یزدان بار دیگر نگاهش را چرخی نامحسوس در دور و اطرافش داد و صدایش را پایین تر از حد معمول آورد :
ـ اینجا جای مناسبی برای حرف زدن درباره گذشته نیست …………. اما دیشب هم بهت گفتم ، من وقتی از اون گاراژ بیرون زدم اومدم تو همین عمارت ……….. تمام این سال ها هم تو همین عمارت زندگی کردم و تعلیم دیدم و شدم اینی که الان می بینی ………. من تا سه چهار سال نه قدرت آنچنانی داشتم که بتونم از تو مقابل یه مشت گرگ که هر لحظه منتظر فرصتی برای دریدن بودن محافظت کنم ، نه توانی برای ایستادن مقابلشون و داشتم ……… آوردن تو به اینجا ، اونم اون زمانی که هیچ قدرتی نداشتم ، یعنی امضا کردن سند مرگت ……… من چرا باید چنین حماقتی می کرد و جونت و به خطر مینداختم ………. می دونم تمام این سال ها یک تنه جنگیدی و سختی های زیادی کشیدی ، اما لااقل الان زنده ای ، نفس می کشی ………… به الانم نگاه نکن که صغیر و کبیر جلوم دولا راست میشن ، من اون زمان ها تو جهنمی زندگی می کردم که نمی دونستم می تونم جون سالم ازش به در ببرم یا نه .
ـ از دیشب هزار بار با خودم فکر کردم اگه دیشب ارژنگ بجای اینکه من و بفرسته اینجا …………. می فرستاد یه جای دیگه ……….. تکلیفم چی بود ؟ قرار بود چه بلایی سرم بیاد ؟
حتی تصور حرف های گندم روانش را بهم می ریخت و خون در رگ هایش را به جوش می آورد …………. به جان کندنی سعی کرد نگاهش را آرام نگه دارد و نگاهی که می رفت تا حالتی درنده خو به خودش بگیرد را به رخ گندم نکشد ……………… او بود که تغییر کرده بود ، او بود که تباه شده بود ، او بود که سر تا پایش را سیاهی مطلق فرا گرفته بود ……… نه گندم …….. گندم هنوز هم همان گندم گذشته هایش بود ……. همان گندم معصوم و پاک گذشته هایش ……….. همان چیزی که از لحظه اول برخوردش با او ، به خوبی حسش کرده بود .
چندین بار پلک زد و سعی کرد نفس های از سر خشمش را مدیریت کند ……….. دست گندم را بیشتر از قبل میان پنجه هایش فشرد .
ـ هر اتفاقی که دیشب افتاد تموم شد گندم ……… می دونم اون گذشته سخت و مزخرف و نمیشه دور انداخت که اگه می شد من تا الان صد دفعه این کار و کرده بودم …………. اما می تونی اون گذشته نحس و بندازی گوشه ای ترین گوشه مغزت و بذاری همونجا خاک بخوره ………….. همون کاری که من همه این سال ها انجامش دادم ………… الان مهمه گندم ، الان که تو پیشم برگشتی …….. تو دیگه جات پیش من امنه ……….. الان انقدر قدرت دارم که اجازه ندم نگاه هیچ حروم زاده ای روت بی افته .
یزدان نگاهش را در چشمان عسلی او چرخاند ………. می خواست حس اطمینان را در چشمان او ببیند .
گندم لبخند باریک بی اختیاری روی لبانش نشاند …………. اگر یزدان می گفت تمام این سال ها به دنبال او گشته ، حرفش را باور می کرد ………. یزدان هیچ وقت به او دروغ نگفت …….. اگر می گفت دیگر به کسی اجازه نمی دهد تا اذیتش کند ، حرفش را باور می کرد ………… دلش یه جای امن می خواست ، به دور از تمام دلهره هایی که تمام این سال ها یکه و تنها به دوش کشیده بود …….. پیش یزدان جایش امن بود .
یزدان با حس آمدن حمیرا ، دست گندم را آرام رها کرد و تکه نانی برداشت و رویش مقداری کره مالید ……. حمیرا لیوان چای را مقابل گندم قرار داد .
ـ چیز دیگه ای احتیاج دارید بیارم ؟
یزدان بدون اینکه سرش را سمت حمیرا بچرخاند ، سری برای او تکان داد :
ـ نه ممنون ، می تونی بری .
هنوز هم صدای جیغ و داد های سوگند به وضوح به گوش یزدان می رسید و خراشی بر روی اعصابش می کشید .
