آخرشم با صدا زدن اسمش توسط من.. به خودش اومد و نگاه گیجی به لیوان توی دستش انداخت که گفتم:
– سرد شد دیگه.. برو عوضش کن!
– نه.. میل ندارم!
بلند شد و لیوانش و گذاشت تو سینی و خواست ببره بیرون که خودم و سر دادم روی تخت و ساعدم و گذاشتم رو پیشونیم..
– چراغم خاموش کن!
این و گفتم که بفهمه می خوام بخوابم و فقط در صورتی می تونه برگرده تو اتاق.. که تصمیمش و برای خوابیدن کنار من رو یه تخت گرفته باشه!
درینم این و فهمید که قبل از بیرون رفتن.. یه دست لباس راحتی واسه خودش برداشت و بعد از خاموش کردن چراغ.. در و بست و رفت بیرون..
دستم و از رو پیشونیم برداشتم و خیره به فضای تاریک بالا سرم نفسم و به بیرون فوت کردم.. از ته دل امیدوار بودم هرچه زودتر تصمیمش و بگیره و برگرده.. هنوز تشک و بالش واسه خودش نبرده بود و این یعنی می تونستم منتظر برگشتنش باشم!
من به این همخوابی بدون اتفاق خاصی.. واسه هفته های آینده و برنامه های بعدیم احتیاج داشتم.. هرچند که عجله ای نبود و اگرم نمی اومد.. بازم فرصت داشتم واسه این کار و نزدیک شدنمون ولی.. انقدری از خودم مطمئن نبودم که بخوام بیشتر از این.. رابطه بینمون و کش بدم و تو همین شرایط نگهش دارم!
منی که با یه حرف.. یه نگاه.. یه رفتار دور از ذهن درین که تو کمتر دختری دیده بودم.. حالی به حالی می شدم و ذهنم سریع پرواز می کرد سمت ممنوعه ها.. فهمیدم اونقدری که فکرش و می کردم.. جنبه ام بالا نیست که بتونم این نقش و جوری بازی کنم که خودم توش غرق نشم!
پیش بینی هام قبل از اولین برخوردم با این دختر.. تقریباً داشت اشتباه از آب در می اومد و تنها راهی که می تونستم خودم و تو همین مسیری که قرار داشتم نگه دارم تا منحرف نشم.. بیشتر کردن سرعتم بود!
نمی دونم چند دقیقه گذشت.. ولی حس کردم دیگه تصمیمش و گرفته و نمی خواد بیاد .. قرار نبود آپولو هوا کنه که انقدر زمان می خواست واسه فکر کردن..
واسه همین پشت به در.. به پهلو خوابیدم و چشمام و بستم که حداقل صبح زودتر بیدار بشم و برم چون شدیداً به یه ریکاوری و سفت کردن پیچ و مهره نقابم احتیاج داشتم!
ولی بعد از چند دقیقه.. هنوز چشمام گرمِ خواب نشده بود که با صدای باز شدن در.. سریع گشاد شدن و خیره موندن به دیوار رو به روم..
انقدر آروم و بی سر و صدا اومد تو اتاق که حس کردم شاید واسه برداشتن رخت خواب اینجوری اومده که من بیدار نشم.. ولی هرچقدر گوشم و تیز کردم صدای باز و بسته شدن کمد به گوشم نخورد..
تا اینکه با نزدیک شدن قدم هاش و بعد از اون.. پایین رفتن اون سمت تخت.. لبخندی رو لبم نشست و تو ذهنم یه لایک به برنامه های آینده ام نشون دادم..
دیگه نمی تونستم خودم و بزنم به خواب.. سریع پهلو به پهلو شدم و تو همون نور کمی که از لای در می اومد تو.. زل زدم به درینی که لباساش و عوض کرده بود و جوری اون سمت تخت مچاله شده بود تا به من برخورد نکنه که مطمئن بودم با کوچیک ترین تکونی از اون سمت پرت شد پایین..
گلوم و صاف کردم و با لحنی که خیلی سعی داشتم عادی باشه پرسیدم:
– تصمیمت و گرفتی؟
سرش همچنان پایین بود و برعکس منی که چهارچشمی بهش زل زده بودم.. نگاهم نمی کرد..
– آره ولی.. اینجوری جامون تنگ می شه.. اگه با زمین خوابیدن مشکلی نداری می خوای…
قبل از اینکه جمله اش و کامل کنه.. دستم و رو شونه اش گذاشتم و همونطور که می کشوندمش سمتم تا
فاصله باهام کم بشه گفتم:
– نشنیدی میگن دو نوع خوابیدن خیلی لذت بخشه؟ یکی تنهایی خوابیدن رو تخت دو نفره.. یکی هم دوتایی خوابیدن رو تخت یه نفره! تجربه اولیش و دارم.. حالا که موقعیت پیش اومده.. حیفه دومیش هم تجربه نکنم!
– آخه.. نمی خوام تو اذیت بشی!
دلم می خواست بگم فعلاً اونی که داره اذیت می شه تویی و این از لرزش صداش و یخ کردن دستاش کاملاً مشخص بود..
شاید عجیب به نظر می رسید ولی.. دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم.. منی که با همین هدف پا یه زندگیش گذاشته بودم.. دوست نداشتم حداقل امشب که انقدر حس خوب از این دعوت به وجودم تزریق کرد.. باعث آزارش بشم که گفتم:
– بچرخ!
– چی؟
– بچرخ پشت به من بخواب..
از خدا خواسته سریع چرخید و منم از پشت.. در حالیکه سعی می کردم فعلاً خیلی بهش نچسبم.. نزدیکش شدم و کنار گوشش لب زدم:
– اینجوری راحتی؟
– اوهوم!
