رمان گریز از تو پارت 20

5
(1)

 

احمد بزور زبانش را تکان داد: تو چرا هیچی نمیگی یاسمین؟ بگو که این حرفا دروغه…

احساس ضعف و ترس باعث شده بود محتویات معده اش تا گلویش بالا بیاید. نفس هم نمی‌کشید چطور قرار بود چند کلمه حرف بزند؟! اسلحه روی شقیقه اش ، بازوهای ارسلان دور تنش و نگاه احمد به چشمهایش برای از پا انداختنش کافی بودند. ارسلان میخواست با این اسلحه مغزش را بپوکاند؟ جانش شده بود علف هرز که اینطور معامله میشد؟

لحن هشدار آمیز ارسلان اینبار آنقدر محکم و پر حرص بود که ناخودآگاه تمام صحنه های دیروز توی ذهنش جان گرفت. دست او باز هم روی بدنش بود و… سگ ها هم به جانش نمیفتادند، خودش برای تکه پاره کردن جسم و روحش پیشقدم میشد…
کاش در همین لحظه کارش را تمام میکرد.

_من همه چی و بهش گفتم.

جان کند و جانش از حلقش بیرون زد. جمله هایش همان زنجیر قطور دور گردنش بود.

نگاه احمد با ناباوری بالا آمد و دخترک با فشار دست های ارسلان جمله ی بعدی اش را گفت: گفتم که شماها منو فرستادین اینجا. همه ی حقیقت و اعتراف کردم.

چشم هایش پر بود. قلبش هم… برزخ و جهنم همین لحظات بود دیگر؟! شاید هم مرده بود و روحش اسیر دست های شیطانی آن ها شده بود.

_گفتم که جاسوس شماها بودم.

گفت و با کم شدن فشار دست ارسلان نفس از سینه اش بیرون جهید.

_گفتم مجبورم کردین کلی از اطلاعات از اینجا براتون بیارم.

احمد مات سرجایش مانده بود و داشت جان به سر میشد. بی شک ارسلان به دخترک چیزی خورانده بود.

_چی میگی دختر؟ این مزخرفات چیه؟

ارسلان اسلحه را پایین آورد و احمد سعی کرد فرهاد را کنار بزند: دروغ میگه آقا. بخدا دروغ میگه… اصلا عقلش به این چیزا قد نمیده‌.

_کافیه دیگه!

_منو‌ نگاه کن یاسمین. عقلتو از دست دادی؟ چرا راستش و نمیگی؟

ارسلان تن دخترک را رها کرد به جایش محکم دست سالمش را گرفت. رهایش میکرد، از شدن لرز پخش زمین میشد. اسلحه میان برنامه شان جایی نداشت اما مجبور شده بود تا قفل زبانش را باز کند.‌

احمد از درماندگی حتی نمی‌توانست فریاد بزند.

_اصلا میدونی کجا وایستادی یاسمین؟ می‌دونی اینجا خونه ی کیه؟ می‌دونی ممکنه چه بلاهایی سرت بیاد؟ دلت و به‌ چی خوش کردی دختر؟
فکر کردی این مرد بهت رحم میکنه؟

تمام بدن دخترک نبض میزد. نیمه نفس گفت: شماها مجبورم کردین بیام اینجا. شما گفتین شبونه تو ماشین ارسلان قایم شم. من که نمی‌دونستم کیه و چیکارست…

احمد انگار زد به سرش و بلکل از یاد برد که ارسلان مقابلش ایستاده. با خشم و حرص داد کشید: میدونی آدمی که کنارت وایستاده کیه دختره ی احمق؟ دلت و به چی خوش کردی؟ به همین راحتی منو فروختی؟ در ازای چی؟

سر یاسمین بی اراده سمت ارسلان چرخید. سینه اش سنگین شد! در همین چند روز شناخته بودش… ترسناک ترین مرد دنیا یا شاید هم خطرناک ترین! در ازای چه؟ شاید رهایی… جرعه ایی آرامش و… کاش آرزوهایش ممکن میشد!

ارسلان با نیشخند خیره ی احمد و جلز و ولز زدنش گفت: کاسه ات خالی موند برو جای دیگه گدایی کن. همون شاهرخ باید برات دون بپاشه.

انگار روی تن مرد آب جوش ریختند: اینجا تموم نمیشه ارسلان خان. این دختر بی صاحاب نیست… مادرش نگرانشه.

ارسلان باز هم خندید و قفسه ی سینه ی یاسمین تکان بدی خورد. کاش میتوانست کلمه ایی حرف بزند. کاش جرات داشت از خودش دفاع کند! کاش خدا نگاهش میکرد…!

_این دختر تو ماشین من قایم شده بود و این چیز کمی نیست. نکشتمش چون حالا حالا ها باهاش کار دارم. تا بفهمه تاوان جاسوسی تو خونه ی من یعنی چی… تو هم برو به رئیست
بگو بد بازی و با ارسلان شروع کردی.

