رمان گرداب پارت 37

5
(3)

 

گره ی طناب دور پاهام واقعا محکم بود و هرکار می کردم باز نمیشد…

دست های من هم قدرت زیادی نداشت و با کلی زور فقط یکم شل میشد…

کم کم داشت گریه ام می گرفت..می ترسیدم یه وقت سر برسن و من رو اینطوری ببینن…

تو دلم خدا رو صدا کردم و بی توجه به دردم، محکمتر گره رو از دو طرف کشیدم و چند بار که تکرار کردم بالاخره تونستم بازش شدم….

باور نمیشد..با بغض لبخند زدم و همینطور که طناب رو از دور پاهام برمی داشتم، نالیدم:
-خدایا شکرت..شکرت!

دوباره نگاهی به در انداختم و اروم از روی صندلی بلند شدم و درحالی که تو دلم تند تند صلوات می فرستادم، روی سر پاهام و پاورچین پاورچین از اتاق رفتم بیرون….

وای با هر حرکت درد تو تنم میپیچد و حرکتم رو کند میکرد…

به در رسیدم و اروم سرم رو از لای در بردم بیرون..کسی تو اون راهرو نبود خداروشکر…

یه راهروی کوتاه بود که با احتیاط ازش رد شدم و بعد از چک کردن دو طرف پیچیدم سمت راست…

نمی دونستم دقیقا از کدوم طرف باید برم..بعد از اون راهروی کوتاه از دو طرف راه داشت…

تو دلم خدارو صدا کردم که راه درست همین باشه و اروم رفتم به همون سمت راست….

باز هم یه راهرو بود که خیلی بلند تر بود…

دستم رو به دیوار گرفتم و با کمکش اروم اروم رفتم جلو…

راهرو که تموم شد رسیدم به چند پله که باید ازشون پایین میرفتم…

گردن کشیدم و گوش تیز کردم اما وقتی چیزی ندیدم و نشنیدم با کمک نرده های اهنی پله هارو رفتم پایین…

یه سالن کوچیک بود که وسایل کمی داشت و روی مبل هاش رو با پارچه های سفید پوشونده بودن و تمام وسایل پر از گرد و غبار بود….

نگاهم رو تو کل سالن چرخوندم و در رو پیدا کردم…

به قدم هام سرعت دادم و با درد خودم رو به در رسوندم و اروم بازش کردم…
.

اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به بیرون انداختم…

بازم راهرو و دالان های بلند روبروم بود که پر از درهایی بود که با فاصله چند متر از هم قرار داشتن..شبیه این خونه های ترسناک تو فیلم ها بود…

اصلا معلوم نبود راه درست کدوم طرفه و از همه طرف راه داشت…

ایندفعه رفتم سمت چپ و کمی که جلو رفتم یهو صدای قدم های یکی رو شنیدم…

چشم هام گرد و دست و پاهام شل شد…

با ترس نگاهی به دو طرف انداختم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم که قلبم با وحشت می کوبید….

اب دهنم رو دوباره قورت دادم و صدا هرلحظه داشت نزدیک تر میشد…

لحظه ی اخر فقط این به فکرم رسید که یکی از این درها رو باز کنم و برم داخل…

بازم یه فرصت واسه نجاتم بود..اگه همینطور اینجا می ایستادم بی شک گیر می افتادم..اینجوری حداقل تلاشم رو می کردم….

سریع در پشت سرم رو باز کردم و پریدم داخل و به سرعت اما اروم و بی صدا در رو بستم…

نگاهی به اتاق انداختم که خالی از وسیله بود و فقط کنار یکی از دیوارها تا سقف روی هم کارتن چیده شده بود…..

دوباره چرخیدم سمت در و گوشم رو چسبوندم بهش…

تند تند زیر لب صلوات می فرستادم تا یه وقت بدشانسی نیارم و در اتاق رو باز نکنن….

صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشد تا جایی که دقیقا از پشت در صداش رو شنیدم…

تو دلم خالی شده بود و از ترس و استرس داشتم سکته می کردم…

چشم هام رو بسته و گوش هام رو تیز کرده بود و تمام تمرکزم روی قدم های فرد پشت در بود که حس کردم از کنار در رد شد و کم کم صداش دور شد و دیگه چیزی نشنیدم….

دوباره خداروشکر کردم و یکم صبر کردم و بعد اروم در رو باز کردم…

به محض اینکه سرم رو بردم بیرون تا چک کنم ببینم کسی نباشه، لوله ی اسلحه از کنار، روی شقیقه ام قرار گرفت و بند دلم پاره شد و تنم به شدت لرزید و یخ کرد……
.

چشم هام بسته شد و دندون هام رو محکم روی هم فشردم…

خدایا چرا من انقدر بد شانس بودم..چقدر سریع لو رفتم..حتی نتونستم از ساختمان برم بیرون….

قطره های اشک از لای چشم های بسته ام ریخت روی صورتم و بغضم بزرگ تر شد…

هنوز چشم هام بسته بود که اسلحه از روی سرم برداشته شد و دستی شونه ام رو گرفت و دوباره هولم داد تو اتاق….

با صدای بسته شدن در با اخم های درهم چشم هام رو باز کردم و چرخیدم و با دیدن کسی که جلوم بود شوکه شدم و دلم هری ریخت…..

قلبم لرزید و جفت دست هام رو روی لب هام گذاشتم تا صدایی ازم درنیاد…

خدایا یعنی درست میدیدم؟..خواب نبودم؟..

پلک زدم و دوباره اشک ریخت روی صورتم و نفس بریده و با صدایی خفه نالیدم:
-تـ..تو..تو اینجا…

اخم هاش عمیق تر از همیشه تو هم فرو رفته بود و با عصبانیت نگاهش رو تو کل صورتم می چرخوند….

صورتش از حرص داشت کبود میشد و گردنش سرخ شده و رگ هاش بیرون زده بود…

داشت از دیدن سر و وضع من، با اون صورت کبود و خونی و مانتوی پاره و موهای افشون شده، سکته میکرد…..

هنوز باورم نمیشد کسی که جلوم ایستاده واقعی باشه..چطور ممکن بود..

دندون هاش رو محکم روی هم فشرد و با حرص و خشم غرید:
-اون حرومزاده رو با دست های خودم میکشم…

چرخید و همینکه دستش رفت سمت دستگیره تا در رو باز کنه، چند قدم فاصله ی بینمون رو با عجله برداشتم و خودم رو رسوندم بهش…..

بازوش رو محکم گرفتم و با گریه گفتم:
-تورو خدا نرو..منو اینجا تنها ول نکن می ترسم..تورو خدا…

عمیق و پر صدا نفس می کشید و سعی داشت خودش رو اروم کنه…

درحالی که هنوز پشتش بهم بود، پیشونیم رو به کمرش چسبوندم و با گریه و خوشحالی گفتم:
-می دونستم میایی..می دونستم نجاتم میدی…
.

مکث کوتاهی کرد و بعد چرخید طرفم…

کمی عقب رفتم و با چشم های اشک الودم نگاهش کردم که دست هاش رو قاب صورتم کرد و اروم سرش رو خم کرد….

پیشونیش که به پیشونیم چسبید، پلک هام روی هم افتاد و بغضم پر صدا ترکید…

لب هاش رو روی بینیم گذاشت و اروم بوسید:
-جانم..اومدم..اومدم دیگه اروم باش…

دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و محکم تو اغوشش فرو رفتم..دست هاش یکی دور کمرم و اون یکی دور شونه هام پیچیده شد و محکمتر چسبوندم به خودش…..

