گندم نگاهش کرد و با همان لبخند پت و پهنی که هنوز بر روی لبانش دیده می شد ، شانه بالا داد و در خودش جمع شد و به او نگاه کرد :
ـ دلم می خواد زودتر جشنشون شروع بشه لباسام و بپوشم .
یزدان عمق هیجان نشسته در روح گندم را حس می کرد ……….. گندم از همان بچگی اش هم چنین خصلتی داشت . در زمان هیجان ، چه مثبت می بود و چه منفی ، زیاد حرف می زد و زیاد از زبانش کار می کشید .
ـ دلت می خواد مثل بچگی هات برات حرف بزنم تا آروم بشی بتونی بخوابی ؟
گندم هنوز هم نگاهش معطوف چشمان سیاه او بود ………… کدام نامردی به این مرد لقب فرشته مرگ را داده بود ؟؟؟
ـ اوهوم .
ـ پس چشمات و ببند و فقط گوشات و بده به من .
ـ باشه .
پلک هایش را بست و گوش هایش را مثل همیشه به یزدان داد ………… به صدای بم و مردانه اش . به نوای موزون و دل نواز صدای او . به حرکات آرام و دلنشین دستش بر روی بازویش .
یزدان خاطرات ریز و درشت کودکی هایش را تعریف می کرد . خاطراتی که حتی بعضی از آنها را به یاد هم نمی آورد ، اما یزدان خوب به خاطرش بود .
مطمئناً هیچ بنری بشری جز گندم این نوازش های آرام و حمایت گرایانه یزدان ندیده بود . مطمئناً هیچ کس تا کنون با این روی یزدان مواجه نشده بود . که اگر مواجه شده بود ، امکان نداشت بتواند چنین حرکات و رفتارهایی را در باورش بگنجاند ……………. یزدان معروف بود به آدم قصی القلب بودن . معروف بود به فرشته مرگ بودن . معروف بود به سنگ دل بودن . انگار یزدان تنها در کنار گندم ، به همان اصل و نسب گذشته اش بر می گشت …………. انگار یزدان تنها در کنار گندم به همان یزدان آرام گذشته تبدیل می شد .
این مردی که آرام نوک پنجه هایش پوست گندم را نوازش می کرد و به بازی می گرفت ، همان مردی بود که تتوی بزرگی از ققنوس بر پشت کمرش خالکوبی شده بود یا موهای کوتاهش ، با آن شکستگی کوچک در گوشه ابروی راستش چهره اش را خشن و بی رحم نشان می داد .
این مرد تنومند با آن همه عضلات و ماهیچه های پیچ در پیچ ، انگار تنها در کنار گندم بود که به خود واقعی اش بر می گشت و از آن بعد درنده خو شده اش فاصله می گرفت و کم کم رام می شد .
نفهمید چه مدت زمان گذشت ………… تنها با دیدن نظم گرفتن نفس های گندم فهمید که توانسته او را خواب کند . نگاهش را چرخی روی صورت معصوم و دلنشین او داد و دستش را آرام عقب کشید ………… گندم همه وجودش بود .
آرام تر از قبل از کنارش بلند شد و به سمت بالکن راه افتاد و نگاهش را دور تا دور استخر گرداند و به سمت نرده ها جلو رفت و از آن بالا به حیاط سرسبز و بزرگ پیش رویش نگاه کرد .
تعداد ماشین هایی که در حیاط پارک شده بودند ، گویای این مطلب بود که احتمالاً تمام مهمانان این مهمانی آمده اند .
با شنیدن صدای ویبره موبایلش از بالکن خارج شد و داخل رفت و موبایلش را برداشت …………… پیامی از جلال بود :
ـ قربان دکتر اومده ………….. بچه ها شنیدن که داشته درباره شما پرس و جو می کرده ……… مثل اینکه می خواد بدونه شما هم اومدید یا نه .
یزدان نفس عمیقی کشید و صفحه موبایلش را بست و موبایل را روی میز رها کرد …………… دکتر شخصی بود که لقبش با خودش زمین تا آسمان توفیر داشت …………… دکتر ، دختر ریز نقش و سی و چند ساله ای بود که در مافیای مواد مخدر دستی توانا داشت ………….. اکثراً او را به نام کتی می شناختند و نمی دانستند دکتری که همه از او حرف می زنند ، همین دختر ریز نقش و نحیفی است که چشمان معصوم و جذابش ، بر خلاف جنایت های وحشتناکی است که او از خودش به جا گذاشته ………. این دختر جوان که بخاطر ریز نقش بودنش زیادی کم سن و سال جلوه می نمود ، همچون عقربی بود که حتی به نزدیکان و خویش و قوم های خودش هم رحم نمی کرد …………. به گوشش رسیده بود که حتی برادر بزرگ کتی به دست خود کتی به قتل رسیده و کشته شده .
و یزدان یکی دو سالی می شد که دکتر را شناخته بود و متوجه شده بود دکتر ، همین دختر ریز نقش و به ظاهر ساده و خوش خط و خال است ……… اما همچون همیشه ، اجازه نمی داد که حریف مقابلش بفهمد که او رازش را فهمیده . اینجوری می توانست همیشه یک قدم از طرف مقابلش جلوتر باشد .
دیگر بیش از این بالا موندن را جایز ندانست . به سمت کت و شلوارهایش رفت و کت و شلوار طوسی بسیار روشنش را با پیراهن بسیار جذب سفید رنگی که دو سه دکمه ابتدایی پیراهنش را هم باز گذاشته بود ، پوشید ………… اینگونه عضلات سینه اش بیشتر جلوه می نمود .
کارت اطاق را برداشت و کلت کمری چند تکه شده اش را که هر قسمتش را در جایی از ساکش پنهان کرده بود ، در حالی که پشتش را به دوربین در تابلو کرده بود تا فرد احتمالی پشت مونیتور دیدی بر روی کارش نداشته باشد ، بیرون آورد و با سرعتی که همیشه در کارش به کار می برد ، سرهم بندی اش نمود و درون جیب داخلی کتش گذاشت تا در موقعیتی بهتر در جای مناسب تری از لباسش پنهانش کند ………….. امکان نداشت که در این عمارت بدون هیچ وسیله ای دفاعی حاضر شود و قدم بردارد ………… آن هم وقتی که گندم را با خود به همراه داشت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتهاتون خیلی خیلی کوتاهه هرروز هم نمیزارین چندروز صبرمیکنیم دوسطر اونم با قرو قمیش فراوون میبینیم
پارت نداریم؟؟
الان بازم ممکن جریان مهمونی قبلی ک خونه یزدان بود پیش بیاد و گندم بره بیروون🤦♀️
لطفا پارت های بیشتری بزار خیلی کوتاه بود ادم عصبی میشه خب