بلند تر نالید
_ لخته خون؟
این بچه دوماه دیگه دنیا میاد نامرد
اینبار با گریه جیغ کشید
_ لخته خون پا میکوبه؟
لخته خون قلب داره؟ سر داره؟ دست و پا داره؟
لخته خون وقتی مادرش شیرینی میخوره یا به پهلو میخوابه حرکتش بیشتر میشه؟
جلو رفت و دست ارسلان را گرفت
با خشم و غم آن را روی شکمش گذاشت و نالید
_ ببین … حسش کن
بچهامونه ، پسرت!
آلپارسلان بهت زده دستش را کشید و چرا هنوز زیر انگشتانش گرما احساس میکرد؟!
تمام لخته های خون اینطور شگفت انگیز هستند و چنین حس عجیب و غریبی میدهند؟!
_ بسه … تمومش کن
دلارای با التماس هق زد
_ من براش اسم انتخاب کردم اما حتی یک بارم به زبون نیاوردم
میدونی چرا؟
چون خواستم باباش واسش اسم انتخاب کنه
چون نخواستم به اسم انتخابی من عادت کنه
لعنتی لخته خون مگه به اسم عادت میکنه؟
میدونی چه قدر باهوشه ارسلان؟
دکتر میگفت صدامونو میشنوه
من براش گفتم دوستش داری ، گفتم بابات میاد
با چشمان پر اشک بازوهای ارسلان را گرفت و بلند تر زار زد
به حال خودش و خانواده ی کوچکشان که هرگز یک خانواده نشدند!
_ بهش شب و روز از تو گفتم
به زنای دیگه تو صف سونوگرافی که گفتم بهم خندیدن ولی دکتر گرفت احتمالش هست
به جون بابام راست میگم ولی به اسم تو واکنش نشون میده!
انقدر تکرار کردم و تکرار کردمت که اسمتو شناخته
آلپارسلان غرید
_ خفهشو … خفهشو لعنتی
_ نشنیدی میگن تو دوران جنینی برای بچه آواز بخونید و وقتی دنیا اومد همون شعر رو براش تکرار کنید؟
ندیدی بچه ها با اون آواز آروم میشن؟
آواز این بچه تویی!
منو نمیشناسه ولی تورو میشناسه
دنیا که بیاد اسم تورو بهش بگیم آروم میشه!
میخوای قاتل کسی بشی که اسمت آرومش میکنه؟
میخوای نفس بچه ای رو بگیری که هنوز دنیا نیومده فقط تورو میشناسه؟
آلپ ارسلان اینبار عربده کشید
_ بسه ، بسه ، بسه
موهایش را چنگ زد و سمت دیوار برگشت
کاش دخترک اینجا نبود تا سر خودش را به دیوار میکوبید
مستاصل زمزمه کرد
_ چیکار کردی تو کثافت؟
این چه غلطی بود کردی؟
من نه ، تو قاتلی!
دلارای از پشت سر نزدیکش شد و هق زد
دستش را روی بازویش گذاشت و گونه اش را به او چسباند
_ هیچ کدوممون قاتلش نمیشیم خب؟
ما بهش زندگی دادیم ارسلان
ما ساختیمش
روح داره ، قلب داره
صدای قلبشو شنیدیم نامرد
ارسلان با خشم و سردرگمی لب زد
_ گفتی قرص میخوری
_ بچه بودم … نفهمی کردم
به خیال خودم خواستم تو رو نگه دارم
تا آخر عمر شرمندتم ارسلان ولی راهش کشتن بچمون نیست
بذار دنیا بیاد منو بکش!
مگه نمیگی من اشتباه کردم؟
این که گناهی نداره…
ارسلان خودش را از دست دخترک رها کرد و گوشه کاناپه نشست
سرش را میان دستانش گرفت
مغزش در حال فروپاشی بود
دلش میخواست دلارای را تا سر حد مرگ کتک بزند تا شاید آرام شود
دخترک بیچارهاشان کرده بود!
او و پدر شدن؟
خنده دار بود
احمقانه و مسخره!
دلارای مادر میشد؟
اصلا چندسال داشت؟
مگر او و این دختربچه میتوانستند بچه بزرگ کنند؟
حرفش را پس گرفت
خنده دار نه بلکه وحشتناک بود!
دلارای باز هم با تیغ به جان مغزش افتاد
_ بیا به جای فکر کشتنش براش اسم انتخاب کنیم
توروخدا ارسلان … تورو جون مادرت قسم
مگه میشه بچهی هفت ماهه رو کشت آخه نامرد؟
جلوی پایش روی زمین زانو زد و با گریه دست های مردانه اش را میان دستان ظریفش گرفت
_ هنگامه میگه بذاریم رهام!
