رمان گرداب پارت 336 - رمان دونی

 

 

مامان اخم هاش رو توی هم کشید و با ارامش گفت:

-خیلی خب مامان جان..چرا ترسیدی؟..

 

-مامان حتما شنیده من دارم عقد می کنم برای همین اومده…

 

درحالی که از کنارم رد می شد و به سمت در می رفت گفت:

-شنیده باشه..مگه کار خلاف کردیم که اینقدر وحشت کردی..اروم باش…

 

دوباره اب دهنم رو قورت دادم و پشت سر مامان رفتم…

 

مامان در رو باز کرد و اقاجون رو دیدیم که داشت به سمت خونه میومد…

 

عصاش رو محکم به زمین می کوبید و با قدم های بلند به سمتمون میومد و شاکی نگاهمون می کرد….

 

با هر قدمش و صدای کوبیده شدن عصاش به زمین، قلب من هم می لرزید…

 

اخم هاش شدیدا تو هم فرو رفته بود و با اون نگاه ترسناکش بهمون چشم دوخته بود…

 

مامان در رو بیشتر باز کرد و با لبخند محوی گفت:

-سلام..خیلی خوش اومدین..

 

اقاجون زحمت جواب دادن به خودش نداد و فقط سرش رو تکون داد…

 

جلوی در که رسید نگاه شاکیش رو از مامان گرفت و به من نگاه کرد و با جدیت گفت:

-زبونتو خوردی؟..

 

با ترس و من من گفتم:

-سل..سلام..خوش..خوش اومدین..

 

#پارت1911

 

مامان چشم غره ای به مدل حرف زدنم رفت..

 

لبم رو گزیدم و با صدای سلام کردن یک نفر دیگه، نگاهم رو از اقاجون گرفتم…

 

انقدر ترسیده بودم که اصلا متوجه عمه ام پشت سر اقاجون نشده بودم…

 

با دیدن صورت مهربون و لبخند ارامش بخشش لبخندی زدم و با شادی گفتم:

-سلام عمه جون..خوش اومدی..

 

مامان هم جواب سلامش رو داد و اقاجون درحالی که چپ چپ به من نگاه می کرد، از کنارمون رد شد و رفت داخل خونه….

 

مامان عمه رو بغل کرد و بهش خوش امد گفت..

 

من هم جلو رفتم و با شوق بغلش کردم و گفتم:

-چقدر دلم براتون تنگ شده بود عمه جون..

 

دستی به پشتم زد و با خنده ی مهربونی گفت:

-برای همین اینقدر میایی پیشم؟..

 

لبم رو گزیدم و ازش جدا شدم:

-ببخشید..شما که در جریانین..زیاد نمی تونم اونجا بیام…

 

عمه ام تنها کسی بود از اون خانواده که واقعا مارو دوست داشت و محبتش واقعی و از ته دل بود….

 

اما چون با شوهر و بچه هاش تو عمارت اقاجون زندگی می کرد نمی تونستم بهش سر بزنم….

 

دستی به گونه ام کشید و لبخنده تلخی زد:

-می دونم عزیزم..شوخی می کنم..

 

من هم لبخند تلخ و کمرنگی زدم و از سر راهش کنار رفتم…

 

مامان درحالی که عمه رو به داخل خونه راهنمایی می کرد گفت:

-چه عجب از اینورا خانم..

 

#پارت1912

 

عمه سری به تاسف تکون داد و اهی کشید:

-چی بگم مهتاب جون..اقاجون رو که می شناسی..

 

مامان هم سری تکون داد و همگی وارد سالن شدیم…

 

عمه ام هیچوقت از زندگی تو عمارت اقاجون راضی نبود…

 

چون تک دختر بود اقاجون بعد ازدواجش هم اجازه نداده بود از اونجا برن و مجبورشون کرده بود پیشش زندگی کنن….

 

درست مثل کاری که اوایل ازدواج مامان و بابام باهاشون کرده بودن…

 

فقط بابام بعد مدتی تونسته بود دست مامانم رو بگیره و از اونجا بیرون بیاد اما عمه ام اینقدر خوش شانس نبود….

 

حتی شوهرش و بچه هاش هم ناراحت و غمگین بودن اما کاری ازشون برنمیومد…

 

زندگی کردن زیر نظر اقاجون و قانون های سفت و سختش کار هرکسی نبود…

 

حتی اب خوردنشون هم با اجازه ی اقاجون بود…

 

نتونسته بودن راحت و مستقل زندگی کنن و عمه ام همیشه پشت سر گلایه می کرد…

 

خداروشکر مامان بعد فوت بابام تونسته بود جلوشون ایستادگی کنه وگرنه یادمه اقاجون هرکاری کرد تا مارو ببره عمارت اما مامان قبول نکرد….

 

نفسی کشیدم و رو به اقاجون و عمه گفتم:

-میرم چایی بیارم..

