رمان گرداب پارت 46

5
(2)

 

****************************************

هنوز نفسم درست جا نیومده بود و خودم رو تو بغل سامیار جمع کرده بودم و صورتم هم روی سینه اش بود….

دوتامون به پهلو خوابیده بودیم و یه دستش زیر سرم بود و اون یکی دستش پشت کمرم…

بدنش هنوز داغ بود و با سر انگشت های یه دستش پشت کمرم رو نوازش میکرد و انگشت های اون یکی دستش تو موهام بودن….

از حال خوبی که داشتم، لبخندی روی لبم نشست اما یهو از سوزش لب هام بی اختیار اخی گفتم که حرکت دست های سامیار روی تنم متوقف شد….

با صدایی که بم و گرفته بود گفت:
-چی شد..

اخم هام رو جمع کردم و گفتم:
-لبم می سوزه..

دستش رو اورد زیر چونه ام و سرم رو کشید بالا و گفت:
-میسوزه؟..

نگاهش رو به لبم دوخت و اخم هاش کم کم تو هم فرو رفتن و دقیق تر به لبم نگاه کرد:
-اِ این چیه..
-چیه؟..چی شده؟..

سر انگشت هام رو روی لب هام کشیدم و منتظر بهش نگاه کردم و معلوم بود که خنده اش گرفته اما نمی خواست نشون بده….

لب هاش رو روی هم فشرد و سرم رو اورد بالاتر و به گردن و قفسه ی سینه ام نگاهی انداخت…

هرچی نگاهش پایین تر می رفت چشم هاش گردتر میشد و لب هاش رو محکمتر روی هم می فشرد…..

متعجب و با حرص گفتم:
-سامیار چرا اینطوری میکنی..

خواستم از روی تخت بلند بشم برم جلوی اینه اما سریع دست ها و پاهاش رو دورم پیچید و اجازه داد…..
.

زبونم رو روی لب هام کشیدم و صداش کردم:
-سامی..

موهام رو نوازش کرد و سرم رو فشار داد روی سینه اش و اروم گفت:
-جون..چیزی نیست یکم رد وحشی بازی های من مونده رو تنت…

اول متوجه منظورش نشدم اما با یکم فکر کردن چشم هام گرد شد و با صدایی که یکم بلند شده بود گفتم:
-اِ اِ..اِوا..روی لبمم هست؟…

کشدار و با لحنی پرخنده گفت:
-ارههههه روی لبتم هست..

-دیگه کجا هست سامیارِ وحشی؟..واسه چی مواظب نیستی..من فردا جلوی مادرجون اینا چیکار کنم؟….

-خب لباس پوشیده بپوش…

پوفی کردم و با حرص گفتم:
-لبمو چیکار کنم؟..

یکمی فکر کرد و بعد با پررویی نیشخندی زد و گفت:
-اگه فردا با این وسایل رنگ و لعابت نتونستی بپوشونیش، این ماسک های پزشکی هست، از اونا برات میگیرم بزن….

شروع کردم با مشت به زدنش و با حرص گفتم:
-دیگه چی..خجالت نمیکشی..بخاطره کارای تو من ماسک بزنم..خیلی پررویی سامیار….

مچ دستم رو گرفت تا جلوی مشت هام رو بگیره و روی موهام رو بوسید و گفت:
-خب عزیزم واسه چی همون لحظه اعتراض نمیکنی که حواسم باشه..هیچی نمیگی و منم فک می کنم اذیت نیستی ادامه میدم….

صورتم رو دوباره تو سینه اش قایم کردم و با صدای خفه ای گفتم:
-اذیت نمیشم که..

با مکث کوتاهی با همون لحن ادامه دادم:
-خوشمم میاد…
.

نفسش رو فوت کرد تو موهام و با سرخوشی گفت:
-ببین خودت هی سنسورای منو فعال میکنی بعد ناز میکنی..

وقتی دید چیزی نمیگم، خندید و گفت:
-پس خوشت میاد..

دستش رو اورد سمت صورتم و خواست سرم رو از روی سینه اش بلند کنه تا بتونه بینتم اما محکمتر صورتم رو چسبوندن بهش و اجازه ندادم…..