صورت خیسم تو گردنش فرو کردم و اشک هام گردن و شونه اش رو خیس کرد…

هق زدم و تکرار کردم:
-می دونستم میایی..می دونستم..می دونستم…

دستش رو روی کمرم می کشید و بالا پایین می کرد:
-مگه میشد نیام؟..بهت گفته بودم من همه جا پیشتم..یادت رفته؟

با یاده دیروز صبح موقع خداحافظی که با حرف هاش سعی کرده بود ارومم کنه، لبخنده محوی زدم و زمزمه وار گفتم:
-من هیچی رو درمورده تو فراموش نمیکنم..همه چی تو ذهن و قلبم حک میشه…

روی موهام رو بوسید و کمی ازم فاصله گرفت و دوباره صورتم رو بین دست هاش گرفت و گفت:
-باید زودتر از اینجا بریم بیرون..کم کم پلیس ها میریزن داخل..باید بریم…

سرم رو تکون دادم و کف دست هام رو اروم روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم…

با برخورد دست هام به صورتم از درد اخم هام رفت توهم…

سامیار که همه ی حواسش به من بود و متوجه ی دردم شده بود، با خشم زیر لب غرید:
-تقاص همه ی اینارو باید پس بده..هرکاری از دستم بربیاد میکنم تا بکشمش بالای چوبه ی دار و جون دادنش رو با چشم های خودم ببینم….

بی حرف نگاهش کردم که سر انگشت هاش رو اروم روی کبودی های صورتم کشید:
-خیلی درد داری؟
.

دستش رو تو دستم گرفتم و فشردم:
-مهم نیست..حالا که تو اینجایی دیگه هیچی مهم نیست…

سرش رو تکون داد:
-فعلا باید از اینجا بریم بیرون..بعد صحبت میکنیم…

-باشه..من فرار کردم و تا اینجا شانسی اومدم..نمی دونستم راه درست از کدوم طرفه..وقتی اوردنم اینجا بیهوش بودم….

دستش رو به طرفم دراز کرد و بی مکث دستم رو تو دستش گذاشتم…

چرخید و درحالی که با اون یکی دستش که اسلحه رو گرفته بود، اروم و بی صدا در رو باز می کرد، پچ زد:
-من دیگه اینجام نگران نباش..از همون راهی که اومدم داخل میریم بیرون…

سرش رو برد بیرون و دو طرف رو چک کرد و وقتی دید کسی نیست و صدایی هم نمیاد، دستم رو فشرد و از اتاق رفت بیرون و من رو هم دنبال خودش کشید…..

با استرس هی اب دهنم رو قورت میدادم و دست سامیار رو محکم می فشردم…

مدام به اطرافم نگاه می کردم که یه وقت غافلگیر نشیم..با اینکه سامیار خودش هم حواسش بود…

از بغل دیوار اروم می رفتیم و چندبار به چپ و چندبار به راست پیچیده بودیم..خونه ی خیلی ترسناکی بود و انگار هرچی می رفتیم به هیچ کجا نمی رسیدیم…..

گوشه ی لبم رو گزیدم و زمزمه وار گفتم:
-سامیار داریم درست میریم؟..حس می کنم هی برمی گردیم سرجای اولمون..چرا اینجوریه این خونه..گم نشیم یه وقت…

سامیار برگشت اون لبخنده کج جذابش رو بهم زد و با لحن گرم و شوخی گفت:
-حاجیتو دست کم گرفتیا…

لبخنده کوچیکی زدم:
-دست کم نگرفتم..به هیچ کس اندازه ی تو اعتماد ندارم..فقط اون شاهین عوضی رو نمیشه دست کم گرفت..مطمئنم از اوردنم به این خونه هم هدف داشته..میترسم غافلگیر بشیم و گیرمون بندازه…..

به قدم هاش سرعت داد و درحالی که حواسش به اطراف بود گفت:
-نگران این چیزا…..

هنوز جمله اش کامل نشده بود که صدایی از پشت سر درجا میخکوبمون کرد…..
.

لبم رو محکم گزیدم و با چشم های گرد شده به سامیار نگاه کردم که بی حرکت و بدون هیچ عکس العملی ایستاده بود….

اروم چرخیدیم و با دیدن شاهین دلم هری ریخت..

