گندم نگاهش میخ نگاه نزدیک و تیره یزدان شد . نمی دانست هوا در این اطاقکِ مستطیل شکل این آسانسور کم است که انگار نفسش درست و درمان از سینه اش بالا نمی آید ، یا دمای هوا بالا رفته که حس می کند از جای جای تنش حرارت…
پناهی با دیدن کبودی های بازوی گندمی که رو به سیاهی سوق پیدا کرده بود ، ابروانش را درهم کشید : ـ چی کار کردید با دست این دختر ؟ …………. این دست که ناکار شده . یزدان هم با دیدن سیاهی بازوی او که انگار بیشتر از ساعت…
ـ اگه داخل کسی نیست برم داخل . منشی نگاه گذرایی به گندمی که نگاهش می کرد انداخت و به سرعت سری تکان داد و دستی به موی بیرون زده از گوشه روسری اش کشید و از پشت میز بیرون آمد و سمت در شیشه ای رفت و در…
با رسیدن به bmw730li که چند ماه پیش در آخرین سفرش به دبی به صورت اختصاصی خریده بودش، در ماشین را برای گندم باز کرد و کمک کرد روی صندلی جلو جای بگیرد . حمیرا که او هم بالای ایوان ایستاده بود و خیره خیره با ابروان بالا رفته…
شلوار راحتی را از پای گندم درآورد و شلوار لی اَش را به کمک خودش پوشاند : ـ پس چه بلایی سر این بازوی بدبختت درآوردی که به این روز افتاده . ـ اون نگهبان وحشی پشت عمارت دستم و به این روز انداخته . ـ سیروس ؟ ……….…
از مقابل گندم بلند شد و سمت تلفن کنار تخت رفت و گوشی را به گوشش چسباند و نگاهی به او انداخت : ـ از اطاقت چه لباسی می خوای که به حمیرا بگم برات بیاره . گندم که فکر می کرد منظور یزدان یک لباس برای پوشیدن به…
گندم نگاه به بازوی سیاه شده اش انداخت ………. انگار درد بازویش رفته رفته بیشتر و بیشتر می شد . ـ صدای داد ضعیف یکی رو شنیدم …….. مطمئنم یکی کمک می خواست ………. اما اون مرتیکه احمق اومد من و سفت چسبید و این بلا رو سرم درآورد…
گندم با همان چشمان خیس و مرطوبش ، چهره درهم کشید : ـ من بلا در نیاوردم ……….. اون نگهبان دیوونت تا تونست بازوم و فشار داد ……….. انگار قصد داشت از وسط نصفش کنه . یزدان نگاه جدی اش را بالا آورد ……… پشت عمارت منطقه قرنطینه شده…
با چشمانی گشاد شده از خشمی که انگار زبانه های آتش از آن بیرون می جهید ، آرام از مقابل گندم بلند شد و سمت سیروس چرخید و چنگ به دو لبه پیراهن در تن او زد و پیراهنش را میان مشتش جمع کرد . ـ خودت بگو چه…
خشایار ابرو در هم کشید و نگاهش را به چشمان براق و پر از تکبر یزدان داد ……….. سرعت جهش خون در عروقش بالا رفته بود و حس می کرد قلبش کم مانده از شدت تپیدن های بی وقفه و پر سرعت از حرکت به ایستد . یزدان بدون…
ـ ولم کن وحشی ………….. بازوم و شکوندی . مرد بازوی گندم را رها کرد ، اما گندم هنوز به خودش نیامده بود که مرد دست سمت شال گندم برد و موهای بسته شده او را از روی شال به چنگ گرفت که سر گندم بی هوا به عقب…
به اطاق برگشت و به سمت کمد لباس هایش راه افتاد و درش را باز کرد و با دیدن لباس هایی که بیشتر شباهت به لباس خواب داشتند ، قیافه اش درهم رفت ………… در تمام این روزها این لباس بی سر و تهی را که حس می کرد…
بدون آنکه قصد جواب دادن سوال گندم را داشته باشد ، مسیر حرف را چرخاند و با سیاستی هوشمندانه مجددا گندم را مرکز سیبل سوال هایش قرار داد . ـ حالا نگفتی که چرا می خوای بدونی تمام عمارتم دوربین داره یا نه . گندم پنجه هایش را درهم…
نگاهش سمت موهای او کشیده شد و دستش سمت تره ای از موی او رفت و آرام میان پنجه هایش گرفت و لمسشان کرد ……….. شبیه همان وقت ها بود ……. نرم و ابریشمی . نفس عمیقی کشید و دست عقب برد و از روی تخت بلند شد و…
گندم حالی همچون حال سکته زده ها را پیدا کرد …………. وحشت زده نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند ……….. یزدان دیده بودتش و هیچ چیز بدتر از این نبود . ـ من ………… من …………. می دونی ………….. چیزه یعنی ………. یعنی ………… یزدان با حس دستپاچگی…