رمان گلادیاتور پارت 52

2.5
(2)

 

یزدان بار دیگر نگاهش را چرخی نامحسوس در دور و اطرافش داد و صدایش را پایین تر از حد معمول آورد :

ـ اینجا جای مناسبی برای حرف زدن درباره گذشته نیست …………. اما دیشب هم بهت گفتم ، من وقتی از اون گاراژ بیرون زدم اومدم تو همین عمارت ……….. تمام این سال ها هم تو همین عمارت زندگی کردم و تعلیم دیدم و شدم اینی که الان می بینی ………. من تا سه چهار سال نه قدرت آنچنانی داشتم که بتونم از تو مقابل یه مشت گرگ که هر لحظه منتظر فرصتی برای دریدن بودن محافظت کنم ، نه توانی برای ایستادن مقابلشون و داشتم ……… آوردن تو به اینجا ، اونم اون زمانی که هیچ قدرتی نداشتم ، یعنی امضا کردن سند مرگت ……… من چرا باید چنین حماقتی می کرد و جونت و به خطر مینداختم ………. می دونم تمام این سال ها یک تنه جنگیدی و سختی های زیادی کشیدی ، اما لااقل الان زنده ای ، نفس می کشی ………… به الانم نگاه نکن که صغیر و کبیر جلوم دولا راست میشن ، من اون زمان ها تو جهنمی زندگی می کردم که نمی دونستم می تونم جون سالم ازش به در ببرم یا نه .

ـ از دیشب هزار بار با خودم فکر کردم اگه دیشب ارژنگ بجای اینکه من و بفرسته اینجا …………. می فرستاد یه جای دیگه ……….. تکلیفم چی بود ؟ قرار بود چه بلایی سرم بیاد ؟

حتی تصور حرف های گندم روانش را بهم می ریخت و خون در رگ هایش را به جوش می آورد …………. به جان کندنی سعی کرد نگاهش را آرام نگه دارد و نگاهی که می رفت تا حالتی درنده خو به خودش بگیرد را به رخ گندم نکشد ……………… او بود که تغییر کرده بود ، او بود که تباه شده بود ، او بود که سر تا پایش را سیاهی مطلق فرا گرفته بود ……… نه گندم …….. گندم هنوز هم همان گندم گذشته هایش بود ……. همان گندم معصوم و پاک گذشته هایش ……….. همان چیزی که از لحظه اول برخوردش با او ، به خوبی حسش کرده بود .

چندین بار پلک زد و سعی کرد نفس های از سر خشمش را مدیریت کند ……….. دست گندم را بیشتر از قبل میان پنجه هایش فشرد .

ـ هر اتفاقی که دیشب افتاد تموم شد گندم ……… می دونم اون گذشته سخت و مزخرف و نمیشه دور انداخت که اگه می شد من تا الان صد دفعه این کار و کرده بودم …………. اما می تونی اون گذشته نحس و بندازی گوشه ای ترین گوشه مغزت و بذاری همونجا خاک بخوره ………….. همون کاری که من همه این سال ها انجامش دادم ………… الان مهمه گندم ، الان که تو پیشم برگشتی …….. تو دیگه جات پیش من امنه ……….. الان انقدر قدرت دارم که اجازه ندم نگاه هیچ حروم زاده ای روت بی افته .

یزدان نگاهش را در چشمان عسلی او چرخاند ………. می خواست حس اطمینان را در چشمان او ببیند .

گندم لبخند باریک بی اختیاری روی لبانش نشاند …………. اگر یزدان می گفت تمام این سال ها به دنبال او گشته ، حرفش را باور می کرد ………. یزدان هیچ وقت به او دروغ نگفت …….. اگر می گفت دیگر به کسی اجازه نمی دهد تا اذیتش کند ، حرفش را باور می کرد ………… دلش یه جای امن می خواست ، به دور از تمام دلهره هایی که تمام این سال ها یکه و تنها به دوش کشیده بود …….. پیش یزدان جایش امن بود .

یزدان با حس آمدن حمیرا ، دست گندم را آرام رها کرد و تکه نانی برداشت و رویش مقداری کره مالید ……. حمیرا لیوان چای را مقابل گندم قرار داد .

ـ چیز دیگه ای احتیاج دارید بیارم ؟

یزدان بدون اینکه سرش را سمت حمیرا بچرخاند ، سری برای او تکان داد :

ـ نه ممنون ، می تونی بری .

هنوز هم صدای جیغ و داد های سوگند به وضوح به گوش یزدان می رسید و خراشی بر روی اعصابش می کشید .

سعی کرد توجی به صدای جیغ و فریاد های او نکند ………… اما مگر می شد ؟؟؟

پلک بر هم گذاشت و سر خم نمود و دستانِ بر روی میزش را مشت کرد و سعی نمود تمرکز بگیرد و مغزش را از صدای روی اعصاب سوگند خالی کند و تمام حواسش را جلب صبحانه مفصل پیش رویش و کارهایی که امروز باید به آن رسیدگی می کرد کند .

