رمان گرداب پارت 39

5
(3)

 

سرش رو تکون داد و اومد گوشی سامیار رو از تو پلاستیک کنارم برداشت و کمی باهاش کار کرد اما نتونست رمزش رو باز کنه….

نگاهش کردم و اروم گفتم:
-قفل گوشیش با اثر انگشتش باز میشه…

نفسش رو فوت کرد و گفت:
-پس زنگ بزنم اداره بگم شماره هاشون رو واسم پیدا کنن…

سرم رو تکون دادم و بی حال پس سرم رو تکیه دادم به دیوار پشت سرم و چشم هام رو بستم….

حواسم بود کی میاد و کی میره اما چشم هام همچنان بسته بود…

نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای ضجه و گریه ی زنی از ته راهرو به گوشم خورد….

اول فکر کردم شاید همراه بیمارهای دیگه باشه اما صداش هرلحظه به من نزدیک تر میشد و با شنیدن اسم سامیار از زبونش، اخم هام گیج تو هم فرو رفت و چشم هام رو باز کردم…..

سرم رو که چرخوندم چشمم به مادر سامیار افتاد..به همراهه سامان و یه دختر جوون که دوتایی زیر بغل مادرجون رو گرفته بودن…..

با سرگیجه بلند شدم و از گریه های سوزناک مادرجون، منم دوباره گریه ام گرفت و زدم زیر گریه….

دست های غرق خونم رو مشت کردم و هق هق کنان نگاهم بهشون بود تا وقتی که رسیدن بهم…

سامان با اون صورت عبوس و اخم های تو هم فرو رفته اش غرید:
-کجاست؟..سامیار کجاست؟..حالش چطوره؟

با نفس های بریده بریده به اتاق عمل اشاره کردم که مادرجون خودش رو از بین دست های سامان و اون دختر، جدا کرد و اومد جلوی من….

دست های لرزونش رو دو طرف صورتم قاب کرد و با گریه ی شدیدی گفت:
-حالش خوبه؟..خوبه؟..

دست هام رو روی دست هاش گذاشت و از دور صورتم برداشتم و به پشت جفت دست هاش بوسه زدم…..

فشاری به دست هاش اوردم و هق زدم:
-نمیدونم..منم منتظرِ خبرم…
.

افتاد روی نیمکت کنارم و چادرش رو کمی کشید روی صورتش و گریه ی بلندتری رو سر داد…

صدای گریه ی دختر جوونی که همراهشون بود هم با مادرجون بلند شد..انقدر حالم خراب بود که اصلا نفهمیدم کیه همراهشون..حتی متوجه تیپ و قیافه اش هم نشده بودم…

خواستم بشینم کنار مادرجون که سامان چند قدم فاصله ی بینمون رو برداشت و با تن عصبانیه همیشگی صداش گفت:
-چطور تیر خورد؟..چه اتفاقی افتاد؟..سامیار چیکارش به همچین ادمایی بوده؟..همه چی رو توضیح بده….

من نفسم به سختی بالا می اومد و اون ازم توضیح می خواست؟..بی انصاف…

زبونم رو روی لب های خشک شده ام کشیدم و تا خواستم حرف بزنم، سامان نگاهش روی دست هام خیره موند و ناباور لب زد:
-این..این خونِ..داداش منه؟..خونِ سامیارمِ؟

منم نگاه پر اشکم رو به دست هام دوختم و سرم رو به تایید تکون دادم…

“یاخدایی” گفت و چشم هاش رو محکم روی فشرد و چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه….

کمی سکوت شد و بعد سامان دستی به صورتش کشید و گیج گفت:
-خب؟

-بهتره درمورده اتفافات با جناب سرهنگ حرف بزنی..همه چی رو برات توضیح میده…

-د اخه لامصب سامیار مگه دشمنی داشته که بخوان اینقدر راحت بکشنش..حداقل بگو چطوری این اتفاق افتاد….

