شلوار راحتی را از پای گندم درآورد و شلوار لی اَش را به کمک خودش پوشاند :
ـ پس چه بلایی سر این بازوی بدبختت درآوردی که به این روز افتاده .
ـ اون نگهبان وحشی پشت عمارت دستم و به این روز انداخته .
ـ سیروس ؟ ………. نگو که بعد از اون همه هشدار دادنای من رفتی پشت عمارت .
ـ بابا جان یه پشت عمارت رفتن که این همه داد و قال نداره . اون از اون مرتیکه که همچین گرفته بودتم که انگار دزد گرفته ……… اونم از یزدان که وقتی من و پشت عمارت دید ، همچین ابرو تو هم کشید که انگار چی شده ، اینم از شما …………. خوبه سر بریده اون پشت مخفی نکردید .
حمیرا با تاسف سری برای گندم تکان داد و ماباقی لباس ها را به تن او پوشاند ………… از یزدانی که می شناخت ، بعید به نظر می رسید که به این راحتی ها از این نافرمانی گندم ساده رد شود ……….. یزدان آدم گذشت و رد شدن نبود .
ـ کار خودت و ساختی دختر …………. کاری نکن که رکورد بیرون انداخته شدن از این عمارت به اسم تو شکسته بشه ………….. می ترسم با این کارات آخر سر ، کار دست خودت بدی و امروز فردا آقا عذرت و بخواد ………. بیا این روسریتم بنداز سرت بریم پایین تا بیشتر از این آقا رو عصبی نکردی .
یزدان با قدم های بلند از اطاق خارج شد و جلال را در حال صحبت کردن با یکی از خدمتکارها دید …………. سمتش قدم تند کرد که جلال خدمتکار را مرخص کرد و منتظر رسیدن او شد .
با رسیدن به جلال دندان هایش را روی هم فشرد و از میان دندان های بهم فشرده شده اش ، غرید :
ـ همین الان میری اطاق کنترل و دوربینای جلوی در انبار و دقیق چک می کنی …….. ببین کدوم مرتیکه ای وقتی پایین داشتید خشایار و کتک می زدید ، در انباری رو باز گذاشته تا صدا بالا بره و به گوش گندم برسه ………… می خوام وقتی برگشتم خود مرتیکش ، تو اطاق کناری خشایار ، کت بسته برام آمادش کرده باشید .
ـ چشم قربان . دوربینا رو چک می کنم .
یزدان سری به معنای خوبه تکان داد …………. این سخت گیری تنها به خاطر بلایی که سر گندم آمده بود ، نبود ………. اگر می خواست بی احتیاطی ها به حداقل ممکن برسد ، باید افراد خاطی را بخاطر کوچک ترین بی احتیاطی اشان مجازات می کرد قبل از اینکه به بی احتیاطی بزرگ تری تبدیل شود .
قصد رفتن به سمت پله ها را داشت که با باز شدن در اطاق گندم ، نگاهش به آن سمت کشیده شد و با دیدن گندم در آن ظاهر متفاوت ، میان آن تب تند عصبانیتش ، گذر کردن نسیم ملایمی از دلش را حس کرد ……….. هر چه روزها می گذشت ، گندم بیشتر و بیشتر از آن گندم سابقی که گاهی اوقات کولش می کرد و تا از روی دیوار انتهای گاراژ بپرد و برایش بستنی بخرد ، فاصله می گرفت .
گندم مانتو اسپرت نخی صورتی بسیار روشنی به تن داشت ، به همراه شلوار لی لوله تفنکی آبی روشن و روسری سفید و صورتی ……………. تا به این روز هرگز او را در چنین تیپ خانمانه و بزرگسالانه ای ندیده بود ……….. دیدن این تیپ و ظاهر خانمانه گندم برای او آنقدر لذت بخش بود که حس می کرد حتی گره کور میان ابروانش هم اندک اندک شل و شل تر شدند .
به سمتش راه افتاد و نگاهی به بازوی چپش که با دست راستش پوشانده بودش انداخت .
ـ می تونی خودت راه بیای ؟ یا می خوای من کمکت کنم ؟
گندم میان درد دستش خنده تصنعی کرد ………… همین چهره بهم ریخته یزدان که عجیب قلبش را مچاله می کرد و درهم می فشرد ، باعث شده بود با وجود دردی که انگار به مغز استخوانش رسیده بود ، بخندد بلکه یزدان کمی از این بهم ریختگی خارج شود …………. می دانست این بهم ریختگی یزدان ارتباط مستقیمی با ناکار شدن دستش دارد …….. به حسش ایمان داشت .
ـ دستم درد می کنه …….. به خدا پاهام سالمه .
یزدان بی توجه به لبخند روی لبان قلوه ای او ، سری تکان داد و باز نگاهش را به سمت بازوی او کشید .
ـ پس دست بجنبون که زودتر بریم .
جلال که پا به پایشان راه می آمد گفت :
ـ آقا من زودتر میرم پایین که بگم ماشین و براتون آماده کنن ………… فقط خودتون پشت رول می شینید یا بگم رانندتونم آماده باشه ؟
ـ خودم می شینم ، راننده احتیاج ندارم .
ـ چشم .
ـ جلال به پناهی هم زنگ بزن بگو داریم می یایم کلینیکش ……… بگو تو کلینیکش بمونه جایی نره .
ـ چشم آقا .
یزدان با احتیاط دستش را دور کمر گندم حلقه نمود و او را به خودش چسباند و تا دم ماشین همراهی اش کرد .
گلادیاتور عشقمه 🥺👊
و کم کم لبان قلوه ای و چشمان درشت و خوش فرم و مژه های بلند، موهای ابریشمی و پوست سفید و حساس گندم کار دست یزدان میده نگاهش به گندم عوض میشه😈🤣
چشای خوش فرممم
لبای قلوه اییی
فقطط کم مونده از ناخنای دستش تعریف کنه
مگه فرشتس آخه
اه
احتمالا هس😂😂
به نظرم که کم کم دیگه دید یزدان به گندم داره عکض میشه😆
گندم باذلبان قلوه ایش
و ما ندیدیم که تو یه پارت از گندم تعریف نکنن…🚶
اگه تو یکی از پارتا تعریف نکنن باید شاخ در بیاریم🚶😞
تروخدا یکم بیشتر کنید پارتا رو 😩