گندم که چایی شیرین کرده داغش را بالا آورده بود تا اندکی شیرینی آن را مزه کند ، با دیدن حال یزدان و ابروانی که به طور نامحسوسانه ای به لرز افتاده بودند ، کمی گردن سمت او کشید ………… می دانست باید مسئله ای پیش آمده باشد که اینگونه او را بهم ریخته …….. فکر می کرد یزدان هنوز هم درگیر او و اتفاقاتی که او در این چند سال از سر گذرانده بود است ……… با تن صدای پایینی آرام گفت :

ـ یزدان جون ……….. اگه …………..

یزدان عصبی و خشمگین با صدایی گوش خراشی صندلی اش را آنچنان به عقب کشید و بلند شد که صندلی بی تعادل با صدای بدی از پشت روی زمین افتاد ………. انگار نه گندم را دید و نه صدایش را شنید …… تنها با قدم هایی عصبی و کوبنده و بلند طول سالن غذا خوری را طی کرد و از سالن خارج شد و نگهبان ایستاده جلوی درِ ورودی سالن بی حرف به دنبالش راه افتاد ………… یزدان نبود اگر درس خوبی به این زن نمی داد .

گندم که اصلا توقع چنین واکنشی از سمت یزدان را نداشت ، وحشت زده هین بلندی کشید و در جایش پرید و گردن عقب کشید و از آنجایی که لیوان چای هم در دستش داشت ، با این حرکت یکدفعه ایش ، چای در لیوان حرکت کرد و از لبه هایش بیرون زد و روی دستش ریخت و دستش را سوزاند .

با حس سوزش پوستش لیوان را به سرعت روی میز گذاشت و پوستش را فوت کرد ……….. پوست نازکی داشت و می دانست تا ثانیه های دیگر باید منتظر التهاب پوستش باشد .

با بلند شدن صدای فریاد های نعره مانند یزدان ، وحشت زده از پشت میز بلند شد و بی خیال دست سوخته اش شد و با قدم های بلند از سالن خارج شد و پشت ستونی سنگر گرفت و پنهانی و ترسیده ، با چشمانی گشاد شده ، به یزدانی که موهای سوگند را از پشت میان مشتش گرفته بود و بی توجه به جیغ های از سر درد سوگند ، او را به سمت حیاط می کشید نگاه کرد ………….. تصور پیش رویش انقدر برایش عجیب و وحشت آمیز بود که به کل سوزش پوستش را فراموش کرد و تنها به یزدانی که با بی رحمی تمام موهای پشت سر دختر را میان مشتش گرفته بود و او را به سمت حیاط می کشید نگاه می کرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
1

رمان عصیانگر 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
3

رمان جاوید در من 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود.
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 3.5 (2)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۱۵۴۸۴۳۵۵۶

دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت…
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
IMG 20230123 235029 963 scaled

دانلود رمان طالع دریا 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
1 سال قبل

سلام
بچه ها کسی پی دی اف این رمانه رو داره؟؟؟

آراممم
آراممم
1 سال قبل

اوهوم بعد اونایی ک دور پسره ان عملی

آراممم
آراممم
1 سال قبل

دقیقا با همه همین ویژگیا رو دارن
چشمای آبیم که رگه های طوسی داش
چشما داداشش سبز مال خودش و عشقش آبی
همه هم پورشه دارن و لامبورگینی
پاهای خوش تراشم….چال گونه ام چتری هامو کنار زدم

سپیده
سپیده
پاسخ به  آراممم
1 سال قبل

وای اره راست میگی تو همه رمانا این جوریه👌😂

چشم و مو رنگییییی
پوست سفید و شفاف
گونه برجستههههههه
لب های قلوه اییییی
قد بلنددد
خوشتیپ
و……….

سپیده
سپیده
1 سال قبل

خودت هم داری میگی نقش اصلی
نقش اصلی ها همه خشگلن😂بیشورااااا😐
دوست دارم یه رمان بخونم ک شخصیت هاش زشت باشن لامصب

Kimia
Kimia
1 سال قبل

واقعا چرا🙄😬

الهه
الهه
1 سال قبل

اخرش گرسنه پاشدن و صبحونشونو نخوردن😐

paeez
paeez
1 سال قبل

بابا بسه چقد طولش میدی
تمومش کن بره هی منتظر یه اتفاق جدیدم هی اینا باز دارن صبحونه میخورن

Rogha
Rogha
1 سال قبل

بعد از یک قرن صبحونه خوردن الآنم سه چهار پارت هم برای یزدان می‌زاره که موهای سوگند رو کشید برد پیشه در حیاط دوپارت فقط تو راه سه پارت هم بیرون میندازش و عربده می‌کشه

سپیده
سپیده
1 سال قبل

بیا اونقدر دیر صبحونه خوردن ک دست گندم سوخت من نذر کردم برا اینکه صبحانه ی اینا تموم شه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nakisa Kian

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x