بدون آنکه قصد جواب دادن سوال گندم را داشته باشد ، مسیر حرف را چرخاند و با سیاستی هوشمندانه مجددا گندم را مرکز سیبل سوال هایش قرار داد .
ـ حالا نگفتی که چرا می خوای بدونی تمام عمارتم دوربین داره یا نه .
گندم پنجه هایش را درهم فرستاد و قدم دیگری از پشت نزدیکش شد و از داخل آینه به چشمان سیاه و شرارت بار او خیره شد :
ـ می خوام بدونم تو این اطاقی که برای من در نظر گرفتی هم …………. دوربین هست یا …….. نه .
یزدان با سوال او نگاهش به سرعت سمت گندم کشیده شد ……….. عمق چشمان گندم را که می کاوید ، حس می کرد حسی از ناامنی را درون آن می بیند ………… چیزی که قسم خورده بود نگذارد گندم هرگز مجدداً حس و لمسش کند .
ـ گفتم نود درصد ، نه صد در صد ………….. این یعنی ممکنه بعضی جاهای این عمارت هم خبری از هیچ دوربینی نباشه ……….. اطاق تو هم شامل این بعضی جاها میشه . من از وقتی این اطاق و به عنوان اطاق شخصی خودم در نظر گرفتم ، بخاطر بعضی دلایل اجازه ندادم کسی داخل اطاق بغلی رفت و آمد کنه یا بخواد داخلش ساکن بشه ………. پس هیچ دلیلی نداره که من بخوام برای یه اطاقی که دوازده ماه سال کسی داخلش نمی شه ، دوربین مدار بسته نصب کنم ……….. خودتم که حتما دیدی که چه حجم خاک و گرد و غباری اون اطاق و گرفته ………. مطمئن باش داخل اطاقت هیچ خبری از هیچ دوربینی نیست ……….. اصلا می تونی بگردی .
گندم لبانش را روی هم فشرد و دستانش را در آغوشش در هم قفل کرد :
ـ مطمئنم که اگه باشه هم من نمی تونم پیداش کنم ……….. مثل همین اطاقت که دوربین داشت و من کلی چشم چشم کردم تا پیداش کنم ………. اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم .
یزدان با لبخندی رنگ و رو گرفته تر از قبل از داخل آینه به او نگاه کرد :
ـ اگه قرار باشه دوربین ها جایی قرار بگیرن که به راحتی قابل دید باشن که دیگه دوربین مداربسته نیستن ……….. اما خیالت راحت داخل اطاق تو هیچ خبری از هیچ دوربینی نیست .
با دیدن نگاه نامطمئن گندم ، سشوار را روی میز توالت گذاشت و روی صندلی چرخید و رو به گندمی که حالا مستقیما در چشمانش نگاه می کرد ، نگاه انداخت و آرام زمزمه کرد :
ـ گندم کوچولوی گذشته ها اگر خورشید و تو آسمون می دید ، اما من بهش می گفتم الان شبه ، بی برو برگرد حرفم و باور می کرد …………. چی شده که الان حس می کنم دیگه حرفم خریدار نداره .
گندم اندک اندک لبخند بر روی لبانش ظاهر شد ……….. آدمی که جلویش نشسته بود ، مرد خشمگین صبح نبود ، حتی انگار مرد دقایق قبل که تنها با یک نگاه ، روح از تنش خارج کرده بود هم نبود …………. حسی به او می گفت این یزدان نشسته مقابلش ، همان یزدان گذشته هایش است ……… یزدانی که انگار از پشت پستوهای گرد و خاک گرفته روحش ، برای دقایق خیلی کوتاهی سر بیرون کشیده و ذره ای خودی نشان داده .
ـ الانم باور می کنم یزدان جون .
یزدان باز سمت آینه چرخید و سشوار را روشن کرد :
ـ این جون و از اون یزدان فاکتور بگیری خیلی خوب میشه …….. برای منی که یه ملت با ترس و لرز یزدان خان صدام می کنن ، یزدان جون یه ذره زیادی مسخره می یاد .
گندم شانه بالا فرستاد و لبخندش پهن تر شد ……….. حس کرد برای یک آن یزدان گذشته را دیده …….. یزدان جان گفتنش کاملا بی اختیاری و بی اراده و تنها از سر عادت قدیمی اش بود .
ـ از دهنم پرید .
ـ مواظب باش جلوی نگهبانا یا جلوی جلال از دهنت بیرون نپره .
ـ حواسم هست نگران نباش .
***
یک هفته از آمدنش به این عمارت می گذشت …….. بی حوصله و کسل صلیب مانند روی تخت بزرگش دراز کشیده به سقف گنبدی شکل کچ کاری و مینیاتوری شده بالا سرش ، خیره خیره نگاه می کرد …………… دکوراسیون اطاقش هیچ تغییری نکرده بود . تنها تغییر اطاق همان تمیز و برق افتادنش بود .
بی حوصله از این بی کاری اجباری ، از حالت درازکش خارج شد و روی تخت نشست . در این چند روز جز سر زدن به یزدان ، آن هم زمان هایی که از سر کارش بر می گشت و یا برای پایین رفتن و خوردن صبحانه و ناهار و شام ، کار دیگری برای انجام دادن نداشت .
در زمان های نبود یزدان هم در این عمارت ، آنقدر نگهبان رفت و آمد می کرد که گاهی آنچنان حس ناامنی به او دست می داد که ترجیح می داد در اطاق خودش و میان چهار دیواری اش بماند ، تا بخواهد در این عمارت در اَندشت و بی سر و ته برای خودش چرخ بزند …….. حتی در این چند وقت به استخر و باشگاهی که حمیرا از آن حرف زده بود هم سر نزده بود ………… البته شنایی هم بلد نبود که بخواهد برای تن به آب زدن و یا شنا کردن وسوسه شود ………… هیچ گاه در هیچ استخری شنا نکرده بود …….. یعنی نه شرایطش را پیدا کرده بود و نه فرصتش را .
سمت بالکن اطاق رفت و پرده را تا انتها کنار زد و اجازه داد نور کم جان عصر گاهی به داخل اطاق نفوذ کند ………. زمین چمن کاری باغ ، با آن درختان سرو و گردوی بلند قامت و کهنسالی که در فاصله چند متری از هم قرار داشتند ، محیط را از این بالا بسیار دل انگیز نشان می داد ……….. مخصوصا چند مجسمه مردان رومی بزرگی که در چند جای باغ دیده می شد ، محیط باغ را همچون عکس های کارت پستالی کرده بود .
محیط باغ از این بالا ، برای قدم زدن زیادی هوس انگیز به نظر می رسید ………… کمی روی نرده خم شد و تعداد نگهبانان را چشمی برآرود کرد و با دیدن تعداد کم نگهبانان در حیاط ، لبانش را بر هم فشرد و فکر کرد :
ـ یزدان که می گفت نود درصد این خونه دوربین مدار بسته داره …….. پس اگه تنها هم تو حیاط برم هم کسی از ترس یزدان جرأت نزدیک شدن و اذیت کردنم و پیدا نمی کنه .
میشه راهنمایی کنید چطوری رمانم رو ب اشتراک بزارم؟!
من خودم زیاد نمیدونم اما باید با فاطمه هماهنگ کنی
رمان فعلا قبول نمی کنیم
اگ خودم بخوام جدا بزارم چی؟!
گندم سواد داره؟ اون ک کل عمرشو دستفروشی کرده😐