رمان گرداب پارت 33

4.2
(5)

 

از صدای شلیک و دردی که از سیلیش تو کل صورتم پیچید، خشکم زد…

شاهین خان منو ول کرد و همینطور که دستش رو سمت اسلحه اش می برد داد زد:
-چه خبرتونه؟..مگه نگفتم کسی شلیک نکنه…

هنوز حرفش تموم نشده بود که ایندفعه صدای دوتا شلیک پشت سر هم بلند شد…

همینطور که بلند جیغ می کشیدم، کیف از دستم افتاد روی زمین و دست هام رو روی گوش هام گذاشتم…

چشم هام رو محکم روی هم فشردم که صدای یکی از ادم های شاهین خان رو بلند شنیدم:
-قربان شلیک از طرف بچه های خودمون نیست…

دلم هری ریخت و گریه ام گرفت..چه خبر بود اینجا..داشتم از ترس میمردم…

دست هام رو با ترس از روی گوش هام برداشتم و چرخیدم سمت سورن..خداروشکر همون بادیگارده جلوش اسلحه به دست ایستاده بود و انگار یه جورایی خودش رو سپر سورن کرده بود…..

با ترس و گریه صداش کردم:
-سورن..خوبی داداشی؟..چیزیت که نشد؟

سورن با صدای من تازه به خودش اومد و تکونی خورد و خواست بیاد طرفم اما اونایی که نزدیکش بودن همه مانعش شدن و اجازه ندادن که صدای دادش بلند شد:
-ولم کنین..میگم ولم کن میخوام برم پیش خواهرم..ول کن…

-من خوبم سورن نگران نباش..مواظب خودت باش…

بهش اجازه ندادن چیزی بگه و دو سه تایی گرفتنش و به زور انداختنش تو ماشین و در رو بستن و یکم خیالم از بابت سلامتش راحت شد..معلوم نبود شلیک از کجا و از طرف چه کسایی بود…..

شاهین خان درحالی که اسلحه به دستش گرفته بود و پشت به من جلوم ایستاده بود، خشن و با صدایی فوق العاده عصبانی گفت:
-بشین تو ماشینِ پشت سرت..زود باش سوگل…

اما من حاضر بودم بمیرم و و دوباره گیرِ این ادم نیوفتم..بی توجه به حرفش خم شدم کیفم رو بردارم که دوباره صدای شلیک گلوله بلند شد و باز من جیغ بلندی کشیدم و رفتم عقب…..

از ترس زدم زیر گریه اما یه لحظه با شنیدن صدای بلندی که تو محوطه پخش شد، خشکم زد و دلم لرزید….

“این مکان کامل تحت محاصره ی نیروهای پلیسه..هیچ راهِ فراری ندارین..بدون مقاومت تسلیم بشین”
.

اب دهنم رو قورت دادم و با گریه و خوشحالی گفتم:
-پ..پلیسِ…

شاهین خان انقدر عصبانی بود که صورتش رو یکم چرخوند طرفم و با خشم گفت:
-بتمرگ تو ماشین..غلط اضافه کنی یه گلوله حرومت میکنم دختره ی نفهم…

چشم هام گرد شد و بی توجه به حرفش همونجا کنار ماشین ایستادم..عمرا اگه به حرفش گوش میدادم….

شاهین خان چند قدم اومد عقب و کنار من که رسید بازوم رو گرفت و با خودش کشید بغل یکی از ماشین ها سنگر گرفت….

خشمگین رو به یکی از افرادش که نزدیک تر بود گفت:
-صدا از کجا بود؟

-از جلوی ساختمان قربان..یه راه دیگه از این طرف داریم واسه فرار فقط باید بریم چک کنیم که مامورا این طرف نیومده باشن هنوز…..

شاهین خان دندون هاش رو روی هم فشرد و غرید:
-پس اینجا چه گوهی میخوری..برو ببین چه خبره زود بیا..من باید هرطور شده برم بیرون از اینجا….