بی قرار نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با بغض و گریه گفتم:
-من..منو..گرو..گروگان..گرفتن..اومد..منـ..منو..نجات بده..خو..خودش تیر..خورد…

و وقتی نگاهم به صورت کبود و چشم های غلتان خونِ سامان افتاد درجا از توضیحی که دادم پشیمون شدم….

یه قدم رفتم عقب و پام به نیمکت گیر کرد و افتادم روش….

با عصبانیت و بیزاری نگاهم کرد و غرید:
-می دونستم..می دونستم همه ی اینا زیر سر توعه..چه غلطی کردی؟..داداشم رو تو چه کثافتی کشوندی؟
.

با بهت و تته پته گفتم:
-م من..من..من که…

نعره اش پرده ی گوشم رو لرزوند:
-خفه شو..خفه شو..تو کی هستی؟..چه غلطی می کنی؟..از کدوم گوری پیدات شده تو زندگی داداشم..چی می خواهی؟

لب لرزونم رو به دندون گرفته و لال شده بودم…

نمی دونستم چی بگم بهش؟..چی می گفت؟..من حاضر بودم ده تا از اون تیر به من بخوره ولی یکیش به سامیار اشاره نشه..اونوقت منو به چی متهم میکرد؟…..

چشم هام لبریز از اشک شده بود و خیره خیره تو دهنش رو نگاه می کردم…

دست هاش رو مشت کرد و با بی ادبی غرید:
-مث بز منو نگاه نکن..گمشو..همین الان واسه همیشه از زندگی داداشم گم میشی بیرون..د یالا….

هاج و واج نگاهی به دختر کناریش کردم..خشکم زده بود..تو این موقعیت، توقع این حرف ها و رفتارها رو انگاری نداشتم…..

به زور دهن باز کردم و تا خواستم حرف بزنم داد خفه ای زد و دستش رفت بالا که چشم هام گرد شد….

بی اختیار و حالت دفاعی دست هام اومد بالا برای حفاظت از صورتم و سرم رو کشیدم عقب…

همزمان دخترِ سریع دست سامان رو تو هوا دو دستی گرفت و متعجب گفت:
-چیکار میکنی سامان..به خودت بیا…

مادر جون هم از روی نیمکت بلند شد و با گریه و لرزون رو به سامان گفت:
-اگه نمی تونی مثل ادم اینجا منتظر باشی برو بیرون..هوار شدی سر این دختر که چی؟..من افتخار میکنم به پسری که بخاطره دختر مورد علاقه اش تو اون اتاقه..کاری رو کرده که هر مرد عاقل و عاشق دیگه ای میکرد…..

به راهرو اشاره کرد و با تحکم گفت:
-نمی تونی احترام نگه داری برو بیرون سامان…

سامان با ابروهای بالا رفته و صورت سرخ از خشم، لب زد:
-مادرجون…

مادرجون نگاهش رو از سامان برگردوند و دوباره روی صندلی نشست و تا سامان خواست چیزی بگه، صدایی از پشت سرش بلند شد:
-چه خبره اینجا…
.

با شنیدنِ صدای سرهنگ انگار جون به تنم برگشت…

سریع از جا بلند شدم و نگاهم رو با عجز و درمانده بهش دوختم…

ابروهاش رو کشید تو هم و یه قدم اومد جلوتر و نگاهی خیره به سامان کرد و با خشمی خفته گفت:
-چه خبره اینجارو گذاشتی رو سرت؟

قبل از اینکه سامان چیزی بگه سرهنگ نگاهش رو چرخوند سمت من و گفت:
-کیه؟

چونه ام لرزید و اب دهنم رو قورت دادم:
-داداش سامیار…

سرش رو تکون داد و اخم هاش رو بیشتر کشید تو هم و رو به سامان گفت:
-مشکلتون چیه الان؟

سامان با خشم نیم نگاهی به من کرد و گفت:
-مشکلم این دختره..از وقتی اومده تو زندگی سامیار یه روز خوش نداشته..دیگه جونشم به خطر انداخت..بهتره دیگه گورشو گم کنه و بره…..

