رمان ماهرخ پارت 5 - رمان دونی

 

 

 

 

-حواست بهش باشه من دارم میام، برام لوکیشن بفرست.

 

نصرت چشمی گفت و تلفن را قطع کرد.

لوکیشن را فرستاد و سمت دخترک رفت.

کنار ماهرخ نشست…

-خانوم حالتون خوبه…؟!

 

 

ماهرخ بی حال و رنگ پریده کمی خود را جمع و جور کرد و با زحمت بسیار بالا کشید…

بی رمق گفت: خوبم آقا…

 

 

نصرت بلند شد و سمت ماشین رفت و درش را باز کردو از داشبرد آب معدنی دراورد و سپس به سمت دخترک برگشت و آب به خوردش داد…

 

 

کمی آب خورد و حالش جا آمد…

نصرت خواست کمکش کند که ماهرخ مانع شد…

دستش را به بدنه ماشین گذاشت و بلند شد…

نصرت کیفش را به دستش داد…

دخترک تشکر کرد و سوییچ را از کیفش درآورد که ماشین شاسی بلندی کنارش توقف کرد.

 

 

شهریار از ماشین پیاده شد و با اشاره به نصرت، مرد سری تکان داد و رفت.

 

-ماهی…!!!!

 

ماهرخ با شنیدن مخفف اسمش و تنها کسی که او را به این نام می خواند، برگشت و با دیدن شهریار دوباره زخم کینه اش سر باز کرد و با نفرت نگاهش کرد…

 

-خودش کم بود، تو رو هم فرستاد…؟!

 

شهریار نزدیکتر شد.

هرچه می گفت دخترک قبول نمی کرد.

صورت رنگ پریده اش قلبش را به درد آورد.

 

خیره چشمانش شد..

چشمان تیله ای رنگش از همیشه تیره تر شده بود…

 

-حالت خوبه…؟!

 

این بار ماهرخ نتوانست خودداری کند و با بغض فریاد زد: خوب نیستم، حالم بده… شماها نمیزارین که خوب باشم… اون دختری که روی تخت بیمارستان خوابید فقط خواهر من نیست، ناموس تو و اون پیرمرد هم هست…!!!

 

 

شهریار ارام نگاهش کرد.

دخترک حالش بیش از پیش خراب بود..

-حاج عزیز چی گفت…؟!

 

ماهرخ چشم بست.

این جماعت نفهم تر از ان بودند که حال او را درک کنند…

رو برگرداند و خواست برود که بازویش اسیر دست شهریار شد..

 

با تعجب برگشت و پر نفرت دستش را کشید…

-به من دست نزن…!!!

 

 

 

شهریار اخم کرد.

-دارم باهات حرف می زنم…

 

-ولی من هیچ حرفی باهات ندارم…

 

 

مرد نگاهی گذرا به دخترک کرد و با نگاهی به اطرافش خیلی جدی گفت: شالت و درست کن…!

 

ماهرخ ماند.

اخم کرد:آقای محترم شال من به شما ربطی نداره…!

 

 

شهریار عصبانی شد…

قدمی نزدیکتر شد…

-شالت رو درست کن…!!

 

دخترک براق شد: نمی خوام…!

 

شهریار خشمگین دوباره بازویش را گرفت و سمت ماشینش رفت…

دخترک تقلا کرد اما زورش به مرد نمی رسید.

 

-ولم کن لعنتی! همتون دیوونه این، ازتون متنفرم…!!!

 

 

ماهرخ را به آرامی داخل ماشین نشانهد و خودش هم پشت رل نشست.

ماشین را روشن کرد.

-من خودم ماشین دارم…!

 

-میگم نصرت برات بیاره…!!

 

شال از سر ماهرخ کامل افتاده بود و از آنجایی که شیشه ها دودی بود، از بیرون به داخل دیدی نداشت…

 

 

با تمام عصبانیتش پا روی گاز گذاشت…

دخترک ترسیده بود.

-چرا همچین می کنی شهریار؟! دیوونه آرومتر… اصلا چرا دست از سرم برنمی دارین…؟!

 

تمام مدت جیغ میزد و با مشت های ظریفش به داشبرد می کوبید…

شهریار توجهی نمی کرد و دخترک با صبری که تمام شده، مشت ظریفش را به بازوی مرد کوبید و جیغ کشید: بیشعور نگه دار….!!

 

 

شهریار گوشه خیابان نگه داشت و با عصبانیت برگشت و با نگاه به خون نشسته ای نگاه ماهرخ کرد…

-آروم بشین سرجات و ساکت باش ماهرخ…!!

 

ماهرخ جا خورد و ناخوداگاه ساکت شد.

 

شهریار خیلی جدی با لحنی محکم بدون مقدمه ای گفت: فکرات و کردی…؟!

 

ماهرخ نگاه گرفت و هیچ حرفی نزد…

 

شهریار دوباره ادامه داد: اگه جوابت مثبت نباشه، حاج عزیزالله خان کوتاه نمیاد…

 

قطرات اشک از چشمانش پایین چکیدند: دارین مجبورم می کنین…؟!

 

-دارم برات روشن می کنم که با اومدن مهراد زندگی و آرامشت بهم نخوره…!!!

 

سر دخترک به آنی بالا امد و متعجب گفت: چی…؟!

 

 

 

 

 

شهریار تیر خلاص را زد: پیشنهاد حاج عزیزالله رو قبول کن ماهی…!

