رمان گرداب پارت 32

5
(2)

 

همون پشت در روی زمین یخ زده دراز کشیدم و یه دستم رو روی شکم دردناکم گذاشتم و اون یکی دستم رو روی دهنم و بلندتر زدم زیر گریه…..

داشتم پشت اون در جون میدادم…

پاهام رو تو شکمم جمع کردم و زار زدم:
-خدایا این یکی خیلی سخته..این در توانم نیست..میمیرم..از دوری سامیار میمیرم..تو که می خواستی ازم بگیریش چرا سر راهم قرارش دادی…..

یه طرف صورت داغ شده ام رو به پارکت های خنک چسبوندم و از درد شکمم وسط گریه، ناله ای کردم….

با هق هق به سختی از روی زمین بلند شدم و با کمک دیوار خودم رو به اشپزخونه رسوندم و یه مسکن قوی خوردم که حداقل بتونم به کارهام برسم……

روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم..گریه ام یه لحظه هم قطع نمیشد و دلم اروم نمی گرفت…..

یکم که گذاشت نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بلند کردم..دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم….

هنوز گلوم از بغض درد می کرد و چشم هام می سوخت اما با گریه هم چیزی درست نمیشد….

باید زودتر می رفتم و این کار رو برای همیشه تموم می کردم و سورن رو نجات می دادم….

با یاده سورن جون تازه ای گرفتم و از روی صندلی بلند شدم و با قدم های بلند رفتم سمت اتاقم و با چونه ای لرزون شروع به اماده شدن کردم….

موهام رو محکم گوجه ای بستم و لباس هایی که اماده کرده بودم رو پوشیدم…

پاکتی که روز قبل از گاوصندوق برداشته بودم رو تو کوله ام جا دادم..تنها کاری که تونسته بودم بکنم این بود که از همه ی مدارک یه کپی گرفته بودم و داده بودم عسل برام قایم کنه..شاید یه روزی به درد سامیار می خورد……

اماده که شدم زنگ زدم اژانس یه ماشین خواستم و تا برسه، تو خونه چرخیدم و هر گوشه یه خاطره برام مرور میشد و رفتن رو برام سخت تر می کرد…..

انقدر همه جای خونه رفتم و رفتم و یاده خاطراتمون کردم تا اینکه صدای ایفون بلند شد…

کلیدهای خونه رو روی کانتر گذاشتم و بدون اینکه برگردم خونه رو ببینم و دودل بشم، زدم بیرون و در رو محکم پشت سرم بستم……
.

نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به اسانسور، از پله ها سرازیر شدم..داشتم خفه میشدم…

یه پژو نقره ای جلوی در پارک بود..نگاهی به داخلش انداختم و با مکث سوار شدم….

سلام کردم و ادرس جایی که با شاهین خان قرار داشتیم رو بهش دادم…

چشم هام رو بستم و تکیه دادم به پشتی صندلی..سرم بخاطره گریه هام از درد داشت می ترکید و زیر دلم هم کمی درد داشت…..

انگشت هام رو روی چشم ها و پیشونیم کشیدم و داشتم محکم می مالیدم تا یکم اروم تر بشه که صدای پیامک گوشیگ بلند شد و یادم افتاد خاموشش نکردم…..

سریع گوشی رو از تو کیفم در اوردم..شاهین خان گفته بود گوشی رو حتما خاموش کنم…

یه پیام از سامیار داشتم..هرکار کردم نتونستم بدون خوندن پیامش گوشی رو خاموش کنم و پیامکش رو باز کردم…..

“سوگل بهتری؟..دردی چیزی نداری که؟”

با بغض لبخند زدم و واسه اینکه وسوسه نشم جواب بدم، سریع انگشتم رو رو روی دکمه ی بغل گوشی نگه داشتم و خاموشش کردم و دوباره انداختمش تو کیفم….

چی میشد ما یه جور دیگه و تو یه موقعیت دیگه با هم اشنا می شدیم؟..اونوقت من می شدم خوشبخت ترین دختر روی زمین اما حیف…..

