رمان ماهرخ پارت 2

4.3
(8)

 

 

 

در گیر و دار بیماری مهگل و پیشنهاد شهریار نمایشگاه نقاشی اش هم آماده برگزاری شد.

تمامی کارها را با کمک کاوه انجام داد.

کاوه برایش بیشتر از یک دوست بود. او یکی از تنها کسانی بود که داشت…!!!

 

قبل از رفتن به گالری به مهگل سر زد…فرقی نکرده بود و همان طور خبری هم از آنها دکتر معروف پنجه طلا نبود، فقط کافی بود شهریار اراده کند تا او بیاید…!!

 

 

لباس رسمی که شامل مانتو کتی کوتاه و شلوار راسته کوتاه با قد نود مشکی رنگ پوشیده که حسابی به تن زیبایش خوش نشسته بود…

قد بلند و استایل ظریفش همیشه در چشم بود…

 

شالی که آزادانه روی موهای بلندش رها کرده بود و کنار ستونی ایستاده و به جمعیتی که برای دیدن تابلوهایش آمده بودند، نگاه می کرد…

 

 

حس غرور داشت.

او خودش با تلاش و زحمت به اینجا رسیده بود.

کاوه به همراه ترانه به کنارش آمدند…

ترانه با ذوق دستی بهم زد و با چشمانی برق زده، گفت: یعنی دستت طلا دختر، ببین روز اولی چه جمعیتی اومده…

 

لبخند مهربانی به دخترک ریز نقش مقابلش زد و گفت: اگه زحمت های تو و کاوه نبود شاید این نمایشگاه به این زودی برپا نمی شد…!!

 

 

ترانه نگاه رئوفی بهش کرد و لب زد: زحمت اصلی رو خودت کشیدی…!

 

ماهرخ دیگر حرفی نزد و برعکس سمت خلوت ترین قسمت رفت و گوشی موبایلش را درآورد و ان را چک کرد.

خبری نبود.

 

با حرص چشم بست. دلش قهوه می خواست تا کمی آرام شود.

خواست سمت اتاقکی که در کنار همان قسمت خلوت از سالن جدا شده بود، برود که ترانه صدایش زد.

برگشت و با دیدن لبخندش به سمتش رفت…

 

-جانم ترانه…؟!

 

ترانه با برق چشمانی خاموش نشدنی گفت: فکر کنم اولین تابلوت فروش رفت…!

 

حدسش زده بود.

تمامی کارهای امسالش خاص و بکر بودند…

 

-بریم، ببینم کدوم رو پسندیدن…؟!

 

ترانه سمت خانوم بی نهایت شیک پوشی رفت و رو بهش گفت: خانوم شهسواری خودشون اومدن…!

 

زن برگشت و با نگاهی پر نفوذ گفت: من از این تابلو خیلی خوشم اومده، چقدر…؟!

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت: ۵٠ تومن…!!!

 

 

 

روز اول و تقریبا نزدیک سیصد و شصت میلیون گیرش امده بود…

 

کاوه خندان گفت: خب باید جشن بگیریم، کجا بریم…؟!

 

ترانه دنباله حرفش را گرفت: بریم خونه…!

 

رامین هم موافقت کرد.

حوصله نداشت اما دوست نداشت دل ان ها را هم بشکند…

 

بساط عیش و نوششان فراهم بود.

همه توی شادی خودشان غرق بودند و او در فکر پیشنهاد شهریار و عمل مهگل…!!!

 

گیلاس شراب نابش را بالا برد و کمی چشید…

معده اش سوخت اما اهمیت نداد.

باید هرچه زودتر فکری می کرد.

مهراد باید به ایران می آمد…

پوزخندی به خود و زندگی سردش زد، ناسلامتی پدر داشت اما….

چقدر از این طایفه به ظاهر با خدا بیزار بود…

 

 

کاوه کنارش آمد و گیلاسش را دوباره پر کرد.

-ناسلامتی مهمون داری قرار نیست بیای تو جمع…؟! تازه چشمای یه نفرم خشک شد ولی از ترس اینکه بزنی تو پرش هیچی نگفت…!!

 

-شاهین هم مثل خیلیای دیگه چشمش فقط ظواهر و می بینه اما نمی دونه که من از نرای دور و اطرافم حالم بهم می خوره…!

 

نیم نگاهی حواله کاوه کرد.

-به تو برنخوره، تنها مردی که پشتم بود، تو بودی…!!

 

کاوه چشم روی هم گذاشت، درکش می کرد.

