حیران و سرگشته توی خیابان می راند. دوست داشت گریه کند اما ماهرخ مغرور نمی خواست دیگر اشک بریزد.
مهگل برایش ماندنی نبود و همیشه ان طایفه را ترجیح می داد ولی به عنوان تنها کسی که داشت نمی توانست چشم پوشی کند…
یعنی باید برای بهبودی مهگل روی آینده اش قمار می کرد.
کار درست چه بود؟!
اصلا آنها دل داشتند یا به خاطر او لجبازی می کردند…؟!
سوال زیاد بود ولی راهکار نداشت…
دم گلفروشی نگه داشت…
گلرخ همیشه عاشق گل رز سفید بود، برعکس خودش که عاشق رز قرمز بود…
گلاب هم خرید و یک راست به بهشت زهرا رفت…
***
-سلام گلی خانوم خوبی؟ خوشی؟ راحتی؟!
بغض کرد. همیشه کنار گلرخ خودش بود…
بی قرار بود، دلش هوای آغوش مادرش را داشت.
بغضش را بلعید، گلاب را روی سنگ قبر ریخت و با لبخندی پر درد زمزمه کرد: سلام، مامان می دونی چی شده؟! داغونم کردن! دارن زنده زنده دقم میدن… چیکار کنم که دست از سرم بردارن؟! بی شرفا دارن با مهگل برام گرو کشی می کنن…!! اینا همش درده گلی خانوم… دردی که درمون نداره و بعضی ها خوب دارن از آب گل آلود ماهی می گیرن…!!!
نفسی گرفت و گل ها را پرپر کرد: فکر می کردم شهریار با اونا فرق دارن اما… اما اون بی شرف تر از همه درومد… مرتیکه میگه بیا زنم شو…!!! مامان من برم زن آدمی بشم یه بار ازدواج کرده و یه بچه پونزده ساله داره…!!! وای خدا من به کی پناه ببرم…؟!
حجم غصه هایش را با حرف زدن خالی کرد.
با گلرخش حرف زد و ازش خواست تا دعا کند…
****
-تصمیمت چیه؟!
ماهرخ سیگار را به لب هایش نزدیک کرد و با ژست ظریف و خاص خودش پوک محکمی زد و رو به ترانه لب زد: هنوز تصمیمی نگرفتم…!
ترانه غمگین گفت: حال مهگل خیلی بده…!
ماهرخ پوزخند زد: مثل همیشه باید خودم و فدا کنم تا یکی دیگه به زندگی برگرده…!!!
حرفش پر از درد بود، دردهایی که ترانه هم دیده بود و بیشتر اوقات در تنهایی هایش برای ماهرخش اشک ریخته بود…!!
ترانه دست روی دست ماهرخ گذاشت و با آرامش بخش ترین لحن ممکن گفت: تو دختر عاقلی هستی! مطمئنم بهترین تصمیم رو می گیری عزیزم…!!!
ماهرخ بغضش را مهار کرد.
امروز چقدر بغضش را بلعیده بود…!
-اگه عاقل بودن به بهترین تصمیمه، باید زن شهریار بشم تا مهگل عمل بشه…!!!
ترانه لبخند تلخی زد: گاهی وقت ها اجبار بهترین تصمیمه…!!!
ماهرخ حوصله ادامه بحث را نداشت و با عوض کردن ان، موضوع دیگری را پیش کشید…
-از شاهین چه خبر…؟!
ترانه کمی با تعجب نگاهش کرد…
لبخند مهربانی زد و گفت: می خوای بحث رو عوض کنی اشکال نداره حداقل یه موضوع بهتر انتخاب می کردی…!!
ماهرخ خندید: والا از اون شب که کم مونده بود چشماش لوچ بشه، می خوام بدونم شبش تا خونه چطوری رفته…؟!
ترانه پوزخند زد: چیز خاصی نشده عزیزم فقط هی داره چراغ سبز نشون میده که تو هم قربونت برم اصلا تو باغ نیستی…!!
ماهرخ سیگارش را داخل زیرسیگاری خاموش کرد.
-من اگه می خواستم به شاهین و امثال شاهین محل بدم، الان زندگیم این نبود…!
ترانه تکیه به صندلی اش داد…
-چون براشون دست نیافتنی هستی…!
-من اونقدر تو زندگیم مشکلات دارم که توجه به این و اون رو ندارم ترانه…! من الان دنبال راهی هستم تا هم خواهرم رو نجات بدم هم زن شهریار نشم…!
چشم های ترانه تر شد…
-بمیرم برات…
– خدا نکنه عزیزم، تو و کاوه همه کس منید…!
ترانه احساساتی شد.
-قربون دل مهربونت برم که همه خیال می کنن از دماغ فیل افتادی…!!!
ماهرخ خندید: خب دل مهربون من فقط برای عزیزامه نه برای همه…
ترانه بلند شد و ماهرخ را در آغوش کشید و گونه اش را بوسید…
-تو هم همه کس من و داداشمی…!!!
****
حال مهگل بدتر شده بود.
شهریار پر استرس نگاه حاج عزیزالله خان کرد و گفت: ماهرخ قبول نمی کنه…!
پیرمرد نگاه پرنفوذ و حق به جانبی به شهریار کرد.
-مطمئن باش قبول می کنه…!
شهریار از حرص چشم بست.
حرف زدن با این مرد جز خشم و عتاب چیزی نداشت…
-دکتر رسولی فردا می رسه…!
-می دونم…!
شهریار دستش را از جیبش بیرون کشید و با جدیت گفت: قرار نیست دست روی دست بزارم تا جون یه آدم بازیچه من و شما بشه… پس هرکاری می تونین، انجام بدین تا ماهرخ فردا جواب مثبتش را اعلام کنه… به محض آمدن دکتر یک لحظه هم معطل نمی کنیم…!!!