مردِ “چشم قربان”ی گفت و همینطور که خم بود با قدم های اروم و اسلحه ای که دستش بود، رفت یه جایی پشت سر ما تا راهی که می گفت رو چک کنه…..

اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی بهش انداختم..قیافش انقدر ترسناک شده بود که داشتم سکته می کردم…..

صورتش از فشارِ زیاد به کبودی رفته بود و از چشم هاش خون می چکید و فکش از فشار دندون هاش جابجا میشد…..

سریع نگاه ازش گرفتم و گوشه ی لبم رو گزیدم..خدا به دادمون برسه..می ترسیدم از شدت عصبانیت یه بلایی سر من بیاره…

چند دقیقه بعد همون مرده که رفته بود راه دوم رو چک کنه سراسیمه برگشت و با اضطراب گفت:
-قربان کل ساختمان محاصره شده..هیچ راهی برای فرار نداریم…

نفس راحتی کشیدم و تو دلم خداروشکر کردم..کاش زودتر از اونجا خلاص می شدیم..نگرانِ سورن هم بودم..کاش کنار خودم بود….

همینطور با ترس به اینطرف و اونطرف نگاه میکردم که یهو صدای دوتا شلیک بلند شد و تو یه لحظه انگار غوغا شد و دو طرف شروع به تیراندازی کردن…..

مامورهای پلیس گوشه و کنارِ ساختمان و روی پشت بام مستقر شده بودن و با تیراندازی که از طرف ادم های شاهین بهشون شده بود، اون ها هم شروع به تیر اندازی کرده بودن…..

صدای بلند گلوله هایی که تو هوا میپیچید و داد و نعره هایی که هرچند لحظه بلند میشد و انگار تیر میخوردن، منو بیشتر و بیشتر میترسوند و نگران می کرد…..

شاهین خان بی توجه به اونا بازوی من رو محکم تر فشرد و همینطور نشسته من رو با خودش کشید عقب تر و کامل پشت ماشین مخفی شدیم و جیغ های من هم بی اختیار و از روی ترس با صدای هر شلیک بلند میشد……
.

شاهین خان دندون هاش رو محکم روی هم فشرد و با کلافگی غرید:
-خفه شو..ببند دهنتو..

چشم هام رو از صدای عصبانیش محکم بستم و دست هام رو روی گوش هام گذاشتم…

ترسم با هر صدای شلیک بیشتر میشد..اصلا معلوم نبود این تیراندازی اخرش به چی ختم میشد….

صدای یکی از پلیس ها دوباره تو بلندگو بلند شد که ازشون می خواست مقاومت نکنن..حتی من هم می دونستم دارن زور بیخود میزنن و اخرش چاره ای جز تسلیم شدن ندارن…..

افراد شاهین همینطور یکی یکی عقب نشینی می کردن و می دونستن اگه ادامه بدن به قیمت جونشون تموم میشه….

تا جایی که همشون اسلحه هارو انداختن و دو تا دستشون رو به حالت تسلیم بردن بالا….

شاهین خان با خشم زیرلب هرچی از دهنش درمیومد بهشون می گفت و هرلحظه فشار دست روی بازوی من بیشتر می شد…..

اسلحه اش هنوز دستش بود و مطمئن بودم داره فکر میکنه که یه جوری خودش رو نجات بده…

از همین می ترسیدم..اون همیشه یه راه دوم واسه خودش داشت…

اب دهنم رو قورت دادم و با ترس و لرز گفتم:
-بهتره تسلیم بشی..دیگه هیچ راه فراری نداری..همه چی تموم شد….

چپ چپ نگاهم کرد و غرید:
-خفه شو..پلیس دنبال خودت راه انداختی واسه من اوردی؟..ارزوی دستگیری منو به گور میبری عزیزم…..

چشم هام گرد شد و با بهت لب زدم:
-من پلیس اوردم؟..به من چه ربطی داره..من که هر غلطی گفتی واست انجام دادم..اینقدر خرم که وقتی سورن پیش توعه پلیس بیارم؟….