نگاهم به سرهنگ افتاد که با خشم و چشم های ریز شده به سامان نگاه میکرد…

از وجودش که حتی با نگاهش هم داشت ازم حمایت میکرد شیر شدم و گفتم:
-من زنشم…

نگاه سرخ سامان چرخید طرفم و تا خواست چیزی بگه با جرات ادامه دادم:
-تا وقتی خوده سامیار نگفته یه ثانیه هم از زندگیش بیرون نمیرم…

سامان صورتش رو جمع کرد و با نفرت گفت:
-کدوم زن؟..بین شما هیچ محرمیتی نیست..چی میگی واسه خودت….

جلوی سرهنگ و اون دختره خجالت کشیدم اما خشم تو وجودم زبونه کشید و تقریبا با جیغ گفتم:
-ببند دهنتو..فکر کردی کی جلوت ایستاده؟..سامیارم اینجا بود جرات می کردی اینطوری حرف بزنی؟…

به سرهنگ نگاه کردم و با گریه گفتم:
-بخدا محرمیت خوندیم..دوستش امیر هم شاهدِ عقدمون شد….
.

سرهنگ سر تکون داد و با اطمینان گفت:
-می دونم..در جریانم…

نفس راحتی کشیدم و با خشم به سامان نگاه کردم که با حالت بدی نگاهش به من بود…

مادرجون دستم رو گرفت و وقتی بهش نگاه کردم با مهربونی گفت:
-بشین عزیزم…

سرم رو تکون دادم و نشستم کنارش و بالاخره از دست این سامان دیوونه نجات پیدا کردم….

چقدر در نبوده سامیار من ضعیف بودم..تا وقتی سرهنگ نیومده بود پسره داشت من رو درسته قورت میداد و من هیچی نمی تونستم بگم….

چشم بستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و تو دلم نالیدم:
-سامیار میبینی که نباشی اوضاع من چطوره..زود خوب شو..خواهش میکنم عشقم…

چشم هام همینطور بسته بود که صدای سرهنگ رو با خشمی که سعی می کرد پنهانش کنه شنیدم:
-این دخترو بخاطره سامیار گروگان گرفتن…

چشم هام درجا باز شد و بهت زده به سرهنگ نگاه کردم..چی میگفت؟..واسه چی من رو جلوی خانواده سامیار تبرئه می کرد…

نگاه خیره ی سامان رو روی خودم حس می کردم و کمی بعد با دندون های روی هم فشرده شده گفت:
-چرا؟..کی بودن؟..چه دشمنی با سامیار داشتن که بخوان گروگان بگیرن و تیر بزنن و بکشن؟….

سرهنگ دستی به چونه اش کشید و با مکث کوتاهی گفت:
-اینارو دیگه وقتی سامیار خودش خوب شد بپرس ازش…

سامان دندون قروچه ای کرد و چرخید مشتش رو محکم کوبید به دیوار…

به سرهنگ نگاه کردم و وقتی نگاهش بهم افتاد سرم رو تکون دادم و اینطوری بخاطره دفاعش ازش تشکر کردم که اون هم چشم هاش رو باز و بسته کرد…..

نگاهم رو چرخوندم سمت در اتاق عمل که همون لحظه باز شد و با دیدن دکتر که ماسکش رو پایین می کشید، دلم هری ریخت و لبم رو محکم گزیدم….
.

به سختی از روی نیمکت بلند شدم و چند قدم رفتم جلو اما انقدر پاهام می لرزید که بیشتر نتونستم و همونجا ایستادم…..

لبم رو محکم به دندون گرفتم که طعم خون تو دهنم پیچید…

هممون روبروی دکتر ایستاده بودیم و من که جرات پرسیدن هیچ سوالی نداشتم..می ترسیدم چیز بدی بهمون بگه….

