رمان گلاویژ پارت 71

1
(1)

 

باتعجب به مادربزرگش نگاه کردم.. چطوری از تبریز خودشو رسونده بود؟ یعنی ازقبل اومده بود؟ پس چرا عماد به من نگفت؟؟
بالبخند سلام کردم و مادربزرگ هم بامهربونی بغلم کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت عروس قشنگم.. خوبی مادر؟
_ممنونم خوش اومدید..

عمادهم با یه دسته گل خیلی قشنگ اومد طرفم و سلام کرد..
خدایا چقدرخوشگل شده عشقم…
عاشق رنگ صورمه ای شدم وقتی کت وشلوار صورمه ای رو توی تنش دیدم!
لبخندی زدم و سلام کردم..
گل رو ازش گرفتم و با رضا هم سلام واحوال پرسی کردم..

همه رفتن توی پذیرایی نشستن و مادربزرگ شروع کرد به تعریف کردن از چیدمان میزی که بهار چیده بود، طفلک فکر میکرد هنر دست منه و بهار هم دیگه چیزی نگفت ومن فقط در جواب تعریف های مادربزرگ لبخند مصنوعی میزدم و تشکر میکردم..

بهار_ مادرجون راحت باشید چادرتون رو دربیارید…
روبه من کرد و ادامه داد:
_گلاویژ جان لطفا چایی بیار…
نگاهی به عماد که داشت خیره نگاهم میکرد انداختم وچشم گفتم..
به طرف آشپرخونه رفتم وتوی استکان های نقره کوب چایی ریختم..
دست هام یخ زد بود وهمه وجودم میلرزید.. مدام زیرلب صلوات میفرستادم تا بتونم خودمو کنترل کنم اما امان از دل بی قرار و ترسیده ام…
بلند کردن سینی واسم مشکل شده بود با اینکه فقط ۵ تا دونه استکان توش بود…

به سختی سینی رو برداشتم وباهمون ذکر صلوات به سمتشون رفتم..
اول به مادربزرگ تعارف کردم و بعد به رضا که بهم نزدیک تر بود و بعدش به عماد رسیدم..
متوجه لرزش دست هام شد و زیرلب زمزمه کرد:
_آروم باش عزیزم.. نیومدیم بخوریمت که!
بااین حرفش لبم به لبخند کش اومد و آروم گفتم؛
_بردار چاییتو خب الان پس میوفتم!

عماد چایی رو برداشت و به بهار هم تعارف کردم و درآخر کنار بهار نشستم..
نگاهمو از عماد می دزدیدم و تعریف های مادربزرگ بیشتر ازقبل معذبم میکرد…
بهار_ خواهش میکنم ازخودتون پذیرایی کنید ببخشید میدونم باید عروس خانوم این کار رو بکنه اما می بینید که یک بار دیگه بلندش کنم از خجالت پس میوفته و پشت بند حرفش خندید…

همه با حرف بهار خندیدن اما من خجالت زده فقط لبخند زدم که مادر بزرگ گفت:
_اشکال نداره مادر.. عروسم خجالتیه.. خودم قربونتش میشم!
باخجالت گفتم:
_خدانکنه.. لطف دارید شما..
_پسرم پاشو برو پیش زنت بشین عروسم بیاد کنار خودم…

رضا هم که انگار ازخداش بود مادربزرگ این حرف رو بزنه باخوشحالی بلند شد و گفت:
_ای به چشم خانوم جان.. شما جون بخواه!
باپاهای لرزون رفتم کنار مادربزرگ نشستم و دستشو دور کمرم گذاشت وگفت:
_خجالت نکش مادر… راحت باش..

ببخشید تعداد ما کمه میدونید که پدرومادر عماد ایران نیستن و چون تازه برگشتن ممکن نبود به همین زودی خودشونو برسونن و من با کسب اجازه و به نمایندگی از پسر وعروسم اومدم…

_خواهش میکنم.. شماروهم به زحمت انداختیم..
رضا میون حرفم پرید وبالودگی گفت:
_بهتره که تعارف هارو کنار بذاریم و بریم سر اصل مطلب!
بهار چپ چپ نگاهش کرد و مادربزرگ با خنده گفت:
_بله این آقا رضای ما خیلی عجوله توراهم مغز مارو خورد اینقدر که شیرینی شیرینی کرد!

روبه بهار کرد وادامه داد:
_دخترم عماد از خانواده ی گلاویژ جان برای ما گفته وخدا رفتگان همه رو بیامرزه.. اومدم گلاویژ جان رو برای عمادم ازت خواستگاری کنم.. البته امشب فقط برای نشون کردن اومدیم خدمتتون و درآینده با خانواده و تعداد بیشتری دخترم رو خواستگاری میکنم!