 

 

دخترک با صدایی که شوکه شده بود. گفت: مگه مهراد می خواد چیکار کنه؟! اصلا من با اون چه نسبتی دارم که به خودش اجازه بده برام تصمیم بگیره…؟!

 

 

شهریار نفس عمیقی کشید: مهراد برای پول هرکاری میکنه حتی برای به دست آوردن ارثیه گلرخ، تو رو مجبور به خیلی از کارها می کنه…!

 

 

-از چه ارثی حرف می زنی…؟!

 

-عزیزالله خان اونقدرا که نشون میده، نسبت بهت بی اهمیت نیست اما نوع رفتارش باعث میشه چیزی نشون نده…!

 

 

دخترک دیوانه شد.

– دارم میگم موضوع ارثیه چیه نه اینکه از رفتار اون پیرمرد برام بگین…؟!

 

شهریار چشم غره ای رفت: جدا از عمل مهگل، پای چند هکتار زمین وسطه که همش مال توئه و از گلرخ به تو ارث می رسه…!!!

 

دخترک پوزخند زد: من نه اون ارثیه رو می خوام نه ازدواج با تو رو…!!!

 

مشت شهریار دور فرمان محکم شد.

دوست داشت یک سیلی توی گوش خوشگل دخترک زبان نفهم بزند…

-تو باید حتی شده الکی زن من بشی تا مهراد جرات نکنه سمتت بیاد…!

 

-مگه الکیه…؟!

 

شهریار خیره نگاهش کرد و با جدیت گفت: هیچ چیز الکی وجود نداره…!!!

 

دخترک بی پناه و با چشمانی دودو زن نگاهش کرد…

چه باید می کرد…؟!

 

شهریار خیلی جدی تر ادامه داد: تا شب وقت داری ماهرخ تا آماده بشی بریم محضر…!!!

 

ماهرخ جا خورد، لال شد…

چه می گفتند؟! ازدواج ان هم به زور…؟!

 

بر خروشید و با عصبانیت جیغ کشید: شماها نمی تونین برای من تصمیم بگیرین؟ من با تو ازدواج نمی کنم! من از شماها متنفرم… دست از سرم بردارین… به خدا خسته شدم… سالها تنهایی نکشیدم که یه دفعه بیاین و گوه بزنین به زندگیم… من زنت نمیشم شهریار…!!!

 

 

شهریار در سکوت نگاهش کرد.

دلش به حال دخترک سوخت اما مجبور بود…!!!

-چاره ای نداری ماهی باید زنم شی حداقل به خاطر مهگل… وگرنه عمل… نمیشه…!

 

 

 

 

داشتند با روح و روان ماهرخ بازی می کردند.

می خواستند مجبورش کنند تا به این ازدواج تن دهد.

 

دخترک چشم بست.

باید مقابل این جماعت یک تنه می جنگید.

نمی دانست دقیقا هدف اصلی چیست اما طبق چیزی که همیشه از ان ها دیده بود، دنبال پول بیشتر بودند…

 

 

دخترک جدی شد.

-من و برسونین خونه… لطفا به همون آقا نصرتتون هم بگید ماشینم رو هرچه زودتر بیاره…

 

 

شهریار نیم نگاهی بهش کرد و تای ابرویی بالا انداخت.

این کنارکشیدن چه معنی می داد…؟!

 

 

سری تکان داد و گفت: باشه میل خودته! گفتنی ها رو گفتم دخترجون، تصمیم با خودته اما یادت باشه قرار محضر هم گذاشتم…!!!

 

****

 

حالش هیچ خوب نبود.

انگار زندگیش بر روی لبه پرتگاه است…

به ترانه گفته بود، بیاید…

باید تصمیم می گرفت.

 

«خدایا هستی؟! می بینی من و؟! چیکار کنم؟! اصلا کاری می تونم انجام بدم…؟!»

 

دستانش شروع به لرزش کرد.

قرصش را نخورده بود.

اگر یک حمله عصبی دیگر بهش دست می داد، کارش ساخته بود.

 

قرص را از فویلش جدا کرد و با لیوان آبی خورد. چشمان پر از اشکش رو به قاب عکس مادرش دوخت.

 

«مامان چیکار کنم؟! من نمی خوام تسلیم بشم! این طایفه می خوان من و زیر بلیط خودشون داشته باشن ولی من نمیزارم…!»

 

لیوان را زمین گذاشت و با سری که گیج می رفت، خواست سمت اتاق خوابش برود که گوشی اش زنگ خورد.

 

لعنتی نثار آدم پشت خط کرد و بی میل سمت گوش اش رفت.

برداشت و با دیدن شماره ناشناس، ان را وصل کرد…

-بله…؟!

 

-از بیمارستان… تماس می گیرم…

 

نگران شد و قلبش تا حلقش بالا آمد: چی شده…؟!

 

-حال مهگل شهسواری بد شده، لطفا بیاین بیمارستان…!

 

بعد هم مجال نداد و قطع کرد.

ماهرخ توی شوک بود…

مهگل…؟!

 

دیگر لرزش دستش، دست خودش نبود.

یک حمله عصبی دیگر…!!!

ناگهان زیر پایش خالی شد و زمین خورد.

 

نفس هایش سنگین و سخت بیرون می آمد.

اشک هایش ریختند.

احساس ناتوانی و به درد نخور بودن تمام وجودش را گرفت…

یک ان تمام تنش ضعف رفت…

صدای تقه های در به گوشش خورد اما نایی برای حرف زدن یا حرکتی نداشت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x