بی اختیار از روی ترس خودم رو کشیدم سمت سامیار و چنگ زدم به بازوش…

سامیار دندون هاش رو روی هم فشرد و با غیظ گفت:
-دیگه کارت تمومه..از این خراب شده دیگه نمی تونی فرار کنی..کار خودت رو سخت تر از اینی که هست نکن..تسلیم شو…..

شاهین پوزخندی زد و اسلحه اش رو گرفت سمتمون…

سامیار سریع خودش رو کشید جلوم و من رو پشت خودش قایم کرد و غرید:
-لعنتی..اینقدر الکی دست و پا نزن دیگه راه فرار نداری…

اسلحه اش رو تو دستش جابجا کرد و مستقیم به سمت سامیار نشونه گرفت و گفت:
-من حتی اگه دستگیر هم بشم باکی نیست..ولی قبلش تو رو می فرستم قبرستون تا خیالم راحت بشه..مگه اینکه اون دنیا بتونین باهم خوش و خرم زندگی کنین..تا وقتی من نفس می کشم نمیذارم یه اب خوش از گلوتون پایین بره…..

پیراهن سامیار رو از پشت گرفتم و اروم نالیدم:
-سامیار مواظب باش..هیچی نگو..تورو خدا عصبانیش نکن…

درحالی که دست هاش رو از دو طرف باز کرده بود و من رو کاملا پشتش گرفته بود، نجوا کرد:
-نگران نباش..نمیذارم اتفاقی واست بیوفته…

-من مهم نیست..نمی خوام بلایی سر تو بیاره..پس این پلیسا کجان..چرا نمیان….

با همون لحن اروم همینطور که مواظب بود صداش به گوش شاهین نرسه گفت:
-میان..باید سرش رو گرم کنم تا برسن…

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم شاهین با تمسخر و بلند گفت:
-نچ نچ نچ..خیلی زشته..بهتون یاد ندادن تو جمع پچ پچ نکنین؟..یه ذره ادب ندارینا….

خودش به حرف یخ و بی نمکش خندید و با قهقهه گفت:
-البته مشکلی نیست..می تونین قبل از به درک واصل شدنتون باهم وداع کنین…
.

سامیار با خشم اسلحه ی تو دستش رو اورد بالا و شاهین رو نشونه گرفت و گفت:
-فکر نکن منم میشینم نگات میکنم..یه تار مو از سر سوگل کم بشه اجدادت رو میارم جلو چشمت…

سریع از همون پشت دستم رو روی بازوش گذاشتم و با ترس گفتم:
-نه سامی..تورو خدا بیار پایین..تحریکش نکن…

شاهین پوزخندی زد و یه قدم اومد جلو و گفت:
-مثل اینکه جون خانوم کوچولوت برات ارزشی نداره..فکر کردی منو بزنی چی میشه؟..هوم؟…

سرش رو سوالی و با تمسخر تکون داد و وقتی دید سامیار هیچی نمیگه ادامه داد:
-حتی اگه بعد از زدنم یک ثانیه فرصت داشته باشم اون رو خرج کشتن شما دوتا میکنم..حتی اگه قرار به مردنم باشه شمارو هم با خودم میبرم….

با اسلحه ی تو دستش به سامیار اشاره کرد و گفت:
-حالا پسر خوبی باش و اون اسلحه رو بیار پایین..اینطوری حداقل جون سوگلتو نجات میدی….

سامیار توجهی نکرد و مصمم تر از قبل اسلحه رو سمت شاهین گرفت و من با ترس و گریه گفتم:
-سامیار تورو خدا مواظب باش…

همینطور که نگاهش به شاهین بود سرش رو کمی چرخوند سمت من و زیرلب گفت:
-اروم باش عزیزم..چیزی نمیشه…

شاهین که با تمسخر به ما نگاه میکرد گفت:
-چی شد سلطانی؟..بیار پایین تا جون عشقتو نجات بدی..میدونی میخوام یه اعترافی بکنم..من از روز اولی که این دخترو دیدم ازش خوشم اومد…..

