رمان گرداب پارت 35

4.3
(3)

 

کاش جای این عکس الان خودِ سوگل پیشش بود تا با تمام احساسی که بهش داشت بغلش می کرد و می بوسید…

هرچند بخاطره دروغ هایی که گفته و کارهایی که کرده بود، بدجور دلخور و عصبانی بود اما از طرفی هم بهش حق میداد واسه نجات سورن تلاش کنه…..

در هر صورت قرار نبود از این موضوع ساده بگذره و وقتی از دست شاهین نجاتش داد و خیالش راحت شد، حتما تنبیه میشد….

الان اما فقط و فقط دلش نگاه کردن به صورت خوشگلش و نفس کشیدنِ بوی تنش رو می خواست….

دوباره انگشتش روی صفحه ی گوشی سر خورد و صورتش رو نوازش کرد…

دلش واسش پر می کشید و داشت دیوونه میشد..

با بی قراری دکمه ی بغل گوشی رو فشرد و قفلش کرد و انداخت روی میز و غرید:
-لعنتی…

ارنج دست هاش رو روی میز گذاشت و با کف جفت دست هاش صورتش رو پوشوند و بی اختیار اهی کشید….

دست سرهنگ دوباره روی شونه اش نشست و محکم فشردش:
-فکر کنم هوای ازاد برات خوب باشه..می خواهی برو بیرون یه هوایی بخور پسرم…

سامیار که تو اون اتاقکِ تقریبا تاریک داشت احساس خفگی می کرد، خوشحال از پیشنهاده سرهنگ از جا پرید و باقدردانی پلک هاش رو بست و سرش رو تکون داد:
-ممنون..

سرهنگ دستی به بازوش زد:
-برو ببینم..زودتر برو که می دونم الان داری خفه میشی اینجا…

سامیار لبخنده درد الودی زد و دست برد گوشیش رو از روی میز برداره که دست سرهنگ روی دستش و گوشی نشست و صداش با تحکم و جدیت همیشگی تو اتاقک پیچید:
-زیاد دور نشو..همین نزدیکی ها باش که تا تماس گرفته شد خودتو برسونی اینجا..
.

سامیار فقط سرش رو تکون داد که سرهنگ با همون لحن درحالی که حالا کمی اخطارگونه شده بود، ادامه داد:
-میدونی که گوشیت شنود میشه پسرم..کار اشتباهی نکن…

سامیار با اطمینان به سرهنگ نگاه کرد:
-خیالتون راحت قربان!

سرهنگ که خوب سامیار رو می شناخت و می دونست هیچوقت حرفش دوتا نمیشه و میتونه بهش اعتماد کنه، با همون جدیت سر تکون داد و دستش رو از روی دست سامیار برداشت…..

سامیار “فعلا”ی گفت و از کنار سرهنگ رد شد و در رو باز کرد…

اما هنوز پاش رو از اتاق بیرون نگذاشته بود که ملودی بلند و اشنای گوشیش تو فضا پیچید و درجا میخکوبش کرد…..

پلکش پرید و دست هاش مشت شد…

انگار می دونست کی پشت خطه که بدنش زودتر واکنش نشون داده بود…

برگشت نگاهی به سرهنگ انداخت که صداش کرده بود:
-منتظر چی هستی..ببین خودشه یا نه…

و بلافاصله دستش رو پشت سامیار گذاشت و هدایتش کرد سمت یه در دیگه که داخل همون اتاقک بود…..

سامیار با چشم هایی که غلتان خون شده بود و صدایی خفه لب زد:
-شماره ناشناسه..حتما خودشه…

سرهنگ سریع در اتاق رو باز کرد و سامیار رو هل داد داخل و بعد از اینکه خودشم رفت داخل در رو دوباره بست…..

چند نفری توی اتاق بودن و جلوی هرکدومشون یه لپتاب و کلی سیستم واسه شنود و ردیابی بود….

