رمان ماهرخ Archives - صفحه 11 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 12

      نگاهی به رگال لباس و مانتوها کرد. چندتایی را پسندید و سپس به فروشنده نشان داد و خواست سایز و رنگ دلخواهش را بیاورد.     طبق سلیقه خودش برای همسرش خرید کرده بود. و اگر ماهرخ می فهمید، از شدت عصبانیت جیغ می کشید… کوتاهترین مانتو تا روی زانو بود اما در عین پوشیده بودن زیادی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 11

      -احترام؟! شماها مگه به من احترام گذاشتین که از من احترام می خواین…؟!     ماهرخ با عصبانیت خواست دستش را عقب بکشد ولی زورش نرسید…   شهریار نگاه عمیق تر و سردتری کرد… -قبلا هرچی بوده رو بریز دور ماهی اما حالا اون نسبتت با منه که مشخص می کنه تو باید جایی باشی که شوهرت

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 10

      -آروم باش پسر… چرا عصبانی شدی…؟!   -به خاطر اینکه فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی تا زن آدمی بشی که ازش متنفر بودی…؟!     ماهرخ دلش خون بود اما باز هم تظاهر کرد. اجبارهای زندگیش آنقدر بودند که او بلد بود چگونه حفظ ظاهر کند.   -من کاری رو کردم که در قبالش یک خواسته

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 9

      -حاج اقا صبح خیلی زود رفتن خانوم…!     ماهرخ با مکثی نگاهش کرد و گفت: عزیزم میگم من و ماهرخ صدا کن…!     صفیه نخودی خندید: چشم خانوم بزار یکم بگذره، کم کم عادت می کنم…!   ماهرخ لبخند زد. صفیه خانوم زیادی با نمک بود.   صبحانه اش را تمام کرد… سوالات زیادی داشت

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 8

    باز هم جای شکر داشت که در ان عمارت مخوف نبود. خانه حاج شهریار شهسواری زیادی لوکس و شیک بود. یک خانه باغ شیک درست در بهترین منطقه شهر…   ماهرخ بدون توجه به اطرافش یا حتی زیبایی باغ پشت سر شهریار وارد ساختمان شد.   شهریار حس غریب دخترک را درک می کرد اما آنقدر تخس بود

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 7

      همه چیز در مدت زمان خیلی کوتاهی عوض شد. ماهرخ در ازای عمل مهگل، آزادی اش را فدا کرد.   عقد موقت مردی شد که از او متنفر بود. یک اجبار…!!!   تمام وجودش را حرص و خشمی غریب پر کرده بود که هر آن منتظر انفجار مهیبی بود. از هیچ کدام نمی گذشت…   حاج شهریار

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 6

      ترانه چندبار پشت سرهم در زد ولی کسی جواب نداد. دلش آشوب شد. ماهرخ گفته بود، بیاید و حال در را بازنمی کرد.     سریع با کلید یدک در را باز کرد و وارد خانه شد. در کمال حیرت ماهرخ را دید که نقش زمین شده و چشمانش نیمه باز هستند. نفس های بلند و عمیق

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 5

        -حواست بهش باشه من دارم میام، برام لوکیشن بفرست.   نصرت چشمی گفت و تلفن را قطع کرد. لوکیشن را فرستاد و سمت دخترک رفت. کنار ماهرخ نشست… -خانوم حالتون خوبه…؟!     ماهرخ بی حال و رنگ پریده کمی خود را جمع و جور کرد و با زحمت بسیار بالا کشید… بی رمق گفت: خوبم

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 4

      حیران و سرگشته توی خیابان می راند. دوست داشت گریه کند اما ماهرخ مغرور نمی خواست دیگر اشک بریزد. مهگل برایش ماندنی نبود و همیشه ان طایفه را ترجیح می داد ولی به عنوان تنها کسی که داشت نمی توانست چشم پوشی کند…   یعنی باید برای بهبودی مهگل روی آینده اش قمار می کرد. کار درست

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 3

        آشفته بود. نمایشگاه را به کاوه سپرد و خیلی زود به بیمارستان رفت. حال مهگل بد شده بود.   نفس کشیدن هایش یک در میان شده بود. لحظات سخت و دردناکی بود… لحظاتی که داشت دوباره تکرار می شد…!     وارد بیمارستان شد و یک راست سمت بخشی که مهگل بستری بود، رفت… از پرستار

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 2

      در گیر و دار بیماری مهگل و پیشنهاد شهریار نمایشگاه نقاشی اش هم آماده برگزاری شد. تمامی کارها را با کمک کاوه انجام داد. کاوه برایش بیشتر از یک دوست بود. او یکی از تنها کسانی بود که داشت…!!!   قبل از رفتن به گالری به مهگل سر زد…فرقی نکرده بود و همان طور خبری هم از

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 1

      -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم….   ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد…   دخترک عاصی از نگاه مرد، با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!     مرد نفس سنگینش را بیرون

ادامه مطلب ...