 

مامان روی مبل روبه روشون نشست و سرش رو به تایید تکون داد…

 

#پارت1913

 

تا خواستم برم سمت اشپزخونه اقاجون با اون لحن ترسناکش، محکم و رسا گفت:

-لازم نکرده چیزی نمی خوریم..بیا بشین ببینم چه دسته گلی به اب دادی…

 

برای بار چندم اب دهنم رو با ترس بلعیدم و خشک شده بهش خیره شدم…

 

تکیه داده بود به مبل و پا روی پا انداخته بود و یک دستش رو روی عصاش گذاشته بود…

 

ابهت و غرور و خودپسندی از خودش و ژستش می بارید…

 

نگاهم رو اروم چرخوندم سمت مامان که سرش رو تکون داد و به کنارش اشاره کرد و با جدیت گفت:

-بیا بشین عزیزم..

 

سریع خودم رو به مامان رسوندم و کنارش نشستم..

 

نقطه ی امنم همیشه کنار مامان بود و هرچقدر بهش نزدیک تر بودم، احساس امنیت بیشتری می کردم….

 

عمه اروم اقاجون رو صدا کرد تا اروم باشه اما اقاجون دستش رو به معنی سکوت بالا گرفت….

 

دوباره با همون لحن مذکور رو به من و مامان گفت:

-معلوم هست دارین تو این خراب شده چیکار می کنین؟!..

 

مامان اخم کرد و جدی گفت:

-منظورتونو از خراب شده متوجه نمیشم؟..چیکار کردیم که به جناب پارسای بزرگ برخورده؟!….

 

اقاجون پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

-چیکار کردی؟..مثلا بدون خبر چوب حراج زدی به ابرو و زندگی دخترت…

 

#پارت1914

 

مامان سر جاش صاف شد و با خشم گفت:

-بهتون اجازه نمیدم..

 

اقاجون دستش رو تو هوا تکون داد و پرید تو حرف مامان:

-تو کی باشی که به من اجازه کاری رو بدی..اون وقتی که گفتم نوه من، باید تو عمارت من و زیر نظر من زندگی کنه فکر همچین روزی رو می کردم…..

 

با هر “من” گفتن محکم و با تاکیدش شونه هام می پرید…

 

با استرس دست هام رو توی هم پیچیدم و با نگرانی به عمه نگاه کردم…

 

چشم هاش رو با ارامش باز و بسته کرد و اشاره کرد نترسم…

 

مامان پوزخندی زد:

-که بعدش گند بزنی به زندگیش؟..مثل کاری که با بقیه نوه هات کردی؟…

 

چشم هام از حرف و لحن مامان گرد شد..

 

هیچوقت تا حالا ندیده بودم اینجوری با اقاجون حرف بزنه…

 

اقاجون عصاش رو به زمین کوبید و با خشم گفت:

-نوه های من با بهترین امکانات و در بهترین شرایط زندگی کردن و می کنن..چیزی که تو از دخترت دریغ کردی….

 

-کاش نظر بچه ها و نوه هات رو هم در این مورد بپرسی..مطمئنم اگه ازت نترسن با حرفاشون شگفت زده خواهی شد….

 

-تو نگران نوه های من نباش..فعلا به فکر دخترت و زندگیش باش که با بی فکری هات داری می فرستیش ته چاه….

 

#پارت1915

 

مامان دست هاش رو مشت کرد و صورتش از عصبانیت قرمز شده بود:

-هیچکس بیشتر از من به فکر دخترم نیست..به هیچکس هم اجازه دخالت تو زندگیمون رو نمیدم….

 

اقاجون دستی به سبیل پرپشت و جوگندمیش کشید و گفت:

-تا الان اجازه ندادی که نتیجه ش شده این..یه پسر قالتاق رو راه دادی به خونه و زندگیت کنار دختر جوونت..که معلوم نیست چه غلطی کردن بی سر و صدا داری دختره رو رد می کنی بره…..

 

چشم هام از حرفش گرد شد و بهت زده دستم رو روی دهنم گذاشتم…

 

عمه با اخم گفت:

-اقاجون این چه حرفیه..

 

مامان با خشم از جا پرید و با حرص انگشتش رو به طرف در خونه گرفت و با صدایی که از عصبانیت می لرزید بلند گفت:

-از خونه ی من برو بیرون..بهت اجازه نمیدم بیایی تو خونه ام و به دخترم توهین کنی..شما که هیچی به گنده تر از شما هم چنین اجازه ای نمیدم…..

 

من هم از جام بلند شدم و با بغض و چشم هایی پر از اشک گفتم:

-مگه من چیکار کردم که..

 

مامان درحالی که از عصبانیت می لرزید، رو به من با تشر گفت:

-ساکت شو..تا من زنده ام هیچ توضیحی به هیچ احدی بدهکار نیستی…

 

عمه هم بلند شد و با میانجی گری گفت:

-مهتاب جان اروم باش..اقاجون منظوری نداشت..حرفشو بد برداشت کردین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
3 ماه قبل

افرین به مامانش این درسته

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

گفتم این پدر بزرگه سنگ میندازه جلو پاشون

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x