– اگه اذیت می شی…
– نه خوبه!
– اوکی بخواب..
مکثی کردم و با یادآوری اون شبی که تو خونه من مونده بود توپیدم:
– صبح پانشم ببینم رو مبل خودت و مچاله کردیا!
آروم خندید و گفت:
– نه ولی می ترسم تو به این وضع خوابیدن عادت نداشته باشی و ترجیح بدی بری رو مبل مچاله بشی!
از یه جهت راست می گفت.. به این طرز خوابیدن عادت نداشتم.. معمولاً با هر دختری هم که رو یه تخت می خوابیدم.. انقدر جا داشتیم که لزومی نداشته باشه بهشون بچسبم.. مگه اینکه خودشون برای لوس کردن نزدیک می شدن و می چسبیدن به من که اونم.. تو اکثر مواقع پس زده می شدن!
ولی حالا.. با میل خودم همین نیمچه فاصله هم کم کردم و بدون اینکه جوابی به حرفش دستم و از روی بدنش رد کردم و بی اختیار لب زدم:
– بگو!
– چی بگم؟
– قصه!
– چرا هر وقت موقع خواب من و می بینی دلت قصه می خواد.؟
– حرف که می زنی.. راحت تر خوابم می گیره!
مکثی کرد آروم جواب داد:
– گفتم که زیاد قصه بلد نیستم!
– از همون قصه هایی که شهرزاد واسه شهریار تعریف می کرد بگو!
من با نهایت جدیت حرف می زدم و خواسته قلبی اون لحظه ام و به زبون می آوردم و درین.. بعد از هر حرفم به خیال سر به سر گذاشتنش آروم می خندید..
– نکنه تو هم نقشه قتل من و تو سرت داری و می خوای با قصه گفتنم از این کار منصرف بشی؟
چشمای نیمه بازم و بین تارهای موهاش که جلوی چشمم بود چرخوندم و از ذهنم رد شد.. نقشه قتل جسمت نه ولی.. نقشه قتل روحت.. شاید!
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
– در اون صورت خودت باید هر شب به صورت خودجوش برام قصه می خوندی.. نه اینکه من هربار به خواهش و التماس بیفتم!
– عزیزم! شوخی کردم! خواهش و التماس چرا؟ الآن میگم.. بذار یه کم فکر کنم!
نفس عمیقی لا به لای موهاش کشیدم و منتظر موندم.. درحالیکه خودمم نمی دونستم دلیل این انتظار چیه و چرا باید برام جالب توجه باشه.. قصه خوندن یه نفر..
چیزی که شاید اگه جایی می شنیدم که یه پسری از دوست دخترش.. شب اولی که قراره پیش هم بخوابن.. همچین خواسته ای داشته.. مسخره اش می کردم.. ولی حالا.. به هیچ وجه نمی تونستم این اشتیاقی که همه وجودم و درگیر کرده بود و نادیده بگیرم و این.. زیاد خوب به نظر نمی رسید!
– اوکی.. داستان پادشاه یونان و حکیم رویان و برات تعریف می کنم!
– اوهوم.. بگو!
مکثی کرد و با همون صدایی که واقعاً برام حکم لالایی رو داشت و بیش از اندازه آرامش بخش بود.. شروع کرد به تعریف کردن قصه:
– داستان درباره پادشاه یونانه که یه روزی مریض می شه و هیچ کدوم از پزشک و طبیبای اون دیار.. نمی تونن درمانش کنن.. تا اینکه یه روز یه حکیمی که اسمش حکیم رویان بود و کلی اطلاعات درباره گیاه و خواص درمانیشون داشت رفت تو اون سرزمین و شنید که پادشاهش بیمار شده.. واسه همین رفت قصر و پیشنهاد داد که اون پادشاه و معالجه کنه.. پادشاهم از خدا خواسته قبول کرد و گفت اگه این کار و بکنی.. تو رو از مال دنیا بی نیاز می کنم.
شدیدا روح وقلبو احساسم میگه این پسره داره بدجوری عاشق درین میشه که حتی صداش براش روحنواز شده اینها همش نشونه علاقه شدیدقلبیه
میران اون کارو بادرین نمیکنه😐
ولی خا میراااان مخااام😶🥺
فاطی این میران از ارسلان خیلی بهتره 😐
😂😂
یعنی از هرچی پسره حالم به هم خورد
عخی😂
عزیزم😂😂😂
وااااای ادامشششششششش
عالی
نصف پارت قصه تعریف کرد🤨
قصه خیلی مهمهمثل دفعه قبل که داستان شهریار و شهرزاد رو گفت، دختری که به قصد یک شب همراهی و بعد به قتل رسیدن به اتاق پادشاه راه پیدا کرد ولی با سبک خاص همراهی با شهریار (که به جای استفاده از جاذبههای جنسی، با قصه روح شهریار رو درگیر خودش کرد) زنده موند و همه زندگی شهریار شد. کاری که درین تا اینجای داستان انجام داده. حالا قصه بعدی، ماجرای قسمتهای بعدی داستانه.
من کل کتاب هزارو یک شب و داستاناش رو خوندم و میگم احسنت به این باهوشی، دقیقا یک جورایی شاید شبیه این قضیه باشه که دکتره میتونه اونو خوب کنه که درین می تونه میران رو خوب کنه
نه خدا کنه زودتر اون بلا رو سر درین بیاره
از درین اصلا خوشم نمیاد
خدا کنه عاشق درین نشه هیچوقت
عاشق ک خیلی وخته شده
میرانمونم ع دس رف
چرا
این کشتی مدتهاست که غرق شده.
فاضت چیه
باریکلا