باز خندید و تو گوشم گفت:
-جان..خجالتم میکشه..

دستم رو انداختم روش و با مشت زدم تو شونه اش تا ساکت بشه اما دوباره گفت:
-پس یه بسته ماسک بگیرم ممکنه روزای دیگه هم به کارمون بیاد…

-وای سامیار بسه…

همونطور با خنده محکمتر بغلم کرد و دیگه چیزی نگفت…

موهام رو از دور گردنم جمع کرد و سرش رو خم کرد و اول زیر گوشم و بعد گردنم رو بوسید…

دست هاش رو با یه حال عجیب دورم محکمتر کرد و گفت:
-بهتری؟..

دستش رو روی شکم و کمر برهنه ام حرکت داد..هنوز هیچکدوم لباس تنمون نکرده بودیم و زیر ملافه برهنه بودیم….

تو این چند باری که با هم بودیم همیشه اولش درد عجیبی داشتم واسه همین همش نگران بود و در طول رابطه و حتی بعدش هی حالم رو می پرسید….

سرم رو به نشونه ی مثبت درجواب سوالش تکون دادم که کمی محسوس تر کمرم رو نوازش کرد و گفت:
-مطمئنی؟..دیگه درد نداری؟…

گوشه ی لبم رو گزیدم و با خجالت گفتم:
-نه خوبم..

مکثی تقریبا طولانی کرد و بعد با تردید گفت:
-اگه خوابت نمیاد یکم حرف بزنیم…
.

اخم هام رفت تو هم و سرم رو بلند کردم و به صورت جدیش نگاه کردم:
-در مورده چی؟..

بی پلک زدن، چند لحظه خیره و جدی تو چشم هام نگاه کرد و بعد پچ زد:
-گذشته ی من..

با تعجب نگاهش کردم..الان می خواست حرف بزنه؟..یه جوری گفت بعدا میگم فکر کردم منظورش یکی دو ماه دیگه اس…..

اگه می خواست همین امشب بگه چرا همون موقع نگفت پس…

سوگلِ خنگ اون لحظه اون انقدر تو کف بود و وحشی شده بود، مگه چیزی یادش میومد که به تو بگه..چه حرفی میزنیا….

از این فکر خنده ام گرفته بود اما صورت جدی و متفکرش اجازه ی خندیدن بهم نمیداد…

دلم شور میزد..انگار قلبم زودتر متوجه شده بود که چیزای خوبی قرار نیست بشنوه که اینطور با شدت می کوبید….

سرم رو به تایید تکون دادم و ازش جدا شدم و ملافه رو گرفتم دورم و نشستم روی تخت…

با اخم و تعجب گفت:
-کجا؟..واسه چی بلند شدی؟…

-یه چیزی بپوشم اینطوری که نمیشه…

ابروهاش رفت بالا و خودش هم لبه ی تخت نشست و دست دراز کرد شلوارکش رو از پایین تخت برداشت و گفت:
-بشین همینجا هوا سرده..من میارم واست…

تشکر کردم و تکیه دادم به تاج تخت و منتظر نشستم….

شلوارکش رو پوشید و رفت سر کمد تو اتاق و یه دست لباس برداشت داد بهم و خودش دوباره روی تخت دراز کشید….
.

پشت بهش تند تند تاپ و شلوارک قرمز مشکی که اورده بود رو پوشیدم و چرخیدم طرفش و با استرش بهش نگاه کردم….

با دلگرمی نگاهم کرد و دستش رو دراز کرد طرفم و اشاره کرد برم پیشش…

لبخندی بهش زدم و چهار دست و پا روی تخت خزیدم و خودم رو انداختم تو بغلش و دستش رو دور شونه ام حلقه کرد….

گونه ام رو گذاشتم روی سینه ی لختش..فقط شلوارکش رو پوشیده بود و بالا تنه اش برهنه بود و من داشتم صورتم رو مثل یه بچه گربه میمالیدم بهش…..

سامیار موهام رو با اون یکی دستش از دورم جمع کرد و انداخت پشتم و با انگشت هاش مشغول بازی و نوازش کردن لاله ی گوشم شده بود….

