یزدان همچون گرگی درنده خو که تنها منتظر پاره کردن خرخره موجود مقابلش باشد به سوگند نگاه کرد و بدون آنکه نگاهش را از چشمان سوگند بگیرد ، جلال را مخاطب خودش قرار داد :
ـ جلال .
ـ بله قربان .
ـ همین الان این هرزه رو مثل یه تیکه آشغال از این خونه پرت می کنی بیرون ………… نمی خوام حتی یک دقیقه دیگه این کثافت تو این عمارت بمونه …………. یک دقیقه بشه دو دقیقه ، مطمئن باش اول خودت و زنده زنده آتیش می زنم بعد این هرزه رو …….. مفهومه ؟
– بله قربان .
و با قدم هایی آرام اما بلند میز را دور زد و بازوی سوگند را گرفت و او را از روی میز بلند کرد و عقب کشید ……… چهره خشک و مصممش می گفت تماماً بدون کوچکترین تمردی ، تحت فرمان یزدان است و اوامر او را اجرا می کند .
سوگند تقلا کنان در حالی که نگاهش را به یزدان خشمگین داده بود و از او نمی گرفت ، خودش را میان دستان جلال تکان می داد بلکه فرجی شود تا از دستان او خلاص شود و یزدان دلش به حال او به رحم بیاید .
ـ یزدان خواهش می کنم …………. اجازه بده برات توضیح بدم ………. فقط یه فرصت دیگه می خوام ………. خواهش می کنم یزدان .
یزدان پوزخند زهر آگینی بر لب نشاند و نگاه از سوگند گرفت و باز جلال را مخاطب خودش قرار داد :
ـ جلال به حمیرا بگو داخل اطاق و کامل بررسی کنه ، نمی خوام هیچ اثری از این زن تو این عمارت بمونه .
جلال سری به نشانه اطاعت تکان داد و همان طور کشان کشان سوگند را از سالن غذا خوری خارج کرد …….. با اینکه گندم دیگر هیچ دیدی نسبت به سوگند نداشت ، اما هنوز می توانست صدای بلند داد و فریاد های مخلوط به التماسش را بشنود .
کمی خودش را جمع و جور کرد ………… تهدید هایی را الان از زبان یزدان شنیده بود که برای گوش هایش بیگانه به نظر می رسید ………. آدمی را زنده زنده آتشش بزند ؟؟؟ فکر می کرد یزدان هر چقدر ترسناک و خطرناک هم شده باشد ، امکان ندارد آنقدر بی رحم شده باشد که بتواند کسی را زنده زنده درون آتش بی اندازد و بسوزاند ………… خیال می کرد تهدید یزدان تنها تهدیدی تو خالی برای ترساندن آن زن بوده ………. اما گندم خبر از روح تاریک شده یزدان نداشت .
یزدان که سنگینی نگاه گندم را بر روی خودش حس کرد ، آرام نگاه سمت او بالا کشید ………… هنوز هم صدای فریاد و التماس های سوگند ، اما از فاصله دورتری به گوششان می رسید .
ـ چرا نمی خوری ؟
گندم معذب در جایش تکانی خورد ………… حرف های عادی ای در مقابل یزدان زده نشده بود که بتواند عادی هم رفتار کند و چیزی به روی خودش نیاورد ……….. دخترانگی هایش که جزو خصوصی ترین مسائل هر دختری به حساب می آمد ، مقابل او وسط کشیده شده بود …………. آن هم توسط زنی که نمی دانست دوست دختر یزدان بود و یا زنش .
ـ تو که حرفای زنت و باور نکردی ……….. من دیشب هر چی گفتم عین حقیقت بود ……….. من اگه با مردی بودم ، دیشب ……….. دیشب التماست و نمی کردم بذاری برم .
یزدان کاملا روی صندلی اش به سمت گندم چرخید و مستقیما نگاهش را در چشمان او فرو کرد …………. زندگی در کنار تورج و تعلیم دیدن در کنارش ، اگر درد و رنج و سختی داشت ، نکات مثبتی هم برایش به همراه داشت ……….. زندگی میان گله گرگ های درنده آنقدر به او تجربه داده بود که حالا بتواند در یک نگاه صدق و کذب حرف طرف مقابلش را بسنجد و بفهمد ………… دیشب حتی برای یک ثانیه ، نه نسبت به حرف های گندم مردد شده بود و نه شک نموده بود .
ـ کی گفته اون هرزه زن من بود ؟
ـ خب ، خب گفتم شاید زنت بوده ………… فکر کردم با این زنه ازدواج کردی ……….. یعنی راستش نمی دونستم زنتِ یا دوست دخترتِ .
ـ من هیچ وقت ازدواج نکردم ……….. در ضمن ………. تو اگه دیشب هزار تا جمله برای من ردیف می کردی که نهصد و نود و نه تاش راست و بود و فقط یه جملش دروغ بود ، مطمئن باش من متوجه همون یه جمله دروغت می شدم .
ـ یعنی ………. یعنی حرفای اون زنه رو باور نکردی ؟
ـ چرا من باید حرفای یه هرزه ای که یه روده راست تو شکمش نداره رو باور کنم ؟
موافقم
رمانت هم قشنگه هم موضوع با بقیه رمانا متفاوت ولی پارتایی که میزانی خیلی کوتاهن اگه متن پارتا هم بیشتر باشه عالی میشه💛
پارتا خیلی کوتاهه
نویسنده گفته چشای گندم عسلی و سبزه
اما من هر چی به عکس گندم نگاه میکنم
چشاش قهوه ای تیره یا مشکیه.
یا نویسنده مارو اسکل فرض کرده یا چشای من ضعیف شده😐😐😐
لنز گذاشته اینجا لابد😁😁
خب شاید عکس کسی رو با مشخصات گندم پیدا نکردن
کدوم عکس؟
ینی دلم میخاد خودکشی کنم ۸ پارته دارن کوفت میکنن بخدا دیگه داره گریم در میاد😭😭
خیلی کمه خیلییییی
رمانش خوبه ولی پارتاش اصلااا