انقدر تو فکر و خیال بودم که اصلا نفهمیدم کی به مقصد رسیدیم…

با صدای راننده چشم هام رو باز کردم:
-رسیدیم خانم…

تشکر کردم و بعد از دادن کرایه اش از ماشین پیاده شدم و کوله ام رو انداختم روی شونه ام و با دستم محکم بندش رو گرفتم…..

راه افتادم سمت جایی که قرار گذاشته بود..یه خونه ی نیمه ساز که خیلی هم بزرگ بود….

در بیرونی باز بود و وارد که شدم بعد از یه حیات چند متری، جلوم ساختمانی بود که هیچ در و پیکری نداشت و اصلا نمی فهمیدی چی به چیه….

پاهام حرکت نمی کرد و طول حیات رو به سختی طی کردم و سرم رو اروم بردم داخل ساختمان و صدا زدم:
-شاهین خان…
.

صدام بلند تو خونه ی خالی پیچید و دوباره به خودم برگشت..

با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و دوباره و اینبار بلند تر صداش کردم:
-شاهین خان کجایی..من اومدم…

یکم تو سکوت گذاشت و کمی بعد صدای پایی تو خونه پیچید و هرلحظه نزدیک تر میشد…

با دیدن یه مرد قد بلند و هیکلی که پوست سیاه و ترسناکی داشت یه قدم رفتم عقب و اب دهنم رو قورت دادم….

نگاهش انقدر ترسناک بود که یه قدم دیگه هم رفتم عقب تا فاصله بیشتر بشه….

حس کردم پوزخندی گوشه ی لبش از این واکنش من نشست و بعد با یه دستش به داخل خونه اشاره کرد و با صدای کلفتی گفت:
-بفرمایید از این طرف..شاهین خان منتظر شماست…

بند کوله ام رو محکم فشردم و با تته پته گفتم:
-کجاست؟ قرار بود خودش بیاد..

دوباره با دستش به همون سمت اشاره کرد و گفت:
-همینجا هستن..من شما رو میبرم پیششون…

مجبور بودم برم راهه دیگه ای نداشتم..درحالی که تو دلم صلوات می فرستادم رفتم طرفش و تو یک قدمیش ایستادم….

کمی نگاهم کرد و بعد جلوتر راه افتاد و منم پشت سرش رفتم…

از توی چندتا اتاق خالی رد شدیم و بعد یه سالن بزرگ رو طی کردیم و دوباره رسیدیم به چندتا اتاق و بعد از رد شدن از اونا، یه در بود که انگار میرسید به پشتِ خونه و ازش که رد شدیم یه لحظه شوکه شدم و تو جام خشکم زد…..

یه محوطه ی خیلی خیلی بزرگ که پنج، شش تا ماشین مدل بالای سیاه رنگ با شیشه های دودی دور تا دور پارک شده بودن و کنار هر ماشین هم یه ادم گنده و خیلی هیکلی، دست به سینه ایستاده بود……

همینطور شوکه ایستاده بودم و نگاه می کردم که در عقبِ ماشینِ جلویی باز شد و شاهین خان با ابهت خاص خودش و اون قیافه ی ترسناکش پیاده شد…..
.

اب دهنم رو قورت دادم و بند کوله ام رو محکم تر تو مشتم فشردم….

نگاهمو از موهای جوگندمی و مرتبش کشیدم پایین تا روی چشم های یخی و ترسناکش..چقدر از این ادم متنفر بودم و به همون اندازه هم ازش می ترسیدم….

یه دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و با اون یکی لبه ی پالتوش رو گرفت و با قدم های اروم و پیوسته به سمتم اومد…..

تو چند قدمیم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا و گوشه ی لبش کج شد و با صدای کلفتش که ترس ادم رو بیشتر می کرد گفت:
-زبونتو موش خورده؟ یا پیش سلطانی کوچک جاش گذاشتی؟..سلامت کو؟

یه لحظه متوجه منظورش نشدم اما با کمی فکر فهمیدم داره فامیلی سامیار رو میگه…

نگاهی به ادم های اطرافم انداختم و دوباره نگاهش کردم و سر تکون دادم:
-سلام..چه نیازی بود به این همه ادم..مدارک رو می گرفتی و منم با سورن می رفتم…

گوشه های لبش رو داد پایین و دستش رو برد تو جیب داخلی پالتوش و سیگار و فندکش رو دراورد….