با دیدنِ سرهنگ سریع تو جاشون ایستادن و پاهاشون رو کوبیدن و احترام گذاشتن که سرهنگ با عجله “ازاد”ی گفت و ادامه داد:
-داره زنگ میزنه..میخوام مکانش رو ردیابی کنین بچه ها…

و وقتی اون چند نفر هرکدوم پشت لپتاب و سیستم خودشون نشستن به سامیار اشاره کرد جواب بده….

سامیاری که دندون هاش رو روی هم فشرده و گوشی رو محکم تو دستش مشت کرده بود…..
.

سرهنگ دستی به شونه ی سامیار زد و گفت:
-جواب بده دیگه پسر..الان قطع می کنه..

پلک محکمی زد و دستش رو روی نوار سبز رنگ کشید و تماس برقرار شد…

گوشی رو روی گوشش گذاشت و بلافاصله صدای سرخوشِ شاهین بلند شد:
-دیگه داشتم ناامید میشدم از جواب دادنت..گفتم حتما قیده دختره رو زده و نمی خوادش..خب بگو ببینم درچه حالی سلطانی؟

دست سرهنگ از لحظه ی برقراری تماس روی بازوی سامیار نشسته و با فشردنش به ارامش دعوتش می کرد تا جلوی حرفای شاهین کم نیاره و از عصبانیت منفجر نشه…..

شاهین کمی تو سکوت به صدای نفس های تند شده ی سامیار گوش داد و بعد با تمسخر گفت:
-اومدی و نسازیا..من جای تو بودم اون پلیسا و دم و دستگاهشون رو می پیچوندم برن به درک..هرچی باشه پای جون عشقت وسطه..راستش من بودم ریسک نمی کردم….

سامیار دندون هاش رو محکم تر روی هم فشرد و چشم هاش رو ریز کرد…

نگاهش از روی صفحه ی لپتابی که موقعیت ردیابی رو نشون میداد، تکون نمی خورد…

ردیاب همچنان می چرخید و می چرخید اما خبری از سبز شدنِ اون دایره ی قرمز رنگ و پیدا شدنِ مکان نبود…..

بدون اینکه نگاهش رو بچرخونه، خشدار و عصبی غرید:
-می خوام با سوگل حرف بزنم…

-حالش خوبه نگران نباش…

چشم هاش رو بست و با نفسی که حبس کرده بود، خفه گفت:
-باید صداش رو بشنوم…

شاهین با مکث کوتاهی گفت:
-اوکی..اینم چون خاطرت عزیزه و نمی خوام دلنگرون بمونی عزیزم..

سامیار که خیالش از طولانی شدن مکالمه راحت شده بود، سوالی و سردرگم به مامور احمدی فر که پشت لپتاب نشسته بود، نگاه کرد و همزمان سرهنگ هم اشاره کرد که چرا مکانش پیدا نمیشه…..
.

احمدی فر نگران و با صدای خیلی ارومی که به گوش شاهین نرسه زمزمه وار گفت:
-نمیدونم چکار کرده..انتن خیلی ضعیفه و ردیابی نمیشه…

نگاهه سامیار و سرهنگ یکه خورده چرخید سمت همدیگه و کمی بهم نگاه کردن…

همینطور با حرص و گیجی به سرهنگ نگاه می کرد و گوشه ی لبش رو می جوید که دوباره صدای شاهین تو گوشی پیچید:
-فقط عزیزم دوست داری چی بهت بگه؟..اسمتو صدا بزنه؟ کمک بخواد؟ بگه دوستت داره..یا اینکه…..

سکوت کرد و بلافاصله صدای جیغِ بلند و دردناکه سوگل تو گوشی پیچید و بدن سامیار رو لرزوند…

با شنیدنِ جیغ سوگل یه لحظه بی اختیار شد و همراه با عربده ای که پرده ی گوش تمام افراد تو اتاق رو لرزوند، لگدی به زیر صندلی خالی تو اتاق زد و با نعره گفت:
-می کشمت..می کشمت حرومزاده..پیدات میکنم و اونوقت دیگه باید فاتحه ات رو بخونی بی ناموس..زنده ات نمیذارم…..

