گندم با همان چشمان خیس و مرطوبش ، چهره درهم کشید :
ـ من بلا در نیاوردم ……….. اون نگهبان دیوونت تا تونست بازوم و فشار داد ……….. انگار قصد داشت از وسط نصفش کنه .
یزدان نگاه جدی اش را بالا آورد ……… پشت عمارت منطقه قرنطینه شده او بود ……….. منطقه ای که هر کسی اجازه ورود به آنجا را نداشت .
ـ بعدا به صورت جدی درباره این موضوع حرف می زنیم ……….. فعلا دستت مهم تر از هر چیزیه .
و دست به سمت دکمه های پیراهن گندم برد که گندم به سرعت با دست سالمش مچ دست یزدان را گرفت و در چشمانش نگاه کرد :
ـ لازم نیست ببینی …………. خودش آروم می گیره دردش می افته .
یزدان بی توجه به مقاومت گندم ، دو سه دکمه ابتدایی پیراهن در تن او را باز کرد و خواست به سراغ دکمه های بعدی اش برود که گندم اینبار با هول و ولایی بیشتر مچش را فشرد و نگاه او را به سمت چشمانش کشید .
یزدان نگفته هم درد نگاه لرز برداشته او را می فهمید ………. اگر رابطه داشتن با این همه دختر در طول این سال ها برای او هیچ سودی جز خواباندن نیازهای مردانه اش نداشت ، لااقل این مزیت را داشت که الان بتواند در یک نگاه ، حال دخترها را از چشم هایشان بخواند و بفهمد .
ـ فقط می خوام کمکت کنم دستت و از تو آستینت در بیاری .
گندم با شرمی محسوس انگشتانش را از دور مچ دست او آزاد کرد و دو لبه لباس خودش که می رفت از هم باز شود و تن برهنه زیرش مشخص شود را سفت چسبید و بهم رساند .
ـ آستینم تنگه به این راحتی ها در نمی یاد .
یزدان نچی کرد و از مقابل گندم بلند شد و به سمت کشوی میز توالتش رفت ……….. یک قیچی استیل آلمانی اصل درون یکی از کشو هایش داشت .
با پیدا کردن قیچی سمت گندم برگشت و شال او را که دور گردنش افتاده بود ، کشید و کنارش روی تخت انداخت و خودش روی تنش خیمه زد و گندم به اویی که الان در فاصله ده پونزده سانتی اش ، بالا سرش خم شده بود و لبه تیز قیچی را لبه یقه پیراهنش انداخته بود نگاه کرد .
با بلند شدن صدای قیچی شدن لباسش ، گندم متعجب به لباسش نگاه کرد :
ـ نه نه ………. من بجز این لباس دیگه لباس درست حسابی که بتونم بپوشم ندارم .
یزدان بی توجه به اعتراض او ، قیچی را آرام آرام پایین و پایین تر برد و آستین لباس را هم از وسط برش داد .
ـ مهم نیست …….. میریم برات هر مدل لباسی که می خوای می گیریم . الان فقط باید این دستت و از داخل آستین این لباست آزاد کنم .
با اتمام برش ، سر شانه چپ لباس از دو طرف آویزان شد و گندم با شرم به شانه برهنه بیرون افتاده اش و بند لباس زیر سفیدی که الان در معرض دید یزدان قرار گرفته بود ، نگاه کرد ……….. اما انگار نگاه جدی یزدان با آن ابروان در هم گره خورده اش ، هر چیزی را می دید الا جایی که الان برهنه بیرون افتاده بود و گندم بخاطرش خجالت زده بود .
یزدان به بازوی سیاه شده او و جای انگشتان مردانه ای که به وضوح بر رویش نمایان بود ، نگاه کرد و نفهمید چطوری از درد محسوسی که به آنی با دیدن بازوی سیاه شده گندم در قلب و روح خودش نشست ، صورتش جمع شد .
آرام دست جلو برد و انگشتانش را روی قسمت کبود شده کشید که باز هم صدای دردآلود گندم از این لمس هر چند آرام ، بلند شد .
نگاهش را آرام بالاتر کشید و به سر شانه اندک قرمز او نگاه کرد و با دیدن جای انگشتان قرمز شده ای که بر روی پوست سفید او نقش بسته بود ، دندان هایش را با خشم بر هم روی هم سایید و فوشی زیر لب به سیروس داد و بلند تر رو به گندم گفت :
ـ این بازوی سیاه شدت به نظر نمی رسه فقط یه ضرب دیدگی ساده ختم شده باشه ……….. هرچند تو هم از همون بچگیتم پوست خیلی حساسی داشتی ………. اما بهتره که برای اطمینان هم که شده بریم یه دکتر این بازوت و ببینه .
نگاهش را بالاتر کشید و به چشمان عسلی رنگ او با آن مژه های مرطوب به هم چسبیده اش نگاه کرد و باز هم قلبش از درد به هم فشرده شد .
ـ من نمی دونم تو اون پشت چه غلطی می کردی ، اونم وقتی که حمیرا بهت گفته بود رفتن به پشت عمارت قدغنِ .
اخه خوب توکه انقدر دختر بازی
اینو همون اول باید صیغه میکردی و اللع اکبر
نویسنده ۷۱ پارت رفتیم جلو فقط راجب ظاهر داری حرف میزنی
میشه یکم از ظاهر این بیای بیرون رمان بنویسی؟!
بچه ها کسی رمان خوب تو سایت میخونه؟
این دلارای و گلادیاتور دیگ داره منو دیوونه میکنه جفتشونم کم مینویسن!
خلسه،بردل نشسته ک توی همین سایت هستن ولی تموم شدن!
حالا ب غیر از اینا رمانی ک تو ساین نباشه؛
دختربد پسربدتر،طالع دریا(جلد دومش)
پانتومیم،حکم دل(جلد دومش)
نخونی از دستت رفته..
ممنونم ازت لطف کردی ❤🌱
هرچند از بچگی پوست حساسی داشتی 😑
نصف داستان فقط درمورد
رنگ چشم
مژه
پوست لطیف
موهای طلایی گندمه😑😂
ارهه واقعا
خاه چرا همه خلافکارا ی جایی دارن ک قدغن هست؟😐. بچه ها دیدین یزدان نگفت پوستش نرم و شفاف و بلوریه این جای تعجب داره؟ اما گفت پوستش حساسه😐
😂😂