تا جمله اش تموم شد، سامیار با خشم و تعصب نعره زد:
-خفــــــه شـــــو..خفه شو…

شاهین که سعی داشت سامیار رو عصبانی تر کنه و حرص بده، قهقهه ای زد و گفت:
-منم اندازه ی تو دوستش دارم..دلم نمیاد اسیبی بهش بزنم اما تورو چرا..مث اب خوردن تورو از بین خودمون برمیدارم….

سامیار که بدنش از خشم می لرزید اسلحه رو تو دستش جابجا کرد و انگشتش رو روی ماشه گذاشت…

نمی خواستم سامیار قاتل این پست فطرت بشه..این اشغال باید به دست قانون مجازات میشد….

با التماس گفتم:
-سامیار نه..اون حقش نیست اینقدر راحت بمیره..باید زجر بکشه..باید تو زندان…..

هنوز جمله ام کامل نشده بود که صدای شلیک گلوله تو فضا پیچید و خشکم زد…..
.

با بهت، نگاهم از پشت خشک شده بود روی سامیار که تکونی خورد و دوباره صدای شلیک بلند شد…

دستم رو روی بازوی سامیار گذاشتم که تلو تلویی خورد و خم شد…

جیغ کشیدم و سریع زیر بغلش رو گرفتم اما نتونستم نگهش دارم و دو زانو افتاد روی زمین….

همینطور که با ترس و گریه صداش می کردم منم باهاش خم شدم و از پشت گرفتمش….

از بغل خم شد روی زمین و سریع خودم رو کشیدم همون سمت و گرفتمش تو بغلم…

نیم تنه اش روی پاها و تو بغلم بود…

دستش رو روی شکمش گذاشته بود و تمام پیراهنش و دستش غرق خون شده بود….

چشم هاش رو روی هم می فشرد و نفس نفس میزد…

دستم رو روی صورت عرق کرده اش کشیدم و با گریه صداش کردم:
-سامیار..عزیزم..چشماتو باز کن..سامیار تورو خدا…

خواست حرف بزنه اما نتونست و به سرفه افتاد..اخم هاش از درد تو هم رفته بود و صورتش سرخ شده بود….

سرش رو تو بغلم گرفتم و روی موهاش رو چندبار بوسیدم و هق زدم:
-حرف نزن..هیچی نگو..خوب میشی..خوب میشی عزیزم..میشنوی؟..باید خوب بشی وگرنه من میمیرم..سامیار من جز تو کسی رو ندارم..صدامو میشنوی؟..طوریت بشه من دق میکنم…..

دستم رو دوباره روی صورتش کشیدم و عرقش رو پاک کردم…

سرم رو بلند کردم و شاهین رو دیدم که اون هم پاش تیر خورده بود..خم شده بود و دستش رو روی پاش گذاشته بود…..

با هق هق جیغ زدم:
-خدا لعنتت کنه..لعنتت کنه عوضی…

اول شاهین شلیک کرده بود به شکم سامیار و شلیک دوم از طرف سامیار بود که بی تعادل زده بود و خورده بود به پاش…..

نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با تمام توانم جیغ زدم:
-کــــــــمک…کسی نیست؟..کمک کنین…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 235641 000

دانلود رمان روزگار جوانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
دانلود رمان بوی گندم

دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی 0 (0)

11 دیدگاه
      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
رمان هکمن

رمان هکمن 0 (0)

8 دیدگاه
دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق…
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

وای نکنه سامیار بمیره

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

دیوانه اسلحرو بردار شاهینو بکش دگه کمک کمک ینی چی ؟

Par
Par
1 سال قبل

جان من سامی نمیره 🙁

Mobina
Mobina
پاسخ به  Par
1 سال قبل

دوبار

Adrina Rad
Adrina Rad
پاسخ به  Par
1 سال قبل

این سگ جون تر از این حرفاست بابا

ghazal
ghazal
1 سال قبل

اوفف جاهای حساسشه بح بح

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x