با چشمان اشک آلود خندید
_ که به اسم خودش بیاد
اما من میگم اهورا ، یعنی هستی بخش
ارسلان ناخواسته فکر کرد
اهورا ملکشاهان!
خدایا….
چرا این کابوس لعنتی تمام نمیشد
دخترک را پس زد و از جا بلند شد
سعی کرد محکم باشد
که ضعف نشان ندهد اما صدایش لرزش خفیفی داشت
_ فردا میریم برای سقط
بعد تکلیف تورو روشن میکنم
دلارای روی زمین وا رفت و او سمت اتاق مهمان قدم برداشت
اولین بار بود!
همیشه اتاق خودش میخوابید اما انگار وحشت داشت
از دخترک فراری بور
حرفش را اصلاح کرد
از دخترک که نه ، از شکم برآمدهاش!
کلافه در اتاق را باز کرد اما مات و مبهوت ماند
حس کرد توهم میزند اما همه چیز واقعیت داشت
شبیه به کابوسی وحشتناک اما زیبا!
نگاهش را از تخت و عروسک های بچگانه گرفت و ناخواسته در اتاق را بهم کوبید
چند قدم عقب رفت
اما یک تصویر پشت پلک هایش باقی ماند
بالای سر تخت روی دیوار سه قاب عکس نصب شده بود
عکس بالایی از او بود
عکسی برای دو سال پیش لب دریا
عکس پایینی عکس دلارای با مانتو صورتی و موهای باز بود و کیفیتش نشان میداد با موبایل گرفته شده است
و قاب عکس وسط
خالی بود
شاید جایی برای تصویر اهورا ملکشاهان!
سه قاب عکس از سه عضو خانواده کوچکشان که هرگز قرار نبود تکمیل شود!
لعنتی به دلارای که این نام را سر زبانش انداخته بود فرستاد و با خشم سمت اتاق خودش رفت اما انگار در آن اتاق هم آرامش نداشت
وسایل اهورا در کل خانه پخش شده بود؟!
پسرک نیامده شلختگی میکرد!
ساکی که دلارای شب قبل از سر بیکاری برای پسرک میچید را کنار زد و با اعصابی داغان خودش را روی تخت پرت کرد که صدای سوت از جا پراندش
دندان هایش را روی هم فشار داد و تاتی صورتی جوجه مانندی را از زیرش بیرون کشید
برای هزارمین بار به دخترک و شکم برآمدهاش ناسزا گفت
هرگز هیچ کس در زندگی اش او را اینطور آچمز نکرده بود!
صدای قدم هایش را که شنید بازویش را روی چشم هایش گذاشت
قصد داشت اینجا بخوابد؟
کنار او؟
با آن شکم نفرت انگیز؟!
تخت که تکان خورد غرید
_ بیرون بخواب
دلارای هنوز اشک میریخت
آرام زمزمه کرد
_ فردا تولدمه
آلپارسلان که دهان برای فریاد کشیدن و بیرون کردن دخترک باز کرده بود مکث کرد
دلارای نالید
_ تو تا حالا به من هیچ کادویی ندادی
ارسلان پوزخند زد
_ که چی؟
_ میرم ارسلان ، به خدا قسم دیگه اسمی ازم نمیشنوی
از چی میترسی؟ که ده سال دیگه این بچه سرراهت پیدا شه؟
نمیذارم… هرجارو میخوای امضا میکنم و تعهد میدم که دیگه نمیبینیمون
بذار پاک شم از زندگیت….
_ چرا تا الان نرفتی؟
دخترک دوباره بغض کرد
صدایش لرزید و گونه هایی که تازه خشک شده بودند دوباره پذیرای اشک هایش شدند
_ چون اُمید داشتم
آلپارسلان با تمسخر خندید
_ به من؟!
_ به خانوادمون…
خانواده!
عجب کلمه عجیبی برای او
اویی که حتی هیچ زمان با مروارید و حاجی هم خانواده نبود
_ من با ننه بابای خودمم خانواده نبودم دخترحاجی
دلارای سمتش برگشت
_ ما مثل اونا نیستیم ارسلان
_ ما از اونا هم بدتریم
زندگی اونا حداقل چهارچوب و منطق داشت نه اینکه عقدشونو دادگاه و کلانتری تعیین کنه
دلارای خودش را جلو کشید و آلپارسلان دندان روی هم فشرد
_ دست به من بزنی همین امشب هرکاری لازمه میکنم تا جفتمون راحت شیم
دخترک تلخ خندید
_ از چی میترسی؟ از لمس بچت؟
ارسلان حرفی نزد و او ادامه داد
_ میدونی تا پارسال بزرگ ترین آرزوم چی بود؟
سکوتی ادامه داد و باز هم خودش…
_ تو!
