رمان گرداب پارت 42

5
(2)

 

سامان همینطور که به چند نفر تعارف می کرد که بیان داخل، صداش رو کمی بلند کرد و گفت:
-مهمون داریم مامان…

نگاهی به سامیار انداختم که با اخم های تو هم و صورتی بی حوصله نگاهش به طرف راهرو بود تا ببینه کی میاد داخل….

شالم رو از دور گردنم کشیدم روی سرم و از جام بلند شدم…

همراهه سامان دوتا خانم مسن، یه پسر جوون که یکی دو سال از سامیار کوچکتر نشون میداد، ندا و یه دختر دیگه وارد خونه شدن…..

لبم رو گزیدم و معذب سرم رو پایین انداختم..خجالت می کشیدم و حس خوبی نداشتم…

اروم سلام کردم و نیم نگاهی بهشون انداختم..عمیق و با کنجکاوی نگاهم کردن و هرکدوم یه جور جوابم رو دادن…..

نگاهشون انقدر سنگین بود که سرم رو انداختم پایین و سامیار با حرص چندتا سرفه مصنوعی کرد تا شاید به خودشون بیان….

یکی از خانم ها چرخید سمت سامیار و تا چشمش بهش افتاد اصلا نگاهش یه جوری شد…

بغض کرده، پرواز کرد سمت سامیار و گفت:
-عزیزم..خاله فدات بشه اخه چیکار کردی با خودت…

سامیار یه ابروش رو انداخت بالا و یه نیم نگاهی به من و دوباره به خاله اش نگاه کرد و گفت:
-خوبم خاله چیزی نیست..

خاله اش که مادر ندا بود، کنار سامیار پایین کاناپه نشست و همینطور سوال جوابش میکرد تا از خوب بودنش مطمئن بشه….

لبخندی از محبتش زدم و همینطور ایستاده بودم که بقیه هم وقتی خاله رو دیدن، اومدن جلو و دور و بر سامیار رو گرفتن و شروع کردن به حرف زدن و احوال پرسی…..

لب هام رو بهم فشردم و نگاهم رو ازشون گرفتم..ناراحت نبودم فقط..فقط انگار ته دلم کمی حسادت نیش میزد..بخاطره ندا اینجوری شده بودم….

نگاهم رو ازشون گرفتم و تا چرخیدم سمت اشپزخونه صدای سامیار بلند شد:
-سوگل خانوم؟..
.

سریع چرخیدم سمتش و سرم رو تکون دادم و بی اختیار گفتم:
-جان..چیه؟..

لبخنده محوی زد و بی توجه به بقیه گفت:
-کجا میری؟..

نیم نگاهی به اشپزخونه انداختم:
-اممم..میرم..چیز..به مادرجون کمک…

پرید تو حرفم و اخم هاش رو باز کمی کشید تو هم:
-نمیخواد..بیا به من کمک کن…

هول شده رفتم طرفش و نگران گفتم:
-چیشد؟..جاییت درد میکنه؟..قرص بیارم واست؟..یا نه برم زنگ بزنم به دکتر….

سامیار بی حوصله به سقف بالای سرش نگاه کرد و سری به دو طرف تکون داد و بعد از سکوت کوتاهی نگاهم کرد:
-جاییم درد نمیکنه..قرص و دکترم نمیخوام..بیا بشین اینجا…

به کنارش روی مبل اشاره کرد..لبم رو گزیدم و چشم هام رو کمی درشت کردم براش اما جدی، با اخم و منتظر نگاهم می کرد….

تا خواستم اعتراض کنم، مادرجون از اشپزخونه اومد بیرون و بلند بلند شروع کرد به احوال پرسی کردن….

همه از جاشون بلند شدن و مشغول خوش و بش با مادرجون شدن و من چون سامیار هنوز داشت نگاهم می کرد پوفی کردم و کنارش روی مبل نشستم……

دستم رو با وسواس اروم روی سینه اش کشیدم:
-واقعا درد نداری؟

چشم غره ای بهم رفت و جوابم رو نداد که اروم خندیدم و زیرلب گفتم:
-خیلی بدی..بده نگرانتم؟..