خشمگین هیسی گفت و من بهت زده ساکت شدم..فکر می کرد من پلیس اوردم؟..کاشکی این کار رو کرده بودم و حالا انقدر نمی ترسیدم…..

همینطور نشسته بودم و منتظر بودم ببینم میخواد چکار کنه که چشمم به همون راهی افتاد که من رو ازش اورده بودن اینجا……

دهنم باز موند با دیدن کسی که از همون راه اومد و پشت سرش کلی پلیس وارد شدن و هرکدوم به یه طرف رفتن….
.

خودش هم اسلحه اش رو مستقیم رو به جلو نشونه گرفته بود و با اون اخم های درهم و صورت عصبانیش، نگاهش رو به اطراف می چرخوند و انگار دنبال چیزی میگشت…

با چشم های گرد شده و بدنی که رعشه گرفته بود، نفس بریده لب زدم:
-سا..سامیار…

شاهین خان که نگاهش یه طرف دیگه بود با صدای من سرش انقدر تند و محکم چرخید که صدای رگ گردنش رو شنیدم…..

اخم هاش رو از درد عمیق تر تو هم کشید و صدای نفس هاش از حرص و عصبانیت بلند شد….

به نفس نفس افتاده و تمام صورت و گردنش سرخ شده بود…

دوباره نگاهم رو چرخوندم سمت سامیار..اومده بود دنبالم..اومده بود نجاتم بده…

زدم زیر گریه و نالیدم:
-سامیار..عشقم..

شاهین خان با شنیدن صدای من پوزخنده ترسناکی زد و فشار دستش رو بیشتر کرد:
-عشقت؟..داره جالب میشه…

سرش رو به گوشم نزدیک کرد و از برخورده نفس های داغ و تندش به گوشم، چشم هام رو بستم و صداش رو شنیدم:
-ارزوی بودن با این عشقت رو به گور میبری خوشگلم..تا من زنده باشم خوابشم نمی تونی ببینی….

تکونی به خودم دادم و با گریه گفتم:
-ولم کن..میگم ولم کن..دیگه کارت تمومه..سامیار اومده..نمی تونی از دستش نجات پیدا کنی..ولم کن…..

می خواستم هرطور شده خودم رو از چنگش دربیارم و برم پیش سامیاری که اومده بود واسه نجات دادنم…..

اصلا واسم مهم نبود که چرا و چطوری اینجا بود..فقط مهم این بود که سامیار اومده بود و هیچی بیشتر از این دوباره امید رو به دلم برنمی گردوند….

وقتی دیدم محکم منو گرفته و ولم نمی کنه، با تمام توانم شروع کردم به تکون دادن خودم:
-ولم کن..تورو خدا ولم کن…

همینطور به شدت تقلا می کردم و پشت سر هم می گفتم ولم کنه که با پشت دستش محکم کوبید تو دهنم و صدام خفه شد…
.

شدت گریه ام بیشتر شد و کمی ذهنم رو جمع کردم تا اینکه یه فکری تو سرم جرقه زد..باید هرطور شده خودم رو می رسوندم به سامیار..پس تا شاهین خان بخواد به خودش بیاد با دوتا دستم محکم چنگ زدم تو صورتش…..

صدای داد خفه اش بلند شد اما بازوم رو ول نکرد و منم دوباره و ایندفعه محکم تر چنگ انداختم بهش….

پوست صورتش رو که با ناخن های بلندم کنده میشد رو حس می کردم و وقتی از درد و سوزشِ صورتش دستم رو ول کرد، حتی برنگشتم به شاهکارم نگاه کنم…..

از جا پریدم و خوشحال و با هق هق صداش کردم:
-سامیار…..

نگاه سامیار به سرعت چرخید طرفم و با نگرانی نگاهم کرد…

شدت گریه ام بیشتر شد و سامیار اسلحه اش رو اروم اورد پایین و یه قدم اومد جلو….

میون گریه خندیدم و تا قدم دوم رو به طرفش برداشتم دستی از پشت لباسم رو چنگ زد و کشیدم عقب….