ترو خدا چرا دیر پارت میزاری هرروز بزار ❤💋💋
بخدا دیگه خسته شدم اهه مردم الاف خودت کردی بابا هرروز پارت بزار به ماهم یکم فکر کن گناه داریم اه
عه چه مرگشه این مردک
امروز سه شنبس لامصببب چرا پارت جدید نزاشتیییی
خدا وکیلی درس خوندن چ سخته احساس میکنم مغزم گرم شده😐😂
هستیشونم
پاسخ به
نفس
۸ ساعت قبل
سلام عشق منننننننن
مگه میشه یادم برررع ناموصا دلم تنگت بود
خیلی گشتم پیدات کنم ولی نبودی
.
.
.
.
سلااام زندگیییی
فدات بشمممم منم خیلی دلتنگ بوودم😍💓💔
اره چون دیگه اینجا کامنت نمیدادم💔
بچهها چنلی نمیشناسین ریاضی معین کرمی رو بزاره؟
لطفا وقت هرروز یه پارت بزارین ممنو
چرا پارت جدید نمیزاری
من یه جا خوندم بچه دلارای دختره آلپ ارسلان اون دختره رو از رو چشماش وقتی تو خیابون داشته دستفروشی میکرده میشناسه فک میکنم دلارای بره
اینطوری که خیلییییییی غم انگیز میشههههه.. حتی تحمل تصورشن ندارم که دلی بمیره و دخترش تو خیابون دستفروشی کنه بعد ارسلان آدم بشه و دخترشو اینجوری پیدا کنه و بزرگش کنه 🙂☹️☹️😰😥😭😭😭😖😞
کجا خوندی دقیقا
انقدری ک انتظار این پارت ها رو میکشم
انتظار جواب کنکورم ک حکم اعدامم و بود و نکشیدم لنتی ها اخه چرا زود زود پارت نمیذارن؟؟؟؟؟
حکم اعدام و خوب اومدی واقعا
انتظار پارت زیاد نداریم ولی حداقل طبق برنامه ۳ تا پارت هر روز بذار ملت اذیت میشن اینجوری
بنظرمن دلارای دست به خودکشی میزنه و ارسلان هم از سقط کردن بچه کوتاه میاد
ن بابا تو چ عین من خوشی
هی روزگار….
من نشد باتو بمونم…چه حیف
عامو پیغمبر چرا درست پارت گذاری نمی کنی 😑
احتمالا آخرش مثل همه رمانها دلارای فرار بکنه بره شهرستان خونه دوستی و آشنایی کسی وبچه اش به دنیا بیاد تو اونجا هم یه مردی عاشقش میشه و ازش خواستگاری میکنه ولی چون ارسلان دوست داره جواب منفی میده و ارسلان هم پشیمون میشه کل کشور رو دنبالش میگرده و وقتی پیداش کنه گذشته رو جبران میکنه صد تا رمان خوندم ته همشون فیلم هندی شد ولی دخترا خواهشاً به اسم عشق زندگی تون رو تباه نکنید حتی اگه آخر قصه خوش تموم بشه اما گریه ها و التماس های دلارای و زانو زدنش جلو ارسلان اوج بدبختی یک زن رو به تصویر می کشه که برای یک مرد اینقدر خودشو به آب و آتیش میزنه لطفاً بی غرور و ضعیف مثل دلارای نباشید که کسی جرأت کنه در مورد زنده بودن یا نبودن بچه ای که مال شماست تصمیم بگیره این درس رو از این رمان بگیرید
وایی چقد خندیدم🤣🤣
اصن حق خالص مگه داریم انقدر
از حق نگذریم این پارت قشنگ بود🥲
هعی😒🙄😪
جوری که این رمان داره پیش میره حس میکنم باید بخش زیادی از عمرمو صرف خوندن این رمان کنم😐🙃
ببین کلا دو راه:
1.یا دارای از استرس و ترس بچه رو زود به دنیا میاره و…..
که بگیم 25%احتمال
2.یا اینکه دلارای تو اتاق برای سقط باشه که ارسلان میادش و میگه نه و….75%
وای بچه دختر باشه خیلی خوب میشه
ارسلان بابای دختر بشه 😍