سعی کرد توجی به صدای جیغ و فریاد های او نکند ………… اما مگر می شد ؟؟؟
پلک بر هم گذاشت و سر خم نمود و دستانِ بر روی میزش را مشت کرد و سعی نمود تمرکز بگیرد و مغزش را از صدای روی اعصاب سوگند خالی کند و تمام حواسش را جلب صبحانه مفصل پیش رویش و کارهایی که امروز باید به آن رسیدگی می کرد کند .
گندم که چایی شیرین کرده داغش را بالا آورده بود تا اندکی شیرینی آن را مزه کند ، با دیدن حال یزدان و ابروانی که به طور نامحسوسانه ای به لرز افتاده بودند ، کمی گردن سمت او کشید ………… می دانست باید مسئله ای پیش آمده باشد که اینگونه او را بهم ریخته …….. فکر می کرد یزدان هنوز هم درگیر او و اتفاقاتی که او در این چند سال از سر گذرانده بود است ……… با تن صدای پایینی آرام گفت :
ـ یزدان جون ……….. اگه …………..
یزدان عصبی و خشمگین با صدایی گوش خراشی صندلی اش را آنچنان به عقب کشید و بلند شد که صندلی بی تعادل با صدای بدی از پشت روی زمین افتاد ………. انگار نه گندم را دید و نه صدایش را شنید …… تنها با قدم هایی عصبی و کوبنده و بلند طول سالن غذا خوری را طی کرد و از سالن خارج شد و نگهبان ایستاده جلوی درِ ورودی سالن بی حرف به دنبالش راه افتاد ………… یزدان نبود اگر درس خوبی به این زن نمی داد .
گندم که اصلا توقع چنین واکنشی از سمت یزدان را نداشت ، وحشت زده هین بلندی کشید و در جایش پرید و گردن عقب کشید و از آنجایی که لیوان چای هم در دستش داشت ، با این حرکت یکدفعه ایش ، چای در لیوان حرکت کرد و از لبه هایش بیرون زد و روی دستش ریخت و دستش را سوزاند .
با حس سوزش پوستش لیوان را به سرعت روی میز گذاشت و پوستش را فوت کرد ……….. پوست نازکی داشت و می دانست تا ثانیه های دیگر باید منتظر التهاب پوستش باشد .
با بلند شدن صدای فریاد های نعره مانند یزدان ، وحشت زده از پشت میز بلند شد و بی خیال دست سوخته اش شد و با قدم های بلند از سالن خارج شد و پشت ستونی سنگر گرفت و پنهانی و ترسیده ، با چشمانی گشاد شده ، به یزدانی که موهای سوگند را از پشت میان مشتش گرفته بود و بی توجه به جیغ های از سر درد سوگند ، او را به سمت حیاط می کشید نگاه کرد ………….. تصور پیش رویش انقدر برایش عجیب و وحشت آمیز بود که به کل سوزش پوستش را فراموش کرد و تنها به یزدانی که با بی رحمی تمام موهای پشت سر دختر را میان مشتش گرفته بود و او را به سمت حیاط می کشید نگاه می کرد .
سلام
بچه ها کسی پی دی اف این رمانه رو داره؟؟؟
اوهوم بعد اونایی ک دور پسره ان عملی
دقیقا با همه همین ویژگیا رو دارن
چشمای آبیم که رگه های طوسی داش
چشما داداشش سبز مال خودش و عشقش آبی
همه هم پورشه دارن و لامبورگینی
پاهای خوش تراشم….چال گونه ام چتری هامو کنار زدم
وای اره راست میگی تو همه رمانا این جوریه👌😂
چشم و مو رنگییییی
پوست سفید و شفاف
گونه برجستههههههه
لب های قلوه اییییی
قد بلنددد
خوشتیپ
و……….
خودت هم داری میگی نقش اصلی
نقش اصلی ها همه خشگلن😂بیشورااااا😐
دوست دارم یه رمان بخونم ک شخصیت هاش زشت باشن لامصب
واقعا چرا🙄😬
اخرش گرسنه پاشدن و صبحونشونو نخوردن😐
بابا بسه چقد طولش میدی
تمومش کن بره هی منتظر یه اتفاق جدیدم هی اینا باز دارن صبحونه میخورن
بعد از یک قرن صبحونه خوردن الآنم سه چهار پارت هم برای یزدان میزاره که موهای سوگند رو کشید برد پیشه در حیاط دوپارت فقط تو راه سه پارت هم بیرون میندازش و عربده میکشه
بیا اونقدر دیر صبحونه خوردن ک دست گندم سوخت من نذر کردم برا اینکه صبحانه ی اینا تموم شه