 

بدنش گرم شده و گرمی شراب کمی او را گرفته بود.

چشمکی زد و گفت: ببین آهنگ بزاری، اومدم…

 

 

کاوه بوسه ای توی هوا برایش فرستاد و گفت: همینه کون لق همشون…!!!

 

ماهرخ مستانه خندید و گیلاس دومش را یک ضرب بالا رفت…

کاوه آهنگی گذاشت و بلند گفت: به افتخار خانوم نقاش، ماهرخ خانوم یه کف مرتب…!!!

 

همگی دست زدند و ماهرخ وسط رفت و با همان تاپ نصفه نیمه و شلوار جذب مشکی درمیان چشمان پرهوس و خیره شاهین رقصید و دلبری کرد…

 

 

****

 

-دختره حال درستی نداره…!

 

حاج عزیزالله خان عصایش را به زمین کوبید و با حرص گفت: باید گوش اون مهراد پفیوز رو بکشم… بچه اش داره اینجا تلف میشه ولی اون نکبت داره اون ور خوش می گذرونه…!!!

 

 

شهریار فقط نگاهش کرد.

حرفی نداشت که بزند.

برای این مرد احترام زیادی قائل بود اما همین مرد هم در حق ماهرخ و گلرخ هیچ کاری نکرده بود…

 

 

-با دکترش صحبت کردم و مدارک پزشکیش رو هم فرستادم… قرار شد بهم خبر بده…!

 

 

 

 

عزیزالله خان چشم باریک کرد: ماهرخ رو چیکار کردی…؟!

 

شهریار نیم نگاهی کرد.

-منتظر جوابم…!

 

 

عزیزالله خان اخم در هم کشید: ازت توقع بیشتر داشتم شهریار…!

 

این بار شهریار اخم کرد.

جدی شد: نمی دونم این همه اصرار برای چیه…؟!

 

-اصرار می کنم چون خودت خوب می دونی پشت حرفم چه هدفی خوابیده…! این هم به نفع توئه هم ماهرخ…!

 

شهریار نفسش را سخت بیرون داد.

خوب می دانست دلیل اصرار عزیزالله خان، ماهرخ است… نمی خواست یک بار دیگر زندگی این دختر دستخوش اتفاقات بدتری شود.

 

الان که فکرش را می کرد، می فهمید این پیرمرد سرتق و لجباز آنقدرها هم بد نیست…!

 

شهریار بلند شد و برای خاتمه حرف هایش گفت: من ماهرخ رو مجبور نمی کنم پدربزرگ…!!! چون سه هفته گذشته و حتی آن طور که باید سراغی از مهگل هم نگرفته…!!!

 

عزیزالله خان پوزخند زد: اون دختر گلرخه…! سرسخت و لجباز…! نکنه فکر کردی میاد و پیشنهادت رو قبول می کنه…! گلرخ رو من تربیت کردم شهریار، پس من بهتر از هرکسی زبون ماهرخ رو بلدم…!!!

 

 

شهریار دستی درون جیب شلوارش کرد و با ژست خاص و منحصر به فردش خیلی جدی گفت: پس چطور این همه سال به امون خدا ولش کردین…؟!

 

 

مرد تنها نگاهش کرد، هیچ وقت آدم توضیح دادن نبود…

 

-به حرفام فکر کن، رفتی در و هم ببند…!

 

شهریار نیشخند زد، این یعنی جوابی برای سوالت نیست…

سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.

 

این مرد همیشه همین بود… خودخواه و خودرای…!!!

 

باید فکری می کرد.

گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و شماره ای گرفت…

 

صدای الو گفتن زمختی را شنید که بلافاصله گفت: نصرت چه خبر؟!

 

-هیچی حاجی همون کارهای تکراری…!

 

-بیمارستان هم رفته…!

 

نصرت نفسی کشید: حاره آقا رفته بودن و بعد اونم رفتن خونشون با یه تعداد دختر و پسر، انگار سور و سات دارن…!!!

 

دست شهریار مشت شد.

ماهرخ را می شناخت و دوستانش که دیگر بدتر از خودش…

 

-حواست باشه و دوباره بهت زنگ می زنم…

 

باید ماهرخ را در منگنه می گذاشت…

عزیزالله خان حرفی نزد اما می دانست تا چه حد برایش مهم است که ماهرخ زن او شود…

بدش نمی آمد این دخترک چموش برای خودش باشد…

بالاخره مرد بود و او هم مانند هر مرد دیگری طالب زیبایی یک زن بود که ماهرخ همه را یکجا داشت…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x