دسته‌بندی: رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 176

      با دیدن نزدیک شدن دوباره دست مرد به سمت صورتش ، اینبار مچ مرد را دو دستی چسبید و دندان هایش را درون مچ مرد فرو کرد و تا توانست فشرد .       با پیچیده شدن درد ناگهانی در مچ مرد ، انگار که مستی برای لحظه ای از سرش پریده باشد ، دادی از

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 175

      گندم که با رفتن نسرین دوباره به جای خودش و کنار یزدان برگشته بود ، به ابروان درهم گره خورده او و چهره متفکرش نگاهی انداخت ……… دستش را آرام روی دست یزدان گذاشت و با نوک پنجه هایش پوستش را لمس کرد تا حواس او را جمع خودش کند .       آرام و با

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 174

      نسرین سرش را بلند کرد و موهایش را از مقابل چهره اش کنار زد ………… مطمئناً دختری که به کمکش آمده بود همان دوست دختر یزدان بود .       اما حتی یک ثانیه از بالا آمدن سر نسرین و از افتادن چشمانش در چشمان گندم نگذشته بود که گندم از دیدن و شناختن نسرین ،

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 173

        فرهاد جام آب میوه اش را بالا آورد و نگاهی به مایه نارنجی رنگ داخلش انداخت و در همان حال گفت :       ـ نگران دوست دختر اون مرد نباش ……….. تویِ کار بلد و هفت خط می تونی از پس اون بچه بر بیای و با یک حرکت اون دختر و از میدون

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 172

        نسرین سری تکان داد و از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید ……….. به نظرش فرهاد کفتاری بود که چشمان هیز و سیری ناپذیری داشت . دور و برش پر بود از دختران رنگ و وارنگ …………. اما انگار بازهم آن همه دختر برای چشمان تشنه و پر عطش این مرد ناکافی به نظر

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 171

        به سمتش راه افتاد . با قدم هایی محکم و استوار . با هر قدمی که با آن کفش های پاشنه بلند بر می داشت ، لرزی به سینه های بیرون انداخته اش می داد و نگاه ها را بیشتر از قبل معطوف آن قسمت می کرد .       با نزدیک شدن به فرهاد

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 170

        ـ باشه ، فقط به یکی بگو ساکم و برام بیاره .       ـ بله خانم .       خدمتکار یکی از خدمه های مرد را صدا زد و ساک نسرین را به دست او داد و خودش جلوتر از آنها به سمت انتهایی ترین قسمت سالن که توسط دری دو دهنه چوبی

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 169

          فرهاد به چشمان درشت و عسلی گندم که خیره کننده تر از هر زمان دیگری جلوه می نمود نگاه کرد و لبخند محسوسی بر لب نشاند و در حالی که نگاهش را حتی برای ثانیه هایی از روی گندم بلند نمی نمود ، جامش را بالا برد و جرعه ای نوشید .      

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 168

          سایه محو قهوه ای رنگ به گوشه بیرونی چشمش زد و روی پلکش را با سایه ای کرم مایل به گلبهیِ گرم کاور نمود و سعی کرد لایه های سایه را طبیعی روی هم بنشاند . رژگونه صورتی کمرنگی که تنها چهره اش را با طراوت تر نشان می داد ، روی گونه هایش زد

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 167

          یزدان خوب منظور کتی را دریافت و فهمید ………… خبر داشت که کتی و فرهاد نه در ظاهر ، بلکه در باطن دشمنان هم به حساب می آیند ……… هرچند کتی برای خود یزدان هم رقیب سرسختی به حساب می آمد . اما در شرایط کنونی در وضعیتی نبود که بتواند هم زمان هم فرهاد

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 166

        از اطاق خارج شد و پایین رفت . جلال که منتظر پایین آمدن او بود ، بلافاصله بعد از دیدن او ، به سمتش قدم برداشت و شانه به شانه اش ایستاد .       یزدان بدون آنکه نگاهش را از جمعیت پیش رویش بگیرد ، او را مخاطب خودش قرار داد و آرام پرسید

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 165

گندم نگاهش کرد و با همان لبخند پت و پهنی که هنوز بر روی لبانش دیده می شد ، شانه بالا داد و در خودش جمع شد و به او نگاه کرد : ـ دلم می خواد زودتر جشنشون شروع بشه لباسام و بپوشم . یزدان عمق هیجان نشسته در روح گندم را حس می کرد ……….. گندم از همان

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 164

        ـ مثلاً دارم ازت تعریف می کنم .       ـ تو می دونی تا الان هیچ دختری جرات نداشته که بخواد به من زیاد نزدیک بشه ؟! ……… دیگه چه برسه به اینکه بخواد با من شوخی کنه یا بدتر از اون ……… مشت بزنه .       گندم اینبار خنده جان دار

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 163

        ـ من می ترسم .       یزدان دست روی بازوی گندم گذاشت و بازویش را حمایت گرایانه فشرد .       ـ تا وقتی من هستم ، چیزی برای ترسیدن وجود نداره . فرهاد عملاً هیچ غلطی نمی تونه بکنه .       ـ چرا الان نمیری بهش بگی که تمام نقشه

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 162

        یزدان که آرام گرفتن گندم را دید ، سر بالا کشید و اینبار از فاصله ای بیست سی سانتی در چشمان او نگاه کرد ………… از این فاصله اندک ، چشمان گندم درشت تر و عسلش ناب تر به نظر می رسید .       ـ چی ……. چی گفتی الان ؟ دارن ما رو

ادامه مطلب ...