شاهین قهقهه ای زد و سرحال و با خوشی گفت:
-حرص نزن عزیزم اروم باش..دوست داری یکم باهاش حرف بزنی؟..اخه اونم خیلی بی تابیت رو میکنه..شاید با صدات یکم اروم بگیره….

سامیار با غیظ دستش رو جوری مشت کرد که صدای تیریک استخوان هاش بلند شد و همه شوکه به دستش نگاه کرد و دست سرهنگ با نگرانی روی دستش نشست و با فشاری سعی کرد مشتش رو باز کنه…..

سامیار بی توجه به بقیه درحالی که از درون می سوخت و دلش داشت واسه سوگلش اتیش می گرفت، نگران و عصبی دوباره غرید:
-کاریش نداشته باش عوضی…

شاهین جواب نداد و کمی بعد صدای ناله ی پر درده سوگل همراه با نفس نفسی که انگار از شدت درد بود تو گوشش پیچید:
-سامیار…

با صدای ضعیف و نالونش انگار جون دوباره ای گرفت که با تمام احساسش لب زد:
-جان..جانِ سامیار..خوبی عزیزم؟..نجاتت میدم..نجاتت میدم قربونت برم یکم تحمل کن میام پیشت….
.

سوگل زد زیر گریه و نالید:
-خوبم..حالم خوبه نگران نباش..

و انگار اونطرف شاهین کاری کرد که سوگل از درد نتونست طاقت بیاره و با گریه اخ بلندی گفت….

دل سامیار دوباره و هزارباره لرزید و مشتش رو روی میز گذاشت و سرش رو خم کرد و نفس زنان و مستاصل نالید:
-چی شد؟..چی شد سوگل..اذیتت میکنه؟..شاهین بی پدر ولش کن..کاریش نداشته باش هرچی بخواهی میدم بهت….

گوشی روی بلندگو بود که با این حرف سامیار همراه با “نه” گفتنِ سوگل، شاهین با خوشی گفت:
-آ باریکلا همینه..می دونستم عاقل تر از این حرفایی..فقط به نفعه خودت و این خانوم کوچولوی خوشگلته که هرچه زودتر اون پلیسا و دم و دستگاهِ دورت رو دک کنی سلطانی وگرنه نمیخوام حتی بهت بگم که چه اتفافی خواهد افتاد….

و اجازه ی صحبت به سامیار نداد و این دفعه سوگل رو مخاطب قرار داد:
-خوشگلم دیگه با عشقت کاری نداری؟..می خوام قطع کنم..

سوگل با گریه و ضعف گفت:
-سامیار نه..هیچی بهش نده..دوتامونو میکشه به حرفش گوش..

هنوز جمله اش کامل نشده بود که صدای کشیده ی بلندی تو گوشی پیچید و دوباره صدای اخ و جیغِ سوگل بلند شد و سامیار نعره زد:
-میدم..میدم حرومزاده..مدارکو میدم فقط سوگل رو اذیت نکن عوضی….

جوابی از کسی نشنید ولی همچنان صدای گریه ی سوگل میومد و این یعنی تماس برقرار بود…

دوباره به صفحه ی لپتاب نگاه کرد و وقتی دید همچنان موقعیت مثل قبله و مکانشون پیدا نشده، فهمید شاهین حتما کاری کرده که انقدر با خیال راحت حرف میزنه و نگران ردیابی شدنش نیست…

صورتش عرق کرده بود و بدنش می لرزید..اروم صدا کرد:
-سوگل…

صدای گریه ی سوگل بلندتر شد:
-جانم…
.