پیرمرد نگاهی نکرد و شهریار رفت.
در عوض اشاره ای به غلام، خدمتکار مخصوص و امینش کرد و گفت: هماهنگ کن باید با رییس بیمارستان صحبت کنم…
-چشم آقا…!
-در ضمن ماهرخ رو هم باید ببینیم…!!!
ماشین آشنایی جلوی پایش ایستاد.
رو برگرداند و با دیدن راننده فهمید که این آشنا حاج عزیزالله خان شهسواری هست…
اخم کرد و خواست برود که راننده صدایش زد.
-ماهرخ خانوم…؟!
ماهرخ ایستاد.
چشم بست، اصلا حوصله این جماعت را نداشت…
راه رفته را برگشت و خیلی جدی رو به غلام گفت: سلام آقا غلام! بله…؟!
غلام در حالی که سرش پایین بود، کفت: حاج آقا باهاتون حرف دارن…!
-ولی من حرفی ندارم…
غلام بی توجه به حرف ماهرخ در عقب ماشین را باز کرد…
-بفرمایید خانوم…!
دخترک پوزخند زد: غلام من حرفی با کسی ندارم ولی هرکی حرف داره می تونه از ماشین پیاده بشه در غیر این صورت…
صدای کوبیده شدن عصا حرف دخترک را قطع کرد.
لحظه ای با بیرون آمدن یک پای پیرمرد، رعشه ای به تن دخترک وارد شد…
ماهرخ از این پیرمرد و طایفه بیزار بود.
چرا دست از سرش بر نمی داشتند.
عزیزالله خان از ماشین دیاده شد.
پر غرور برگشت و نگاه دخترک کرد.
ماهرخ با نفرت و گستاخ نگاهش کرد.
شک نداشت که موضوع مهمی باید باشد که عزیزالله خان به خودش زحمت داده و شخصا آمده تا با او حرف بزند…؟!
پیرمرد سرد و پر نفوذ گفت: سلام بلد نیستی یا یاد نگرفتی…!
دخترک اخم کرد.
-شما فرض کن بلد نیستم…!
پیرمرد با همان لحن سردش، گفت: دختر گلرخ و بی ادبی…؟!
کنایه زد! می دانست دخترک روی مادرش حساس است اما کنایه زد و سوزاندش…!
ماهرخ دستش را مشت کرد، سعی کرد به روی خودش نیاورد اما نشد…
-دختر گلرخ ادبش و برای هرکسی خرج نمی کنه، اینم خود گلرخ بهم یاد داده…!
پیرمرد طولانی نگاهش کرد و بی هوا گفت: پیشنهاد شهریار و قبول می کنی…!!
ماهرخ جا خورد.
خشم و تعجب دو حسی بود که بهش دست داد.
خروش کرد…
-اجازه نمیدم برای زندگیم تصمیم بگیری…!
بالاخره اخم های مرد درهم شد…
-حرفم رو دوبار تکرار نمی کنم… ماهرخ…!!!
دخترک چیزی تا دیوانه شدنش نبود.
مگر او چه سهمی از زندگی آنها دارد که برایش تصمیم می گیرند…؟!
خشم وجودش را در بر گرفت، تنش از عصبانیت می لرزید.
دستانش مشت شدند… چشم و صورتش سرخ شد…
نگاه عصیان زده اش را به پیرمرد دوخت و با پرخاش گفت: چه تکرار کنی چه نکنی من زن هیچ خری نمیشم عزیزالله خان… زن هیچ کس نمیشم…!!
درون پیرمرد هم لرزید.
نمی توانست بیشتر بگوید…
-بهتره بدونی که مرگ و زندگی مهگل به جواب تو بستگی داره دخترجان…!!!
ماهرخ شکست.
بد هم شکست، انقدر که کمرش خم شد ولی با تمام سختی خود را حفظ کرد و روی زانوان لرزانش ایستاد…
-تو نمی تونی اینقدر خودخواه باشی…؟! نمی تونی من و مجبورکنی…؟! نمی تونی اینقدر کثیف باشی؟!
عزیزالله خان با همان قد بلند و استوارش، محکم و جدی گفت: تا فردا جواب مثبتت رو به شهریار اعلام می کنی و من قول میدم بعدش مهگل به اتاق عمل میره…!
ماهرخ ناباور و شکسته نگاه باران زده اش را به پیرمرد دوخت…
-این بازی زیادی کثیفه…!!!
دل غلام سوخت.
عزیزالله خان بی توجه سوار ماشینش شد و غلام هم پشت رل نشست و در میان بهت و عذاب دخترک رفتند…
نفس ماهرخ بلند و خسته از سینه اش خارج شد.
اشک هایش ریختند.
این یک اجبار ظالمانه بود.
سرش سنگین بود و گوش هایش داشت سوت می کشید.
کیفش افتاد، عقب عقب رفت و تعادلش را از دست داد و کنار ماشینش زمین خورد…
***
-چی شده نصرت…؟!
-آقا، خانوم حال خوبی ندارن!
شهریار نگران گفت: چی شده؟! الان کجایین…؟!
نصرت که شاهد حال خراب دخترک بود، دلسوزانه گفت: با حاج عزیزالله خان بحثشون شد و نمی دونم چی شد دختره یه دفعه حالش خراب شد…
حاج عزیزالله خان و ماهرخ…؟!
مگر ان پیرمرد عبوس به سراغ دخترک رفته بود…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
روال پارت گذاری چیه؟
چقدر دلم برای پروانه میخواهد تو را تنگ شده پارت های طولانی و عالیییییی🥺