یدونه کشید بیرون و گذاشت گوشه ی لبش و گفت:
-هیچوقت نباید جنبه ی احتیاط رو فراموش کرد جانم..ادم همیشه باید محافظه کار باشه….

صدای تق روشن شدن فندکش بلند شد و سیگارش رو اتیش زد و بعد از پک عمیقی با دو انگشت از گوشه ی لبش برداشتش و درحالی که دودش رو بیرون میداد گفت:
-خب..مدارک رو اوردی؟

سرم رو به نشونه ی اره تکون دادم که دوباره گفت:
-کامل؟

-هرچی که تو گاوصندوقش بود و مربوط به تو میشد اوردم..چیز دیگه ای پیدا نکردم….

“خوبه” ای گفت و اشاره ای به کوله ام کرد:
-دربیار بده من ببینم…

زبونم رو روی لب های خشک شده ام کشیدم:
-سورن کجاست؟
.

یه ابروش رو انداخت بالا و دوباره پکی به سیگارش زد و گفت:
-همینجاست..مدارک رو بده بعد همه با هم میریم..تو باید یه مدت مخفی باشی..نباید سامیار پیدات کنه….

کمی این پا و اون پا کردم و بعد گفتم:
-ممنون اما من و سورن از اینجا میریم..خودم یه مدت مخفی میشم تا ابها از اسیاب بیوفته….

شاهین خان یه جوری بهم خیره شده بود که ترس تو دلم انداخت..چرا اینجوری نگاه می کرد…

بی اختیار شروع کردم به تند تند حرف زدن:
-من کارم رو درست انجام دادم و مدارک رو به هرسختی بود پیدا کردم..حالا نوبت شماست که سر قولتون بمونین..گفتین مدارک رو بیاری ولتون می کنم، منم اوردم..از اینجا به بعد دیگه راهمون جدا میشه…..

اخم هاش رو کشید تو هم و تا خواست چیزی بگه نگذاشتم و با بغضی که تو گلوم نشسته بود گفتم:
-خواهش میکنم سورن رو بهم نشون بده..کجاست؟

چند لحظه پلک هاش رو بست و بعد که باز کرد، نیم چرخی زد و با دست اشاره ای به یکی از بادیگاردهای کنار ماشین ها کرد….

اون هم درحالی که دست هاش رو جلوش روی هم گذاشته بود کمی خم شد و اطاعت کرد…

همینطور نگاهم به کارهاشون بود که مرده دست برد سمت دستگیره ی درِ عقب ماشینی که کنارش ایستاده و در رو باز کرد…..

کف دست ازادم رو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و روی قلبم رو محکم فشردم..بدجوری بی تابی می کرد….

همینطور به پاهایی که از ماشین بیرون اومده بود نگاه می کردم که کامل از ماشین پیاده شد و دلم هری ریخت…..

بعد از چندین ماه داشتم سورنم رو می دیدم…

یه شلوار جین مشکی، به همراه تیشرت ابی اسمونی و یه کت اسپرت مشکی تنش بود…

خیلی لاغرتر از اخرین باری بود که دیده بودمش….

بغضم از دلتنگی ترکید و دویدم طرفش و دست هاش رو که برام باز کرد، خودم رو انداختم تو بغلش و بلند زدم زیر گریه……
.

دست هاش محکم دورم حلقه شد و بینیش رو تو موهام فرو کرد و عمیق نفس کشید…

اون از موهای من و من از روی تیشرتش، همدیگه رو نفس می کشیدیم…

خدایا چقدر دلتنگش بودم..دلم داشت واسش درمی اومد..دست هام واسه بغل کردنش بی قراری می کردن….

