.
باباش با حرص و کلافگی پرسید:
-هیچ معلومه داری چه غلزی میکنی پسر !؟
من کلی مهمون دعوت کردم!
کلی سور سات راه انداختم.
تو داری یه شبه گند میزنی به آبروی من!
لعنت به تو شهرام و این عشق و عاشقیت!
منو دنبال خودش کشید و درحالی که از اونجا بیرونم میبرد گفت:
-بحث یکی روروز که نیست آقا رهام بحث یه عمر زندگیه!
هیچ دلیلی نمیبینم بخوام بقیه ی عمرمو با کسی بگذرونم که رغبتی بهش ندارم…
دیگه کسی چیزی نگفت.
کسی چیزی نداشت که بگه.
همچی بهم ریخته بود یا همچی درست شده بود رو نمیدونم.
فقط میدونم که حسی بهم میگفت من دیگه جایی تو اون خونه و کنار اون خانواده ندارم…
منمببینم بازبخاد قیدشهرامو بزنه بخداخودم میرم زنش میشم گفته باشم
نه نه باریکلا خوشم اومد ن خوشم اومد 😂🦋 فقط اگه این شیوا خره همیچیو خراب کنه میرم خفش میکنم😂😑
نه افرین خوشمان امد
خداکنه شیوا خراب نکنه همه چیو
خداروشکر بالاخره بکی از این خواهرا به یه جایی رسید
حالا شد،ایول
خیلی خوبه رمانت واقعا دستت طلا 🍉🍫