بعداز تموم شدن صبحونه ام بدون حرف منتظر آرش شدم تا صبحونه اش رو تموم کنه اما انگار خیلی بچه ننه تراز این حرف ها بود…
واسه هر لقمه اش کلی حساسیت به خرج میداد و حسابی تجزیه اش میکرد…
_چرا اینجوری کله پاچه میخوری؟ انگار توش دنبال چیزی میگردی! بابا بیخیال اسمش باخودشه این لوس بازی ها چیه!
_چیکار به من داری؟ سرت به کار خودت باشه! یه چیزایی حال منو بد میکنه که متاسفانه بدون اینکه جداشون کنی همه رو خوردی!
_میشه بدونم چی حالتو بد میکنه؟ مگه دوست نداری؟ اگه نداری پس چرا پیشنهاد دادی بیایم اینجا؟
_خیلی دوست دارم.. بدم بیاد که پیشنهادشو نمیدم!
کلافه قاشقشو از دستش گرفتم و ظرفشو به طرف خودم کشیدم و درحالی که مشغول لقمه گرفتن واسش بودم گفتم:
_این سوسول بازی هاتو بذار کنار بدم میاد! من نمیدونم زنت چطوری تورو تحملت میکنه..
لقمه رو جلو دهنش گرفتم وادامه دادم:
_بگیر بخور ببینم لقمه گرفتن من چه مشکلی داره!
_هرچه غضروف و رگ وریشه بود که انداختی توش!
باحرص لقمه رو به زور چپوندم تو دهنش وگفتم؛
_لوس نشو لقمه تو بخور سریع تر بریم دیرشد الان خانواده ات فکر میکنن غیبت کردم!
داشتم غر میزدم و واسش لقمه میگیرفتم که سنگینی نگاهشو حس کردم!
سرمو بلند کردم.. بهش نگاه کردم…
درست حدس زده بودم.. بانگاه خیره وخاصی بهم زل زده بود!
آخرین لقمه رو دستش دادم و سرمو به نشونه ی (چیه؟) تکون دادم!
لبخندی زد وگفت:
_حتی غر زدن هاتم قشنگه خاله قزی!
این دیگه شوخی نبود و نگاهش اونقدر نفوذ داشت که به استخوانم برسه!
آب دهنمو باصدا قورت دادم و گفتم:
_لطف داری.. اگه تموم شده بریم دیکه!
باتایید سری تکون داد.. ازجاش بلند شدو به طرف صندوق رفت!
به ظرفش و لقمه اخری که دست نخورده مونده بود نگاه کردم!
_من چرا واسش لقمه گرفتم؟ به من چه ربطی داشت اصلا؟ خاک به سرم نکنه باخودش فکرکنه واسه کارم منظوری داشتم و فکراشتباه راجع بهم بکنه؟
ای بمیری سارا که دست به هرکاری میزنی گند کاریه!
کیفمو برداشتم وازجام بلند شدم و منتظر آرش شدم که چند دقیقه بعد به طرفم اومد و گفت:
_بریم؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و قبل از اون به طرف درخروجی حرکت کردم..
اما آرش انگار که چیزی رو فراموش کرده باشه دوباره به سمت میز رفت ومن باگیجی نگاهش کردم!
لقمه ای که واسش گرفته بودم رو از روی میز برداشت و اومد..
باتعجب پرسیدم؛
_اینو واسه چی آوردی دیگه؟
گازی به لقمه اش زد و گفت؛
_دلم نیومد از خوشمزگیش بگذرم!
یا جدیدا باحرف هاش دلبری میکرد یا دل من مشکل پیدا کرده بود و باهر حرفی غش وضعف میرفت!
برگشتیم خونه و آرش ماشین رو توی حیاط پارک کرد واین یعنی قصد بیرون رفتن نداشت..
همین که از ماشین پیاده شدم صدای دعوای شدید و بعدش شکستن شیشه رعشه به جونم انداخت!
طبق عادت همیشگیم وقتایی که میترسیدم نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم و قدم از قدم بردارم! سرجام خشکم زده بود..
صدای یا ابلفضل گفتن آرش شنیدم و به سرعت دیدونش به طرف خونه رو دیدم اما بازهم قدرت تکون خوردن رو نداشتم!
صدای نعره ی بلند آرش بهم جسارت داد.. نتونستم دیگه تحمل کنم و باقدم های سست رفتم داخل…
وبازهم صدای نعره ی گوش خراش آرش…
_به چه حقی روی مامان دست بلند کردی هان؟
ارسلان_ به تو مربوط نیست صداتو واسه من بالا نبر میزنم دندون هاتو میریزم تو حلقت ها! پسره ی گستاخ!
صدای گریه ضعیفی از پشت سرم باعث شد نگاهمو از آرش بگیرم وبه پشت سرم نگاه کنم..
بادیدن آمنه که چشم هاش خیس اشک بود و گوشه ی لبش پاره شده بود، دلم گرفت.. بی اراده بغض توی گلوی من هم جمع شد…
به طرفش رفتم و با صدای لرزون اسمشو صدا زدم!
_آمنه جونم؟ چی شده دورت بگردم؟ اخه چی شد یک دفعه ای؟
دستمو گرفت و باهمون گریه های بیصداش گفت:
_توروخدا جلوشونو بگیر دعواشون نشه..!
_چیزی نمیشه عزیزم.. بیا بامن بریم توی اتاق اگه ما نباشیم ارش هم با باباش راحت تر حرف میزنه!
دستشو کشیدم و بلندش کردم.. به طرف اتاق خودش بردمش که بازهم صدای نعره ی آرش باعث شد تکونی بخورم و سرجام بایستام!
_کجا؟ همین الان ازاین خونه میریم سارا فقط لباس های مادرمو آماده کن فقط فورا فورا!
هعی حیف این رمان نیی کم میزاری ؟🤧
اره کاشکی
چرااا روزی دو پارت نمیذارین الان من چجوری تا فردا صبح صبر کنم؟🥺 الان فردا صبح میاد تا دوخط داده ب ما
خدایااااااا فکنمیکروم ارسلان اینجوری باشه لعنتیییی
دلم برای امنه میسوزه
هعیییییی ارش چرا داری میری لعنتی دل دادی
از اینورم مادرت🥲🌿💕
ای کاش این رمان روزی دو پارت بود☹