محکم تر بغلش کردم که دست های اون هم دورم محکم شد و صدای مهربون و پر نوازشش تو گوشم پیچید:
-جان جان..جانم عزیزم..هیس اروم..اروم..جانم..عشق داداشی..خوبی؟..خوبی نفس؟…

صورتم رو تو گردن لختش فرو کردم و زار زدم:
-سورن..داداشی..داشتم واست میمردم..دلم واست یه ذره شده بود…

سرم رو کشیدم عقب و روبروی صورتش نگه داشتم..اون صورت گرد و چشم های سبز عسلی روشنش که همرنگ چشم های خودم بود رو می پرستیدم..واسه قد بلند و هیکل گنده اش و اون موهای خوشگل و درست شده اش جون میدادم……

سر انگشت های دست راستم رو روی صورتش کشیدم و چند قطره اشکی که ریخته بود رو پاک کردم:
-خوبی؟..خوبی عزیزم؟..چرا اینقدر لاغر شدی؟ ها؟..زیر چشمات گود شده..چی شده عزیزم..سورن…

دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و پیشونیم رو محکم، دوبار پشت سر هم بوسید…

دوباره بینیش رو تو موهام فرو کرد و عمیق عطرم رو نفس کشید و با چشم های بسته زمزمه وار گفت:
-وقتی تو نبودی چطوری خوب باشم؟..وقتی نمی دیدمت چطور توقع داری لاغر نشم؟..اخ اگه بدونی دوریت چه بلایی سرم اورد….

میون گریه لبخند زدم و دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و یه طرف صورتم رو به سینه ی امنش چسبوندم و با گله و شکایت و گریه گفتم:
-دیگه همه چی تموم شد..راحت شدیم..میریم یه گوشه با هم زندگی میکنیم..دیگه خسته شدم از این همه اتفاقِ بد..می خوام منم راحت زندگی کنم..می خوام با تو یه زندگی شاد داشته باشم سورن…..

انگشت هاش رو تو موهام فرو و نوازش کرد..خواست جواب بده اما قبل از اون صدای شاهین خان از پشت سرم بلند شد…..
.

یه تمسخر خاصی تو صداش موج میزد که نگرانم می کرد:
-اینقدر زود از ما خسته شدی عزیزم؟..دلت واسمون تنگ نشده بود این مدت؟..من که حسابی دلتنگتم..دوست دارم بشینیم مفصل با هم حرف بزنیم..فقط قبلش باید از اینجا بریم…..

چند لحظه بخاطره برداشتی که از حرفاش کردم، خشکم زد اما بعد سریع چرخیدم و بهش خیره شدم…

تو چند قدمی ما ایستاده بود و گوشه ی لبش لبخنده پرتمسخری نشسته بود…

با صدایی که بخاطره نفس حبس شده ام به زور درمی اومد، به سختی لب زدم:
-یعنی چی؟!

دست هاش رو به دو طرف باز کرد و شونه ای بالا انداخت:
-یعنی حالا حالاها پیش ما هستی خوشگلم..هم تو و هم داداش جونت..فعلا واسه اینده نقشه نریز….

دست هام مشت شد و لب هام لرزید:
-ا..اما..تو گفتی…

پرید تو حرفم و انگشت اشاره اش رو گرفت طرفم:
-اون حرفارو ولش کن..همه چی عوض شده..من یه همچین دختر خوشگل و توانایی رو از دست نمیدم….

با بهت سرم چرخید و به سورن نگاه کردم..اونم خشکش زده بود و از چشم هاش خون میچکید…

سورن با عصبانیت یه قدم رفت جلو و خشمگین گفت:
-مرد باش و سر حرفت بمون..این دختر رو کم عذاب ندادی دیگه ولش کن..ادم باش و به قولی که دادی عمل کن….

شاهین خان بی حرف و با پوزخند بهش نگاه کرد و جوابش رو نداد که سورن با عصبانیت خیز برداشت حمله کنه بهش و شاهین خان به اطرافش نگاهی کرد…..

و با همون نگاه، در عرض چند ثانیه همه ی ادم هایی که اونجا بودن دستشون سریع رفت سمت اسلحه ی تو کمرشون…

بدنم لرزید و سریع خودم رو انداختم جلوی سورن و بغلش کردم…

با ترس به خودم فشردمش و گفتم:
-خیلی خب..خیلی خب اروم باش..حرف می زنیم..بزار ببینم چی میگه..اروم باش عزیزم…
.

سورن رو ول کردم و چرخیدم سمت شاهین خان و با اخم های درهم گفتم:
-نمی تونی بزنی زیر حرفت..باید کاری که گفتی رو بکنی وگرنه مدارک رو نمیدم…

چشم هاش گرد شد و پق زد زیر خنده..انقدر اعصابم خورد بود که به خنده هاش اهمیت ندادم..فقط حواسم به ادم هاش بود و اینکه سورن کاری نکنه جونش به خطر بیوفته با این همه ادمِ مسلح…..