جیغ زدم و دستم رو سمت سامیار دراز کردم و دیدم که سریع دوباره اسلحه اش رو اورد بالا و سمت ما نشونه گرفت….

با شنیدن صدای شاهین خان درست پشت سرم، دلم ریخت و وحشت کردم…

سرش رو بهم نزدیک کرد و اروم تو گوشم گفت:
-تو برگ برنده ی منی..فکر کردی به این راحتیا از دستت میدم عزیزم؟…حالا حالاها باهم هستیم….

هق زدم و نگاهه اشک الودم رو به سامیار دوختم که از این فاصله هم چشم های به خون نشسته و اون فک منقبض شده اش معلوم بود…..

اسلحه ی تو دستش رو جابجا کرد و دوباره یه قدم اومد جلو و گفت:
-هیج راه فراری نداری..بهتره زودتر تسلیم بشی…

صدای پوزخنده شاهین خان رو پشت سرم شنیدم و جوابی نداد…

کل اون محوطه پر از پلیس شده بود و همه ی ادم های شاهین رو دستبند زده بودن و من نمی دونستم چرا واسه من هیچ کاری نمیکنن….

با التماس به سامیار نگاه کردم که یه کاری بکنه و نجاتم بده که با عصبانیت قدم برداشت به طرفمون….

اما هنوز دو قدم هم برنداشته بود که بازوی شاهین خان از پشت دور گردنم حلقه شد و تا به خودم بیام سردی سر لوله ی تفنگش رو روی شقیقه ام حس کردم……….
.

من اینطرف خشکم زد و سامیار اونطرف…

وحشت زده به سامیار خیره شدم و دست هام رو اروم اوردم بالا و روی دستی که دور گردنم پیچیده بود، گذاشتم….

با صدایی خفه نالیدم:
-چیکار میکنی؟

همینطور که دستش دور گردنم بود و اسلحه اش روی شقیقه ام، از پشت چسبید بهم و غرید:
-خفه شو…

چشم هام رو محکم بستم و لب هام رو روی هم فشردم تا حرفی نزنم عصبی تر بشه….

دو قدم کوتاه رفت عقب و با صدای عصبی و بلندی رو به سامیار گفت:
-بگو اسلحه هاشونو بیارن پایین وگرنه رحم نمیکنم بهش..منو می شناسی که…

سامیار اخم هاش رو بیشتر تو هم کرد و ته صداش نگرانی موج میزد:
-می دونی که نمی تونی از اینجا فرار کنی..به نفعته تسلیم شی شاهین..سختش نکن..سوگل رو ول کن بیاد….

پوزخنده صدا داری زد:
-همتون باید خوابِ دستگیری منو ببینین..بگو بیارن پایین…

وقتی هیچ عکس العملی از سامیار ندید اسحله رو محکم روی شقیقه ام فشار داد که از درد و ترس جیغ کشیدم و سامیار با خشم پلک هاش رو روی هم فشرد و کمی بعد باز کرد……

اون یکی دست ازادش رو کنارش بلند کرد و چند بار رو به پایین حرکت داد و اینجوری به پلیس های کنار و پشت سرش اشاره کرد اسلحه هارو بیارن پایین…..

وقتی اسلحه ها اومد پایین شاهین خان دوباره چند قدم رفت عقب و من رو هم با خودش کشید و گفت:
-خوبه..حالا همکاری کنین ما از اینجا بریم..یه حرکت کوچیک ببینم با یه گلوله خلاصش میکنم….

سامیار با چشم های به خون نشسته و اون صورت سخت و محکم، عصبی داد زد:
-سوگل رو ول کن با هم حرف میزنیم..کاری به اون نداشته باش بزار بیاد….

بدون اینکه جواب بده همونطور عقب عقب خودش رو رسوند به ماشین….
.

کنار ماشین ایستاد و نمی فهمیدم داره چکار میکنه تا اینکه صداش دوباره بلند شد:
-خب..حالا یکی از ادمامو ول کن بیاد..زود باش…

سامیار حرکتی نکرد که بازم اسلحه رو به سرم فشار داد و صدای جیغم بلند شد…

سامیار در حالی که دندون هاش رو روی هم می فشرد دستش رو بلند کرد:
-خیلی خب..خیلی خب..اذیتش نکن…

به پلیس ها اشاره کرد تا دستبند یکی از ادم های شاهین رو باز کنن و اون ها هم انجام دادن….