انقدر اون شب حس خوب بهم داده بود که دوست داشتم بهش بگم امشب نه..امشب بی خیال حرف زدن شو..بگذار امشب حالم همینطور خوب بمونه…..

اما می ترسیدم دیگه پشیمون بشه و چیزی نگه..حالا که تصمیم گرفته بود حرف بزنه نباید جلوش رو می گرفتم….

سرم رو یکم اوردم بالا و نگاهش کردم که متفکر به یه گوشه خیره شده بود اما وقتی حس کرد من دارم نگاهش می کنم، سریع نگاهش رو چرخوند طرفم…..

لبخنده کمرنگی زد و گفت:
-جانم؟..

-چرا ساکتی پس؟…

سرش رو تکون داد و نگاهش رو دور اتاق چرخوند و با صدای ارومی گفت:
-سوگل میبینی که دارم بهش میگم گذشته..یعنی هیچ ربطی به زندگی الانمون نداره….

نگاهم کرد و با مکث ادامه داد:
-ازش جز یه خاطره ی تلخ دیگه چیزی نمونده..نمی خوام حرفام که همش درمورده گذشته اس روی زندگی الانم تاثیری بذاره..متوجهی که؟….
.

منظورش رو فهمیدم..داشت غیرمستقیم میگفت که هرچی میگم همینجا باید فراموش بشه..می خواست اتمام حجت کنه که بعدا بخاطره گذشته اش مشکلی پیش نیاد….

سرم رو با اطمینان تکون دادم:
-هرچی که الان بگی اگه ربطی به زندگیمون نداشته باشه و تاثیری روش نذاره، همینجا برای همیشه چال میشه….

اون هم سرش رو تکون داد و دوباره نگاهش رو چرخوند گوشه ی اتاق و سکوت کرد…

انگار نمی دونست چطوری و از کجا شروع کنه..من هم چیزی نگفتم تا حرف هاش رو تو ذهنش جمع و جور کنه….

فقط دستم رو روی سینه اش حرکت میدادم و نوازشش می کردم تا اروم بشه و اون هم انگشت هاش رو بین موهای من حرکت میداد…..

نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و باز هم چیزی نگفت…

با تعجب سرم رو کمی گرفتم بالا و نگاهش کردم:
-سامیار چرا حرف نمیزنی پس؟…

تو چشم هام خیره شد و با لحن عجیبی گفت:
-نمی دونم چی باید بگم…

پلک زد و نگاهه سرخش رو ازم گرفت و دوباره با همون لحن گفت:
-چی بگم..از کجا شروع کنم..اینقدر گذشته ی من گند و مزخرفه که حتی نمی خوام به خودمم یاداوریش کنم..اما تو درست میگی، حق داری بدونی..باید بدونی….

تا خواستم چیزی بگم اجازه نداد و گفت:
-نه..اصلا..تا حرفام تموم نشده هیچی نمیگی..بزار تمومش کنم بعد هرچی خواستی بگو…

سرم رو تکون دادم و زبونش رو روی لب هاش کشید و گفت:
-ماجرای شاهین و بابام رو یه روز دیگه واست میگم..الان فقط میگم چرا از این خونه رفتم…

مکث کوتاهی کرد و بعد پوزخند زد:
-البته باید بگم انداختنم بیرون…

لبم رو گزیدم که دوباره لب هاش رو با زبون خیس کرد و دست هاش رو دورم محکمتر کرد و زیر لب گفت:
-چند سال پیش من و ندا نامزد بودیم…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 3.5 (2)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
رمان ماهرخ

دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام 4.3 (15)

2 دیدگاه
  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
۰۳۴۶۴۲

دانلود رمان نیلوفر آبی 0 (0)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
IMG 20230123 235630 047

دانلود رمان آغوش آتش جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

شت😐نهایتا گفتم دختره دوسش داشته فکر نمیکردم نامزد بوده باشن

انا
انا
1 سال قبل

جای حساس تموم شد 🥺😔
آخه چرا

Eda
Eda
عضو
1 سال قبل

اخی ننه
سامیار😭😢😢😢

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x