خواست چیزی بگه اما صدای خاله اش مانع شد که من رو مخاطب قرار داده بود:
–خوبی دختر؟..

قلبم به شدت کوبید و استرس گرفتم..زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم:
-خیلی ممنون..

نگاهی به مادرجون و سامیار کرد و بعد با گلایه گفت:
-خوب خواهر مارو ادم حساب نکردین..حداقل یه خبر میدادی که سامیار داره زن میگیره..مگه ما چشممون شور بود که بهمون نگفتین….
.

مادرجون نگاهی با مهربونی به من کرد و گفت:
-فرصت نشد خواهر..منم دوست داشتم بهترین جشن رو براشون بگیرم ولی این پسر ما عجله داشت..انشالله جبران میکنیم…

سامیار هم سریع گفت:
-اره خاله..فعلا که خبری نبود و فقط یه محرمیت ساده بود..همه چی بمونه واسه عروسیمون…

چشم هام گرد شد و دلم هری ریخت..عروسیمون؟…

با بهت به سامیار نگاه کردم که شیطون نگاهم کرد و زیر لب گفت:
-جووون؟..

اروم لبم رو گزیدم..چی میگفت این پسر؟..عروسی کنیم؟..یعنی زن رسمی و دائمیش بشم؟…

دندون هام رو محکم تر روی لبم فشردم و با ذوق نگاهم رو به زیر کشیدم تا از چشم هام نفهمن چه حالی شدم….

مادرجون تایید کرد و “انشالله”ی گفت که خاله دوباره رو به من گفت:
-مامان و بابا کجا هستن؟..

اخ که با یه جمله خوشیم رو کوفتم کرد..چشم هام رو محکم بستم و با صدایی که می لرزید گفتم:
-عمرشون رو دادن به شما…

چند لحظه سکوت شد و بعد همه “متاسفم” و “خدا رحمتشون کنه” میگفتن و من هم تشکر می کردم…

خاله که انگار بدجوری کنجکاویش گل کرده بود دوباره با بی ملاحظگی گفت:
-یعنی کسی رو نداری؟…

بغضم گرفته بود..یه جوری میگفت، انگار این یه ننگ بود که من کسی رو نداشتم…

نفسم به سختی بالا می اومد و به زور گفتم:
-دا..داداش..داداشم هست…

دستم مشت شده کنارم روی مبل بود که گرمای دست سامیار رو روی دستم حس کردم و صدای پر حرص و تقریبا عصبیش بلند شد:
-خاله میشه لطفا بس کنی..چه خبره هی سوال جواب میکنی؟…

زیر لب نالیدم:
-هیس..سامیار زشته..
.

از گوشه ی چشم نگاه کردم و دیدم خاله با ابروهای بالا رفته به سامیار میکنه و گفت:
-چرا عصبانی میشی خاله..می خواستم یکم باهم اشنا بشیم..همین…

سامیار تا خواست جواب بده دستش رو فشردم و با التماس نگاهش کردم…

پوفی کرد و سرش رو تکون داد..لبخندی بهش زدم و سرم رو بلند کردم و یه لحظه نگاهم مات موند به ندا…

با یه دنیا احساس و حسرت به سامیار خیره شده بود..لبم رو گزیدم و بی اختیار دست سامیار رو محکم فشردم….

چرا اینطوری نگاه می کرد..نیم نگاهی به سامیار انداختم که اصلا توجهی به اونطرف نداشت و هنوز داشت با شیطنت و خنده ی کمرنگی منو نگاه می کرد…..

تک سرفه ای کردم اما ندا همینطور خیره به سامیار نگاه می کرد و من واسه اینکه حواسمو از اون نگاهه پرمحبت پرت کنم، کمی چرخیدم سمت سامیار و گفتم:
-اون که همراهه خالته کیه؟..من جز ندا و الان هم که خالت، دیگه کسی رو نمیشناسم…

نیم نگاهی به اون طرف انداخت که بی اختیار دستش رو کشیدم و با هول گفتم:
-منو ببین..کجارو نگاه میکنی…

ابروهاش رو انداخت بالا و متعجب سری تکون داد:
-جایی رو نگاه نمی کنم..اون یکی خانوم، زن داییمه..اون دختر مهلا و پسر هم میلاد، بچه هاش هستن…

سرم رو تکون دادم و مستاصل نگاهی به ندا انداختم..سرش رو چرخونده بود اما میدیدم که هنوز زیرچشمی گاهی به سامیار خیره میشه….