سامان با صدایی که توش وحشت و نگرانی موج میزد و بدجور می لرزید گفت:
– چی شد اقای دکتر؟..حال داداشم خوبه؟

دکتر نگاهی به تک تکمون انداخت و زبونش رو روی لب هاش کشید و گفت:
-تیر رو از بدنش خارج کردیم..متاسفانه خون زیادی از دست داده بود و مجبور شدیم بهش چند واحد خون وصل کنیم….

سامان بی طاقت پرید وسط حرفش و گفت:
-الان خوبه دیگه؟..حالش خوبه؟

دکتر دوباره زبونش رو روی لب هاش کشید و دستی به شونه ی سامان زد و گفت:
-فعلا باید دعا کنیم بهوش بیاد…

این دفعه سرهنگ پرید وسط حرفش:
-مگه قراره بهوش نیاد اقای دکتر؟..

نگاهم خیره بود تو دهن دکتر و هیچی جز صدای اون نمی شنیدم که با مکث گفت:
-ما امیدواریم به زودی بهوش بیاد اما متاسفانه بیمار به کمای موقت رفته…

کلمه ی کما تو سرم اکو و هی تکرار میشد…

سرم گیج رفت و چشم هام تار شد..شونه ام رو تکیه دادم به دیوار و پلک زدم…

نگاهم هنوز به دکتر بود که چندتا میدیدمش..دوباره پلک زدم اما هنوزم تار میدیدم…

چشم هام بسته و سرم خم شد روی سینه ام و پاهام سست شد..شونه ام روی دیوار کشیده شد و همونطور نشستم روی زمین…..

ضجه و زاری مادرجون وصدای سرهنگ رو با نگرانی می شنیدم اما نمی تونستم هیچ عکس العملی نشون بدم:
-سوگل..دخترم چی شد…

پلک هام روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم…
.

***********************************************

منتظر به پرستار نگاه می کردم که اومد جلو و سرم رو از دستم جدا کرد…

از تخت سریع پریدم پایین که عسل با بداخلاقی و جدیت گفت:
-اروم..چه خبره؟..یکم دیرتر بری چی میشه…

منم اخم هام رو کشیدم تو هم:
-خودت میدونی چی میشه..اینقدر به من گیر ندین..من دارم دیوونه میشم..حوصله غر و نق زدن شمارو ندارم دیگه….

چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-خیلی خب..بزار بیام کمکت..یه وقت سرت باز گیج میره…

سرم رو تکون دادم و عسل زیر بازوم رو گرفت و با هم رفتیم سمت مراقبت های ویژه…

دوباره بخاطره ضعف و گریه ی زیاد از حال رفته بودم و سرم بهم وصل کرده بودن و چند ساعتی خوابیده بودم…..

سه روز از عمل سامیار می گذشت…

دلم واسش یه ذره شده بود اما فقط حق داشتم از پشت شیشه ببینمش..دکتر اجازه ی ملاقات حضوری نمیداد….

اما هرموقع که دکتر رو می دیدم اصرار می کردم چند دقیقه هم شده بگذاره از نزدیک ببینمش….

مادرجون هم به پشتیبانی از من بهش اصرار میکرد و اون هم قول داده بود در اولین فرصت اجازه بده….

سامان با دیدن حال من این چند روز و با دعوایی که عسل بخاطره من باهاش کرده بود یکم از موضعش عقب نشینی کرده بود….

دیگه کاری بهم نداشت..بی توجه به من میرفت و می اومد…

دختر خاله ی سامیار، ندا هم هرروز بیمارستان بود..همون دختری که روز اول با مادرجون و سامان دیده بودم…..

نمی خواستم روش حساس بشم اما گریه ها و بی قراری هاش به اندازه ی یه دخترخاله نبود و انگار سامیار رو به چشم دیگه ای دوست داشت…..

