رمان دلارای Archives - صفحه 12 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 186

  از سرما در خودش جمع شده بود اما نتوانست طاقت بیاورد و چشم‌هایش را باز کرد. هوا تاریک بود و دردِ گردنش هر لحظه بیشتر می‌شد. کلافه از جای بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت که عدد چهار را نشان می‌داد. خمیازه‌ای کشید و سری به ارسلان زد انگار خستگی و فشار عصبی او را هم از پا

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 185

  بدون آن‌که معطل کند دست به‌کار شد و زیادطول نکشید که توانست آن‌چیزی که می‌خواهد را درست کند. لبخندی از سر ذوق روی لبانش نقش بست سری به ماکارانی روی گازش زد و سمت اتاق رفت انتظار رفتار خوبی از ارسلان نداشت اما با این حال دلش را به دریا زد. تقه‌ای به در زد و قبل از اینکه

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 184

  ارسلان که محلش نداد ناچار جلو رفت و بازویش را گرفت _ ارسلان پا… ارسلان با خشم روی تخت نیم‌خیز شد زخم‌هایش می‌سوخت اما برایش مهم نبود. مچ دست دخترک را با خشونت گرفت و او را سمت خود کشید. دلارای وحشت زده جلو کشیده شد و با چشمان گشاد شده خیره ارسلان شد صورت هایشان نزدیک هم بود

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 183

  ارسلان نیم نگاهی به دلارای انداخت _آره ، جلوی چشمم نباش. دلارای بغضش را قورت داد و دستانش را پشت کمرش برد. نگاه ترحم انگیز علیرضا را اصلا دوست نداشت. سکوت کرد و آهسته خودش را کنار کشید _ درد داری؟ چی برات بیارم؟ ارسلان کلافه صدایش را بالا برد _ نفهم بازیای دلارای خانم استارت خورد دلارای سرش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 182

  _ خیلی خب لعنتی ولی قبلش به حرف من گوش بده _ اگر نمیدی قطع کنم هومن پوفی کشید و چندثانیه بعد صدای سرد حاج ملک شاهان در گوشش پخش شد _ بفرمایید دلارای با جدیت زمزمه کرد _ منم ، عروستون! حاجی پوزخند زد _ تو خوابتم نمی‌بینی بخوای عروس من بشی دختره بی‌آبرو دلارای هم پوزخند زد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 181

  لیوان را روی پایه علیرضا رها کرد و همزمان که عق میزد در ماشین را باز کرد علیرضا نگران پیاده شد _ چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟ دلارای با شدت بیشتری عق زد و دستش را به نشان نفی تکان داد علیرضا کنارش زانو زد _ ببینمت به زور سعی کرد بخندد _ بابا چیزی نیست نگران نباش ارسلان

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 180

  علیرضا درمانده پوف کشید لبخند از لب های دلارای پاک شد _چی شده؟ علیرضا زیر چشمی نگاهش کرد دخترک زیادی تیز بود _ چیزی نشده مگه من گفتم اتفاقی افتاده؟ _کجا داریم میریم؟ _ میزارمت خونه ارسلان دیگه _خودش کی میاد؟ _ تا شب میاد نگران نباش نگران بود انگار اتفاق بدی افتاده است ناخواسته بازوی علیرضا را گرفت

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 179

  دلارای سمتش برگشت و پرحرص خیره چشمانش شد _ بله؟ تو مگه نگفتی حلش می کنی؟ کردی؟ نه! دیگه بهت اعتماد ندارم ارسلان قبل از اینکه ارسلان حرفی بزند سمت حاجی برگشت _من .. من نمیخواستم آبروی شما رو ببرم حاجی یعنی ما نمی خواستیم هرگز فکر نمی کردم تو عروسی اون اتفاق بیفته باور کنید من بیشتر از

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 178

  با رسیدن به اتاقی که سرنوشت امروزش را مشخص می‌کرد آب دهانش را با صدا قورت داد. انگار خانم کنار دستش هم متوجه‌ی ترس او شد که پوزخندی زد و زمزمه کرد: _اون وقت که همچین غلطایی می‌کردید باید می‌ترسیدید نه الان. صدایش جوری بود که به گوش دلارای هم برسد . با کسب اجازه وارد اتاق شد و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 177

  * * *** زنی با چادر مشکی در بازداشتگاه را باز کرد و با سر اشاره زد _ برو تو بغض کرده نگاهش را به زمین داد دلش معجزه می‌خواست. معجزه‌ی ایستادن زمان یا به رحم آمدن دل حاجی. بازویش که اسیر دست همان زن شد قطره اشکی از چشمش پایین چکید و فهمید از این خبرها نیست بدون

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 176

  آلپ ارسلان دست‌هایش را در جیب شلوارش کرد و خونسرد جواب داد: _ولی حاجی تا دلت بخواد بی‌کاره می‌تونی کار را رو بسپری به اون. بدشم نمیاد ب*گ*ا رفتن پسرشو از نزدیک ببینه! گره‌ای بین ابروان حاجی افتاد و دستی به ریش‌هایش کشید: _مودب باش! پر و بال دادن زیادی باعث شد تا اینجوری برام دم در بیاری. و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 175

  ارسلان که تلفن را قطع کرد، دلارای از جا پرید: _قرارِ از اینجا بریم نه؟ ارسلان با چشم‌های ریز شده سمتش برگشت . _نمی‌ریم . همین کلمه برای فرو پاشیدن دخترک کافی بود‌. ارسلان مچ دستش را گرفت و فاصله اش را با صورتش کم کرد و ادامه داد _اگه تو پاتو کج نذاشته بودی و مثل یه دختر

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 174

  با دیدن ارسلان در اتاق انگار جان دوباره‌ای گرفت خودش را به مرد بی‌تفاوت روبرویش رساند دست به سینه روی صندلی نشسته پ با خونسردی به نقطه ای نامعلوم خیره بود دلارای بی توجه به مرد نظامی پشت میز ، کنار ارسلان نشست و نالید _ارسلان چی شد؟ از اینجا می‌ریم بیرون دیگه درسته ؟ در باز شد و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 173

  _چقدر بهت می‌داد؟…. اگه پول خوبی می‌ده می‌تونی روی منم حساب کنیا. از شنیدن این جمله چشمانش از حدقه بیرون زد اما خودشان هرهر خندیدند _ اکرم میگفتم پول تو فاحشگیه ها تو نذاشتی لبش را با زبانش تر کرد و با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می‌آمد زمزمه کرد: _من فاحشه نیستم. _پس وقتی یه قول

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 172

  دلارای وارفته مشت بی جانش را روی سینه ارسلان کوبید در این وضعیت هم دست از مسخره بازی هایش برنمیداشت ارسلان بازویش را کشید و بی توجه به تقلا هایش سمت در بردش دلارای جان مخالفت نداشت از اتاق که بیرون زد، داراب و حاج ملک‌شاهان را درست شانه به شانه‌ی یکدیگر دید. اب گلویش را فرو داده و

ادامه مطلب ...