چه خبر بود اینجا که من خبر نداشتم…

نگاهه ندا پر از عشق و حسرت بود..برعکس سامیار حتی نیم نگاهی هم به ندا نمی انداخت..نمی دونستم چی ولی یه چیزی این وسط بود و داشت من رو دیوونه می کرد…..

میلاد با صدایی که کمی بلند تر از حد معمول بود گفت:
-سامی…

سامیار نگاهش رو با اخمِ شدیدی چرخوند سمت میلاد و با عصبانت گفت:
-سامیار…
.

ابروهام پرید بالا و نگاهم رو بینشون چرخوندم که میلاد خونسرد گفت:
-خب بابا..حالا سامی یا سامیار..چه فرقی داره که اینقدر قفلی روش…

سامیار چشم غره ای بهش رفت و غرید:
-وقتی میدونی خوشم نمیاد همون سامیار بگو..چرا هی تکرار میکنین..می دونین دوست ندارم، هردفعه با من بحث نکنین…..

سامان از راهروی اتاق ها اومد بیرون و با خنده گفت:
-حتی ما هم اجازه نداریم بگیم..تو که جای خود داری پسردایی…

مهلا خنده ای کرد و گفت:
-ولی سامی که باکلاس تر از سامیاره…

سامیار نیم نگاهی با اخم به مهلا انداخت و گفت:
-ما بی کلاسیم خب..شما همون سامیار بگو یا اگه کلاست میاد پایین اصلا صدا نکن…

سامان از طعنه ی سامیار خنده ی ارومی کرد و سریع روش رو برگردوند تا بقیه نبینن…

من هم همینطور نشسته بودم و با ابروهای بالا رفته، متعجب و حیرون نگاهم رو بینشون می چرخوندم….

چرا پس به من هیچی نمی گفت؟..تازه گاهی هم خودش میگفت اینجوری صداش کنم…

سامیار سرش رو چرخوند و یه لحظه چشمش به من افتاد که خیره نگاهش می کردم..

سریع خط نگاهم رو گرفت و خیلی حق به جانب گفت:
-تو فرق میکنی..تو خوشگل میگی سامی..

گوشه ی لبم رو از ذوق کشیدم زیر دندونم و سرم رو انداختم پایین…

همزمان صدای سامان که با خنده همراه بود بلند شد:
-عه..پس یکی اجازه ی سامی گفتنو داره..چه سعادتی سوگل…

با خنده نگاهش کردم که سامیار جدی گفت:
-پس چی..نمی خواستی یه فرقی بین سوگل و تواِ نره خر باشه؟..فک کن تو با این قد و قواره، خیلی لوس بگی سامی..اوه….

همه خندیدن و حتی خود سامان هم خنده اش گرفت و چپ چپ به سامیار نگاه کرد:
-زهرمار..

می خندیدم و همراهیشون می کردم اما نه می تونستم نگاهم رو کنترل کنم که سمت ندا نره و نه می تونستم فکرم رو یه لحظه ازش خالی کنم…..

یه چیزایی این وسط بود که من خبر نداشتم و باید هرجور شده می فهمیدم…..
.

************************************************

لیوان خالی چاییم رو گذاشتم توی سینی و نگاهی به سامیار و سامان انداختم که خونه رو گذاشته بودن روی سرشون….

ایکس باکس بازی می کردن و هی دعواشون میشد و داد و فریاد می کردن…

نچی کردم و بلند گفتم:
-وای اروم تر..چه خبرتونه اخه..

حتی نمی شنیدن که من دارم صداشون می کنم و حرف می زنم باهاشون…

نگاهی به مادرجون انداختم که با لذت نگاهشون کرد و با خنده سری به تاسف تکون داد و عینکش رو روی چشم هاش جابجا کرد و دوباره مشغول کارش شد….