اینکه اصلا به من نزدیک نمیشد و باهام حرف نمیزد، کمی مشکوکم کرده بود..می دونستم حس یه زن هیچوقت اشتباه نمی کنه…

عسل کمکم کرد پشت شیشه بایستم و چشمم که به سامیار با اون همه لوله و دم و دستگاه افتاد، همه چی از ذهنم پاک شد….
.

نگاه..نگاه..فقط نگاه..

نمی تونستم چشم ازش بردارم..روحم داشت به طرفش پرواز می کرد و قلبم به شدت می کوبید….

کف دستم رو روی شیشه گذاشتم و با چشم های تار از اشک نگاهش کردم و زیر لب نجوا کردم:
-سلام عزیزم من اومدم..امروز چطوری؟..چرا چشماتو باز نمیکنی سامیار..دلم داره واسه دیدن چشمای بازت درمیاد..خیلی دلتنگتم..سامیار..زود بیدار شو که کلی چیز هست باید واست تعریف کنم……

پشت اون یکی دستم رو روی گونه هام کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و لبخنده محوی زدم:
-مامانتم اینجاست..اون سامان برج زهرمار هم هست..وقتی بیدار شدی باید حسابی دعواش کنی چون خیلی منو اذیت کرده..اما عیب نداره حقمه..میگه من مقصر تیر خوردن توام..بیراهم نمیگه دیگه نه؟…..

هق زدم و پیشونیم رو به شیشه چسبوندم:
-اگه بهت همه چی رو گفته بودم این اتفاقات پیش نمی اومد..اگه نیومده بودم تو خونه ات الان اینجا نخوابیده بودی..ولی من راهه دیگه ای نداشتم..میدونم که درک میکنی..جون سورن تو خطر بود..اگه جای تو و سورن برعکس بود بازم همینکارو می کردم……

دوباره اشک روی صورتم رو پاک کردم و لب زدم:
-بیدار شو..چشماتو باز کن سامیار..من دارم دق میکنم..دارم میمیرم برات..بیشتر از این مجازاتم نکن دیگه بیدار شو….

نگاهم رو به صورت ارومش دوختم و اروم و با گریه خندیدم:
-درضمن..تا بیدار نشی از سامی گفتن خبری نیست..چشم هاتو که باز کردی و نگاهم کردی اونوقت میتونی اینو از زبونم بشنوی..شنیدی؟..پس زودتر خوب شو عشقم….

انگشت هام رو حرکت دادم و اون شیشه ی یخ زده رو به جای صورت سامیار نوازش کردم و نجواگونه گفتم:
-دوستت دارم..خیلی دوستت دارم…

دستی روی شونه ام نشست و وقتی چرخیدم نگاهم به صورت خیس و پر از غم مادر جون افتاد….

لبخنده تلخی زد و دست هاش رو باز کرد که سریع خودم رو انداختم تو بغلش و هق زدم…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۲ ۲۳۱۵۱۳۵۵۲

دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow 0 (0)

11 دیدگاه
    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
۱۶۰۵۱۰

دانلود رمان تموم شهر خوابیدن 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر…
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۷ ۱۱۰۱۰۵۸۶۴

دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون…
IMG 20230129 004339 7932

دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

هقققق دهنت سرویس اشکم در اومد 😢😢😢😓

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط KAYLA
Zfor
Zfor
1 سال قبل

دختره ی زر زرو

یه نفر
یه نفر
1 سال قبل

دیگه خیلی آبکی شده😕
عشقم عشقم😏

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

وای هق هق🥺🥺

Tamana
Tamana
1 سال قبل

اه
چقدر هندیش کردن😤🥺

jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

از این سامان خیلی بدم میاد بیشعوره اصلا درک نداره

🍭GHAZAL💙
🍭GHAZAL💙
1 سال قبل

😢😢

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x