لبخنده تلخی زد و واسه اینکه سوگل رو از نگرانی دربیاره با ارامشی تصنعی گفت:
-به من اعتماد داری؟

سوگل با صدایی پر از اطمینان لب زد:
-بیشتر از چشمام..

لبخنده تلخ سامیار پررنگ تر شد:
-خوبه..همه چی رو درست میکنم..هیچ اتفاق بدی نمیوفته..نگران نباش عزیزم..باشه؟…

سوگل با لحن اروم تری و همچنان که گریه می کرد گفت:
-باشه..

سامیار پشتش رو به بقیه کرد و اروم و با دلتنگی گفت:
-حالا یدونه از اون “سامی”های خوشگلت بگو که دلم لک زده واسش…

سوگل میون گریه خندید و اون هم با دلتنگی هرچی احساس داشت تو صداش ریخت و با صدای گرفته ای از گریه اما با ناز گفت:
-سامی…

سامیار بی اختیار و با لحن همیشگیش مقابلِ سامی گفتنِ سوگل، پلک هاش رو بست و لب زد:
-جــــــون!

تا سوگل خواست جواب بده، شاهین گوشی رو ازش دور کرد و با تمسخر گفت:
-خب دیگه بسه..حالمونو بهم زدین عاشقا..مدارک رو اماده کن دوباره تماس میگیرم باهات سلطانی…

و اجازه ی هیچ صحبتی به سامیار نداد و قطع کرد…

بدن سامیار دوباره لرزید و روی کمرش عرق سرد نشسته بود…دستش رو پایین اورد و با عصبانیتی که به زور بخاطره سوگل پشت ارامش تصنعیش مخفیش کرده بود، روی پاشنه ی پاش چرخید و رو به بقیه شد….

تمام صورت و گردنش سرخ شده بود و رگ پیشونیش باد کرده بود…

نفس زنان رو به بقیه با صدای بلندی گفت:
-چطور نتونستین مکانش رو پیدا کنین؟..

چرخید سمت سرهنگ و با عصبانیت بیشتری غرید:
-شما به من قول داده بودین..قرار بود هیچ اتفاقی واسه سوگل نیوفته و صحیح و سالم برگرده پیشمون….

انگشتش رو سمت سرهنگ گرفت و با دندون های بهم فشرده ادامه داد:
-گفته بودم فقط در این صورت به روی خودم نمیارم و میذارم شاهین رو بیاره برامون….
.

سرهنگ که حال سامیار رو درک می کرد چشم هاش رو باز و بسته کرد و با ارامش گفت:
-خیلی خب..ما هم سر حرفمون هستیم..اتفاقی واسه سوگل نمیوفته..خودتم میدونی شاهین زرنگ تر از این حرفاست که بشه راحت به دامش انداخت….

دستش رو روی شونه ی سامیار گذاشت و ادامه داد:
-اگه تا اینجا هم تونستیم پیش بریم بخاطره حضور اون دختر بود..شاید خودش نمی دونست اما کمک زیادی بهمون کرد..واسه سالم موندنش هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم..منم به اندازه ی تو نگرانشم….

سامیار دست هاش رو روی صورتش کشید و عرقش رو پاک کرد..دلش یه ذره هم اروم نمیشد و از عصبانیت داشت منفجر میشد….

اگه اون لحظه شاهین جلوش بود بی درنگ یه بلایی سرش میاورد…

کم از دست این ادم نکشیده بود که حالا هم میخواست تنها کسی که داشت رو ازش بگیره….

زبونش رو روی لب هاش کشید و سرش رو تکون داد:
-برادرش کجاست؟

-بردیم یکی از خونه های امن..حالش خوبه..فقط اونم بی تابی خواهرش رو میکنه..به اونم قول دادم که صحیح و سالم برمی گرده پیشتون..نگران نباشین….

با اخم های درهم به سرهنگ نگاه کرد و جواب نداد…

تو دلش خیلی حرفا داشت که بخواد بزنه اما سرهنگ خیلی کمکش کرده بود و از طرفی هم به احترام مقام و سن و سالش نمی تونست چیزی بگه….