داشت گوشه ی لباس سامان که پاره شده بود رو می دوخت و سرگرم بود…

دوباره نگاهم رو به سامیار دوختم و صداش کردم:
-سامیار..سامی یه لحظه قطع کن کارت دارم خب..چرا اینطوری میکنی…

سامان بازی رو نگه داشت و رو به سامیار با عجله و بی حوصله گفت:
-ببین چیکارت داره دیگه اه..دو ساعت داره صدات میکنه..نفهمیدم چی بازی کردم اصلا….

زل زل به سامان نگاه کردم و با حرص گفتم:
-نفهمیدی چی بازی کردی؟..اصلا تو این دنیا بودین که حواستون بخواد پرت بشه؟..چی میگی مرد حسابی…

خندید و گفت:
-خیلی خب حالا..زود باش الان…

سامیار پرید تو حرفش و سرش رو تکون داد:
-چیه سوگل؟..

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-من امروز میرم پیـ….

انقدر سریع اخم هاش رفت تو هم و حالت نگاهش عوض شد که بی اختیار حرفم رو خوردم…

چشم هاش رو ریز کرد و سرش رو تکون داد:
-چی؟

یه جوری نگاهم می کرد که نمی تونستم حرفم رو تکرار کنم..چرا اینطوری می کرد…
.

نیم نگاهی به سامان انداختم که چشمش به سامیار بود و با ابروهای بالا رفته نگاهش می کرد…

اب دهنم رو قورت دادم و مردد گفتم:
-برم پیش سورن..از بعد اون اتفاقات دیگه ندیدمش..سرهنگ گفت هنوز پیش خودشونه…

سامیار چپ چپ نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو دوخت به تلویزیون:
-لازم نکرده..بهتر بشم خودم میبرمت…

-ولی اخه…

پرید تو حرفم و با جذبه و محکم گفت:
-گفتم نه سوگل..اینقدر چونه نزن با من…

با خجالت به مادرجون نگاه کردم که خودش رو سرگرم لباسی که می دوخت کرده بود و وانمود می کرد حواسش به ما و بحثمون نیست…..

با اصرار گفتم:
-خب بگو چرا میگی نه؟..من دلم تنگ شده براش میخوام ببینمش….

سامان سوالی سرش رو تکون داد که لبم رو گزیدم:
-داداشمو بعد از چندین ماه یه روز قبل از تیر خوردن سامیار تونستم ببینم..اونم چند دقیقه بیشتر نشد..بعد از اونم باز دیگه ندیدمش…..

سامان چشم هاش رو باز و بسته کرد..بغض کردم و اروم گفتم:
-دلم براش تنگ شده خب..من فقط اونو دارم..اونم نبینم؟..اونم از من خبر نداره دیوونه میشه بخدا..الان کلی نگرانم شده….

سر سامیار با حرص برگشت طرفم و با اخم های تو هم و لحنی خشن و محکم گفت:
-وقتی می دونست تو خونه ی یه پسر مجردی دیوونه نمیشد؟..وقتی تو بغل من بودی نگران نمیشد؟..حالا واسه اینکه منو حرص بدی شده داداش نمونه و غیرتی؟….

چشم هام گرد شد و مات موندم..چی میگفت؟..این چه حرفی بود که جلوی مادرش اینا میزد؟…

خدایا..این سامیار چرا وقتی عصبانی میشد چفت و بست دهنش درمیرفت و دیگه حرف هاش رو مزه نمیکرد؟…..
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
۰۳۴۶۴۲

دانلود رمان نیلوفر آبی 0 (0)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۳۵۰۰۹۵

دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۳ ۰۱۲۶۵۰۱۱۲

دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری 5 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
IMG 20230129 003542 2342

دانلود رمان تبسم تلخ 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (15)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

وای وای وای نچ نچ نچ اوخ اوخ اوخ اوف اوف اوف وااااااااااااآی 😑

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

خب الان اینا میفهمن ک سامیار الکی گفته زنمه ک😐چرا اینجوری کرد

ارزو
ارزو
1 سال قبل

سامیار تر زد😑😑😑💔💔💔💣💣💣تف توش

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x