گندم کنجکاو نگاهش را دورتا دور اطاق چرخاند ………. هیچ وقت اطاقی به چنین زیبایی ندیده بود .
با ناپدید شدن یزدان از مقابل دیدگانش ، به دنبال صدای یزدان راه افتاد و بدون اینکه وارد اطاقی که یزدان درونش رفته بود شود ، سری به داخل اطاق لباس او کشید و یزدان را پشت به خودش ، با بالا تنه ای برهنه دید و نگاهش بی هیچ اختیاری روی تتو سیمرغ پشت کمر او نشست ……….. تتویی که دیشب هم روی کمرش دیده بود . تتویی که در عین زیبایی یک جورهایی خوف انگیز هم به نظر می آمد .
شرمنده از دیدن بالا تنه برهنه یزدان ، قبل از اینکه او متوجه اش شود سرش را عقب کشید و چرخی در اطاق بزرگ او زد و لبه تخت دایره شکلش ، با آن رو تختی نرم و خز دار شیری رنگش نشست و منتظر برگشت یزدان شد .
با خروج یزدان از اطاق لباس ، نگاهش را سمت او کشید و با دیدن او در آن کت و شلوار خاصِ سیاه رنگِ در تنش ، بی اختیار شانه هایش را جمع نمود و لبخند نامحسوسی بر لب نشاند ……… خوشحال بود که حال یزدان را بعد از آن همه بلاهایی که از سر گذرانده بود ، خوب می دید .
هرگز یزدان را اینچنین بزرگ و پر ابهت ندیده بود …….. الان که دقت می کرد ، می دید نه تنها خلقیات یزدان ، بلکه ظاهرش هم تغییر محسوسی پیدا کرده بود ……….. یزدان آنقدر تغییر کرده بود که انگار دیگر خبری از آن یزدان گذشته هایش نبود .
یزدان در حالی بند ساعت گران قیمتش را به دور مچش می بست ، نگاهی به او که بر لبه تختش نشسته بود انداخت .
ـ اطاق سمت راستی ، اطاق تو هستش ………… می تونی اطاقت و هر مدل که دوست داری درست کنی .
ـ اما …….. من که چیزی با خودم نیاوردم . حتی یه تیکه لباس هم ندارم . دست و پا بسته تا اینجا آوردنم .
یزدان با یادآوری دیشب ، اندکی چهره ای درهم کشید :
ـ اگه چیزی هم با خودت می آوردی من همه رو بی برو برگرد مینداختم سطل آشغال ………… وقتی پیش من اومدی باید برای همیشه از اون گذشته نفرت انگیزی که داشتیم خداحافظی کنی ………. نمی خوام هیچ اثری از گذشته تو زندگیمون بمونه ………… از این به بعد ، هر چیزی که احتیاج داشتی به من میگی ………… اگر حالا به هر دلیلی من نبودم ، به حمیرا میگی .
ـ باشه .
یزدان خودکار و سر رسیدی از داخل کشو میز توالت سفید رنگ هم ستِ تخت خوابش بیرون آورد و شماره موبایل خودش و جلال را روی صفحه ای از سر رسید نوشت و برگه را کند و سمت گندم گرفت .
ـ این شماره من و جلاله ………… هر اتفاقی برات تو عمارت افتاد که من نبودم ، به این شماره اولی زنگ بزن . این خط منه ……… شماره زیریش هم برای جلالِ . اگه من در دسترس نبودم به جلال زنگ بزن و بگو …….. اما فقط زمانی که من در دسترس نبودم . بهتره که حواست به جلال باشه .
گندم کاغذ را از او گرفت و نگاهش را به چشمان یزدان داد .
ـ چطور ؟
ـ جلال آدم زرنگیه ………. با کوچکترین سوتی موضوع و تا آخرش میره .
ـ مواظبم ، خیالت جمع .
ـ خوبه .
از داخل کشوی پا تختی اش دست کلیدی درآورد و کلیدی از ماباقی کلیدها جدا کرد .
ـ بیا اطاقت و نشونت بدم .
گندم از لبه تخت او بلند شد و دنبالش راه افتاد …….. یزدان در اطاق کناری اش را باز کرد و کنار ایستاد تا اول گندم وارد شود .
ـ چون هیچ وقت کسی داخل این اطاق نبوده ، یک مقداری به تمیز کاری احتیاج داره …………… اما می سپرم که تا همین امشب همه کارای این اطاق تموم بشه که بتونی از امشب داخل اطاق خودت بخوابی .
و نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند ………. نمی خواست چیزی برای گندم کم بگذارد . حتی اگر آن چیز جانش بود ……… او حتی ترسی از وسط گذاشتن جانش برای گندم نداشت …….. ادامه داد :
ـ شاید دکوراسیون این اطاق به نظرت خوب نباشه ، یا مناسب یه دختر نباشه …………… اصلا شاید بخوای اطاقت مثل بقیه دخترا با تم صورتی و قرمز و از این رنگای دخترونه بکنی …………. شب که برگشتم می تونیم در موردش حرف بزنیم و یکی رو برای تغییر دکوراسیون اطاقت بیارم تا اطاقت و همونجوری که دوست داری بچینه .
گندم نگاهش دور تا دور اطاق چرخاند ………… اینجا با اینکه از اطاق یزدان کوچکتر به نظر می رسید و تو در تو نبود ، اما دست کمی از اطاق او نداشت ………. تخت دو نفره بزرگ سدر اطاق و دیوارهایی که همچون دیوار اطاق یزدان گچ بری و نقوش تو در تو اِسلیمی فیلی کم رنگی بر روی پوسته شیری دیوار کار شده بود ، اطاق را دیدنی و در چشمان گندمی که هرگز اطاق شخصی ای نداشت ، اشرافی جلوه می داد …….. با اینکه اطاق کاملا خاک بر داشته بود ، اما این چیزی از زیبایی این اطاق نمی کاست . این اطاق با همین دکوراسیون خاک گرفته اش هم ، از سرش زیادی بود .
با شنیدن صدای قدم هایی ، یزدان و گندم سر سمت در چرخاند و حمیرا را به همراه سه خدمتکار زن دیگر ، دستمال به دست ، مقابل کنار در اطاق دیدند .
یزدان با دیدن حمیرا ، کاملا سمتش چرخید .
ـ می خوام اطاق و تا شب برای گندم آماده کنید .
ـ حتما آقا .
یزدان سری تکان داد و رو به گندم کرد و بعد از خداحافظی کوتاهی از اطاق خارج شد و گندم را با حمیرایی که نگاهش را درون اطاق چرخاند تا ببیند کارشان را باید از کجا شروع کنند ، تنها گذاشت .
خب اگر خدا بخواد یه هفت هشتایی هم پارت تو اتاق باسیم بعد بریم سراغ میز نهار😂😂