اگه الان اونقدر راحت تو اون اتاق ایستاده بود و عربده میکشید، بخاطره سرهنگ بود وگرنه خیلی وقت پیش بیرونش کرده بودن….

خودش این هارو می دونست واسه همین مقابلش کوتاه میومد…

نفسش رو فوت کرد و روی یکی از صندلی های پشت میز نشست و درحالی که عمیق تو فکر بود، با نگرانی گوشه ی لبش رو می جوید و بی قرار پاش رو تند تند به زمین می کوبید….

سرهنگ سری تکون داد و گذاشت به حال خودش باشه…

دقیقه ها همینطور می گذشت و همشون منتظر بودن، که این دفعه صدای زنگ تلفن همراهه سرهنگ بلند شد و سامیار تکون محکمی خورد و با امیدواری برگشت سمت سرهنگ و نگاهش کرد……
.

************************************************

با صدای باز شدنِ در سرم رو بلند کردم و جواد رو دیدم که با یه سینی تو دستش اومد داخل اتاق…

از سرما می لرزیدم و دندون هام بهم می خورد..

صورتم یخ کرده بود و بخاطره کتک هایی که شاهین موقع حرف زدن با سامیار بهم زده بود، لبم پاره و خون دماغ شده بودم…..

حتی یه ذره اب نیاورده بودن من خون صورتم رو پاک کنم..خون های خشک شده رو همه جای صورتم حس می کردم و چندشم میشد….

جواد سینی رو روی پاهام گذاشت و کمی نگاهم کرد…

بینیم رو بالا کشیدم و دست هام رو که هنوز پشت صندلی بهم بسته شده بود رو کمی تکون دادم:
-تورو خدا دستام رو باز کن..خشک شده خیلی درد میکنه…

بدون توجه به حرفم، مشغول لقمه گرفتن از کتلتی که به همراهه یه تیکه نون اورده بود، شد..

یه لقمه گرفت و اورد نزدیک دهنم که صورتم رو جمع کردم و روم رو چرخوندم…

خشن و عصبی، با اون صدای کلفتش غرید:
-چه مرگته..می خواهی از گشنگی بمیری احمق؟

سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
-بوی خون پیچیده تو بینیم حالم داره بد میشه..هیچی نمیتونم بخورم..تورو خدا یکم اب بیار صورتم رو بشورم….

کمی نگاهم کرد و قبل از اینکه چیزی بگه صدای شاهین از بیرون اومد:
-جواد اب ببر صورتش رو بشوره..کم کم می خوام زنگ بزنم به سامیار قرار بزارم..اینو با این ریخت ببینه رم میکنه حوصله اش رو ندارم..یکم به قیافه اش برس…..

جواد چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون و کمی بعد با یه بطری اب و چند برگ دستمال برگشت…

نگاهه خطرناک و اخطارگونه ای بهم انداخت و رفت پشت سرم و مشغول باز کردن دست هام شد که نفس راحتی کشیدم….

تمام بدنم خشک شده بود و احساس می کردم اجزای بدنم دارن از هم جدا میشن….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
IMG 20230128 233813 8572 scaled

دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۳۴۲۰۹۶

دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار…
Screenshot 20221015 143117 scaled

دانلود رمان مارتینگل 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
Hasti
1 سال قبل

ناموسن پارت جدید کجاست

Shoka
Shoka
1 سال قبل

امروز پارت گذاری نمیشه؟!🤨

Hasti
Hasti
1 سال قبل

پارت جدید گذاشتی یا من پیداش نمیکنم؟

سینره
سینره
1 سال قبل

میشه پارتا رو طولانی تر کنی و بیشتر بزاری اینجوری زود تموم میشه. دیر هم پارت میزاری آدم متوجه داستان نمیشه

❤:)
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

پارت امروز رو چرا نگذاشتید

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x