با حرص لب هام رو روی هم فشردم و بند های کوله ام رو تو دستم مشت کردم و با غیظ گفتم:
-من فکر کردم ادمی باهات قول و قرار گذاشتم..حتی اگه منو بکشی هم مدارک رو بهت نمیدم..این همه بدبختی و سختی نکشیدم که حالا دوباره درگیر تو و کارات باشم…..

دست هاش رو زد به کمرش و لبه های پالتوش رفت پشت دستش و اسلحه اش تو دیدم قرار گرفت:
-چطوری می خواهی بهم ندی؟

خودم هم می دونستم دارم زور بیخود میزنم و هیچ کاری از دستم برنمیاد و اخرش همون میشه که اون می خواد..اما نمی خواستم قبول کنم….

یه قدم رفتم عقب و با بغض گفتم:
-نمیدم…

دوباره زد زیر خنده و همینطور که دستش رو به طرفم دراز میکرد با خنده گفت:
-از وقت خاله بازیمون خیلی وقته گذشته خوشگلم..زودتر بده که باید بریم کلی کار داریم…

سرم رو به دو طرف تکون دادم و رفتم عقب تر که پوف بی حوصله ای کرد و اومد جلو…

همین که قدم برداشت طرفم سورن با حرص گفت:
-کجا مرتیکه…

شاهین خان برگشت چپ چپ نگاهش کرد و سورن خواست بیاد پیش من اما همون مردی که در ماشین رو واسش باز کرده بود و هیکلش دو برابره سورن بود، دستش رو گذاشت تخت سینه اش و با یه حرکت چسبوندش به ماشین و من جیغ زدم:
-ولش کن…

و تا حرکت کردم طرفشون شاهین خان رسید بهم و با یه دست بازوم رو گرفت و کشید طرف خودش….

به تقلا افتادم و همینطور که خودم رو تکون میدادم جیغ کشیدم:
-ولم کن..ولم کن نمیدم..تا مارو ول نکنی هیچی بهت نمیدم….

با دست ازادش کوله ام رو گرفت و کشید و منم دو دستی چسبیده بودم بهش و ولش نمی کردم…..

صورتش هرلحظه عصبانی تر میشد اما این اخرین فرصت من بود..اگه باهاش می رفتم دیگه ولم نمی کرد و بدبخت میشدم..باید نهایتِ تلاشم رو می کردم…..

درحال کشمکش بودیم و هی کوله رو میکشیدم که یهو عصبانی شد دست ازادش رفت بالا و با قدرت خوابوند زیر گوشم و همزمان صدای بلند و رعب انگیزه شلیک گلوله تو هوا پیچید…….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۲ ۱۲۰۱۲۴۶۴۹

دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی…
IMG 20230123 230736 486

دانلود رمان به من نگو ببعی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۹ ۱۷۴۵۱۲۱۵۳

دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل…
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۲۱۳۸۵۰

دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
1 سال قبل

سامیار با پلیس وارررددد میشود

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اگه سامیار باشه نجاتشون میده ولی دیگه محل سگ به سوگل نمیزاره😐

Mobin
Mobin
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

اتفاقا برعکسه بعدش با هم ازدواج میکنن بچه دار میشن😂

الہہ افشاری
الہہ افشاری
1 سال قبل

شاید دوستش رفته همه چیز رو به سامیار گفته

ارزو
1 سال قبل

ایشالله سامیاااار باشهههههههههه خدایااااااس امیار
البته احتمال اینم هست که سورن مرده باشه در اثر برخورد گلوله
سامیار جان مادرت بیا برو این بچه رو بردار ببر اینقده احمقه که به قول یه ادم خر اعتماد میکنه و قرترشو یه جای خلوت نیذاره
خو خاک تو سرت 😑😑😑💣💣

Mobina
Mobina
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

اووو جنگیش نکن بابا سامیاره دیگ

ارزو
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

ایشالله سامیار باشه😭💣

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

سامیار اومــــــــــــــــــــــد

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x