احمد با وحشت زل زد به دهانش و لبخند ارسلان رنگ خباثت گرفت.

_بهش بگو این یکی جنسش با قبلیا خیلی فرق داره، لعبته… چشمم و گرفته. واسه پس گرفتنش خیلی باید دنبالم بدوعه. شاید هزارسال…

لحن زننده اش دل دخترک را تکان داد. لب هایش زیر فشار بغض روی هم سنجاق شده بود… لعبت؟ دیروز هم به یک چشم لعبت قرار بود تنش را بدرد؟

احمد دهان باز کرد اما باز هم فشار اسلحه فرهاد بود که خفه اش کرد و عقب فرستادش. ارسلان به بدترین شکل ممکن بهش رکب زده بود. شاهرخ قرار بود چطور سر از بدنش جدا کند؟!

نگاه تیزش روی دخترک چرخید و بی ملاحظه صدایش را توی سرش انداخت.

_ یکم فکر مادرت باش یاسمین. میدونی ممکنه چه اتفاقی بیفته؟ انقدر خودخواهی که فقط به خودت فکر کنی؟

ضربه اش کاری بود. نگاه ترس خورده ی دخترک سریع بالا آمد و لب هایش تکان آرامی خورد.
مادرش؟ کجا بود تا بدبختی اش را ببیند؟

ارسلان دستش را تخت سینه اش زد و غیر منتظرانه هلش داد. دقیقا از همین لحظه میترسید‌. پاشنه ی آشیل دخترک مادرش بود و احمد به راحتی میتوانست تحریکش کند!

_برو تو خونه.

_نشنیدی چی گفت. مادرم…

ارسلان با خشم پلک زد و از میان دندان هایش غرید: برو یاسمین. حرفام یادت رفت؟ نگفتم تهدیداش بی پایه و اساس؟

_من باورت ندارم. توی لعنتی…

_برو تا یه کاری دستت ندادم. میخوای همینجا بزنم ناکارت کنم؟

اشک های دخترک گونه اش را سوزاند. سعی کرد به احمد نگاه نکند و وقتی قدم های خسته اش را داخل ساختمان کشید، آخرین امید مرد هم ناامید شد.

_این قرار ما نبود ارسلان خان.

_دیگه قراری نیست. بسلامت…

احمد گلویش را چنگ زد: میخواین چیکارش کنین آقا؟ یاسمین هیچ کارست. تا حالا اسم شماهم به گوشش نخورده بود چه برسه بیاد جاسوسی. اخه کی همچین جراتی داره؟

_نگهش میدارم تا رئیست فکر نکنه با هالو طرفه. گفتم که طعم این یکی زیر زبونم مزه کرده حالا حالاها نمیتونم ولش کنم.

پلک های احمد از صراحت کلام او پرید. نوک انگشت این مرد به دخترک میخورد شاهرخ خونش را میریخت. همه چیزش نابود میشد.

ارسلان ترس و اضطراب توی نگاهش را شکار کرد. پوزخند زد و سمت ساختمان برگشت. کاش میتوانست جلز و ولز کردن شاهرخ را هم از نزدیک تماشا کند… آن روز دور نبود!

گلویش درد میکرد. جای اسلحه روی شقیقه اش تیر میکشید… صدای گلنگدن هنوز توی گوشش بود. نگاه احمد و جمله ی آخرش شده بود همان شیطانی که توی جهنم منتظر ایستاده بود تا بدبختی اش را تماشا کند.
دست به گلویش گرفت و انگار کسی بغض را ته حلقش به طناب کشید. نه می‌توانست جیغ بکشد نه گریه کند.
هق میزد اما بی صدا… خفگی همین بود دیگر؟! آرام اما مداوم… خاموش و پنهان…

لحظه ایی حس کرد جان از پاهایش پر کشید و دستش را بند دیوار کرد. از درون میلرزید! کثافت را تا کجا نقاشی کرده بودند؟ ظلم را تا کجا کشیده بودند؟ چند سال میان این لجنزار دست و پا زده بود و خودش خبر نداشت؟ چند دختر مثل خودش زیر تیغ جبر این حیوانات انسان نما جان داده بودند؟ چند روح سلاخی اهدافشان شده بود؟

ماهرخ که صدایش کرد انگار دخترک را زمین کوبیدند. دوباره آوار بی کسی روی سرش ریخت… ته مانده ی توانش هم داشت تحلیل میرفت که زن زیر بازویش را گرفت. بغض کرد… پاهایش از توان افتاد. چطور آن لحظات را دوام آورده بود؟

ماهرخ محکم تر نگهش داشت و ناباور صدایش زد: یاسمین؟

زنده بود، نفس میکشید، چشمانش هنوز باز بودند… رنگ چهره اش اما ، به یک جنازه طعنه میزد.