شاهین خان با حرکت سر اشاره ای به پسرِ کرد و گفت:
-بشین پشت فرمون جواد…

پسرِ که اسمش جواد نگاهش رو بین مامورهای پلیس چرخوند و وقتی دید کسی چیزی نمیگه اومد سمت ماشین و پشت فرمون نشست….

شاهین خان همینطور که اسلحه اش هنوز روی سر من بود و با دستش من رو دنبال خودش می کشید، در عقب ماشین رو باز کرد و اول خودش سوار شد و بعد من رو کشید داخل ماشین و سریع در رو بست…..

با گریه کف دستم رو روی شیشه ی کنارم گذاشتم و به سامیار نگاه کردم که وقتی ماشین راه افتاد اونم حرکت کرد و با سرعت گرفتن ماشین شروع به دویدن کرد و دستش رو چندبار تو هوا چرخوند و به چند نفر اشاره کرد و با فریاد چیزی بهشون گفت……

ماشین از اون محوطه که خارج شد، شاهین بالاخره اسلحه رو از روی سر من اورد پایین و نفس راحتی کشیدم….

کمی چرخیدم طرفش و با ناامیدی و صدایی پر از التماس گفتم:
-شاهین خان تورو خدا منو ول کن برم..خواهش میکنم..ببین من هرکاری تو گفتی انجام دادم..تورو خدا دیگه دست از سرم بردار….

بی توجه به حرف هام پوف بی حوصله ای کشید و به جواد گفت:
-ببین تو اون داشبورد چیزی هست باهاش بتونیم اینو خفه کنیم؟..داره حوصلمو سر میبره….

جواد خم شد سمت داشبورد و کمی بعد یه شیشه ی خیلی کوچیک به همراهه چند برگ دستمال گرفت سمت شاهین خان و گفت:
-این هست قربان…

“خوبه”ای گفت و در شیشه رو باز کرد و کمی روی دستمال ها ریخت که با ترس گفتم:
-باشه باشه..دیگه حرف نمیزنم..قول میدم ساکت بشینم..دیگه اصـ…..

وسط حرفم با یه دستش سرم رو محکم نگه داشت و با اون یکی دستش دستمال ها رو گرفت جلوی دهنم و هرچقدر سعی کردم نفس نکشم نشد و با دومین نفس، چشم هام بسته و بدنم شل شد و دیگه چیزی نفهمیدم….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۵۵۵۳۹۷

دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و…
1 1

رمان کویر عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۶ ۰۰۳۳۰۵۷۱۳

دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۱ ۲۰۰۸۰۲۶۰۸

دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود…
00

دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو 3.7 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی…
IMG 20230123 230736 486

دانلود رمان به من نگو ببعی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
1 سال قبل

نگران نباشین نه سوگل نه سامیار نه سورن هیچکدوم هیچیشون نمیشه فقط تا دوباره همه چیز روبه راه بشه چند پارتی طول میکشه

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اووووف سامیار پلیسه چه خفن
کاش حداقل کوله پشتیشو پرت میکرد بیرون مدارک دست این یارو نیفته

ارزو
1 سال قبل

اووووفففف دلم میخواد سوگولو خفه کنم وقتی چنگ انداختی صورتشو یکی میزدی لا پاش بعد در میرفتی به سرعت نه این که عشقم عشقم کنی…خب حالا تا عشقت پیدات کنه هم خودت هم عشقت هم برادرت به فنا میرین😑💣

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

الان سامی میدونه همش زیر سر خود سوگوله !؟ 😢

ارزو
پاسخ به  KAYLA
1 سال قبل

احتمالا:))))

یه نفر
یه نفر
پاسخ به  KAYLA
1 سال قبل

صدرصد عسل بهش گفته

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x