_صدامو میشنوی دختر؟

یاسمین پلک هم نمیزد. خودش هم زنده بودنش را باور نداشت. کاش ارسلان تیر خلاص را توی شقیقه اش خالی میکرد. کاش مرگش واقعی میشد‌.

ماهرخ با نگرانی کتفش را گرفت و تکان محکمی به بدنش داد: یاسمین بخدا داری سکته ام میدی. یه کلمه حرف بزن!

صدای فریاد های بلند ارسلان هنوز توی حیاط پیچیده بود. احمد التماس میکرد… جرات نداشت مرد مقابلش را تهدید کند. التماس کرد و یاسمین بیشتر توی خودش جمع شد‌. زورشان فقط به تن و بدن نحیف او میرسید یا زنی که چند سال در دنیای بی خبری و خوش خیالی به سر میبرد؟! مرد بالای سرشان نبود… پدرش مرده بود و حالا قرار بود همه چیز را جلوی چشمانش سر ببرند…

_بخدا اگه حرف نزنی میزنم تو گوشت.سکته میکنما.

یاسمین لبخند کجی زد. صدایش از میان تکه پاره های وجودش به زور بالا آمد.

_ماهرخ…

همه ی توانش خلاصه شد توی نفس کشیدن تا کم نیاورد. باید جای همه بغض را توی گلویش سر می‌برید. ارسلان برای ترساندنش از هیچ راهی دریغ نکرده بود! پایش می‌رسید همان لحظه در حیاط کارش را می‌ساخت.

_میدونی من خیلی بدبختم…

زن با ترس نگاهش کرد. چشمهای دخترک پر شده بود از موج هایی سرگردان… اما هنوز گرم بود مثل آفتاب. میان قاب چهره اش مثل زمرد میدرخشید…
صورت یخ زده او را میان دست هایش گرفت و بغض سر به فلک کشیده ی یاسمین با دیدن نگرانی او ترک خورد. هنوز هم برای کسی مهم بود؟!

_من چندمین نفری ام که آقات با این کاراش زجرکشش کرده؟

قلب ماهرخ مچاله شد. نگاهش توی صورت او دل دل میزد. کاش میتوانست دوای دردش باشد. کاش میتوانست مرهم قلبش را پیدا کند… کاش کمکش میکرد تا بگریزد از این برزخ!

این دختر حیف بود. تلف شدن در این خانه حقش نبود… جوانی اش میسوخت… لطافتش پر پر میشد… مثل یک‌ شاخه گل زیر سایه ی سرد این عمارت میخشکید. ارسلان با گربه های این باغ هم شوخی نداشت… کاش دستش باز بود!
یاسمین پلک بست و اشک روی گونه اش راه گرفت.‌
_چون مرد نیستم قوی نیستم… یه آدم بدرد نخور و ترسو ام… فقط چون مرد نیستم.

ماهرخ در اوج غم ، حرصش گرفت. انگشتانش را روی صورت کشید و اشک هایش را پاک کرد: نگو این مزخرفات و یاسمین. یعنی چی آخه؟

دخترک داشت تیشه به ریشه ناپایدار خودش‌ میزد.

_بابام که زنده بود هیچکس جرات نداشت نگاهم کنه چه برسه بخوان تهدیدم کنن. بابای من مرد بود مثل این آشغالا به کسی آسیب نمیرسوند. اصلا دل نداشت بلایی سر کسی بیاره.

ماهرخ لبخند تلخی زد! یک عمر دخترک را لای پر قو و در اوج بی خبری بزرگ کرده بودند و حالا چشمانش به بدترین شکل ممکن باز شده‌ بود.

یاسمین انگار هزیان می‌گفت: حالا ببین وضعم و… یه دختر بی پناه بی کس و بدبخت و ترسو.

_از روزی که اومدی اینجا صدبار این حرفارو مرور کردی یاسمین. بسه دیگه! به خودت بیا…

یاسمین دلخور نگاهش کرد و با دست پسش زد: من نیومدم اینجا اون رئیس آشغالت منو آورد. هر وقت اومدم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم زدی تو دهنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

زیباست

Nahar
Nahar
1 سال قبل

من موندم چرا همه رمانا دختراشون چشم سبز و ابی و طوسی هستن؟ یعنی یکیشون قهوه ای یا سیاه نیست؟😐😞
نکنین توروخدا

مهشید
مهشید
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

ناموصا او دفعه هم منم همین گفتم
اصن چرو سبزه نیستن چرو چشم ابرو مشکی نیسن همشون سفیده چشم رنگی

𝑆𝑎𝑏𝑎
𝑆𝑎𝑏𝑎
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

بخوام برات دختر چشم سیاه نام ببرم باید طومار بنویسم ولی حالا برای مثال تو رمان تارگت،دلارای،گلاویژ،عشق صوری،پانتومیم،تیمارستانی ها،گرگها که دخترا چشم رنگی نبودن

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x