بهار_ خواهش میکنم.. وجود شما برای ما یک دنیا ارزش داره و قدم سرچشم ما گذاشتید..
راستش بعداز مرگ خانواده هامون گلاویژ برای من فقط یک خواهر نیست و همه کس من هستش..
حتی شرط من برای ازدواج با رضا بودن گلاویژ در کنارم بوده و گلاویژم ازاین موضوع خبر نداشته.. قصد نداشتم تا آدم مطمئن وخوبی رو پیدا نکردم گلاویژ رو شوهرش بدم

اما بحث آقا عماد جداست و بیشتر چشمم به ایشون اعتماد دارم.. چه کسی بهتراز آقا عماد..
مادربزرگ که انگار از حرف های بهار خوشش اومده بود باقدر دانی تشکر کرد و از بهارخواست که من وعماد هم تایم کوتاهی رو خلوت کنیم!

باعماد رفتیم توی اتاق و قبل از اینکه برای نشستن تعارفش کنم گفت:
_درم پشت سرت ببند!
بهش نگاه کردم و آهسته گفتم:
_دیوونه شدی؟ خونه کوچیکه میخوای آبرومون بره؟
خندید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و همزمان بادست آزادش در اتاق رو بست و گفت:
_مگه میخوایم چیکار کنیم که آبرومون بره؟ عشقم اون واسه بعداز ازدواجه!

باچشم های گرد شده نگاهش کردم که لبخندش قطع شد وجاشو به نگاهی خاص داد.. از اون نگاه ها که قلب آدم رو می لرزونه!
_جان.. چه چشم هایی داره عشقم..!
خجالت کشیدم.. نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم:
_دیونه…!

دستشو گرفتم و رفتیم روی تخت نشستیم…
عماد_ خب چه خبر؟ تعریف کن ببینم چه حسی داری ازاینکه یکی مثل من اومده خواستگاریت؟
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:
_یه کم دیگه نوشابه واسه خودت بازکن!

خیره نگاهم کرد و دستش رو بانوازش روی گونه ام کشید وگفت:
_قبل از هرچیزی بهم بگو ببینم چرا چشم های خوشگلت این همه غم داره وباریده؟
سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_انگار هیچی رو نمیشه از تو پنهون کرد!

_من چیزی نمیفهمم.. چشمات خودش همه چی رو میگه!
من هم میتونم توی راز این چشم ها شریک باشم؟

_چیزی نیست.. دلتنگ مادرم شده بودم.. دلم میخواست توهمچین روزی کنارم بود اما…
_خدارحتمش کنه.. مطمئن باش روحش کنارته و تنهات نمیذاره!
قول میدم جای همه ی نداشته هاتو واست پر کنم و خوشبختت کنم!

بابغض گفتم:
_عماد فقط بهم قول بده توهر شرایطی تنهام نذاری.. فقط قول بده که اگه هرچیزی شد و هرچی که شنیدی ولم نمیکنی.. بعدازاین توتنها پناه منی و درکنار همه ی ترس های زندگیم نذار ترس از دست دادنت هم بهش اضافه بشه!

بادستش اشک روی گونه هامو پاک کرد و گفت:
_چرا تنهات بذارم عشقم؟ چی رو بشنوم؟ مگه تو چیزی رو ازمن مخفی کردی؟
ترسیده نگاهش کردم و گفتم:

_نه نه بخدا من چیزی مخفی نکردم.. من فقط نگران آینده هستم..
_گلاویژ.. آینده ی تو بامنه و اونی که باید قول بده درآینده چیزی رو مخفی نکنه، توهستی عشقم..
_بهت قول میدم که هرگز چیزی رو ازتو پنهان نکنم.. قسم میخورم!

دستشو دور گردنم انداخت و پیشونیمو بوسید و گفت؛
_آخ من قربونت بشم.. همین برای من کافیه تا دنیا رو به پات بریزم..
توزندگی دعوا و قهر و آشتی هست و من قول توی همه ی این قهر وآشتی ها نازتو بکشم.. من باهمه چیز کنار میام بجز یک چیز! اونم دروغه!

توروخدا گلاویژ هیچوقت بهم دروغ نگو چون نابودم میکنی.. همین یک خواهش رو از من باجان ودل قبول کن دیگه هیچی ازت نمیخوام!
دلم لرزید.. دلم از برملا شدن بزرگ ترین حقیقت زندگیم لرزید و اشک تو چشم هام حلقه زد!

_ببینمت.. از که داری گریه میکنی؟!
_چیزی نیست.. اشک شوقه..
_عع؟ اینجوریاس؟ الان یه کاری میکنم بیشتر ذوق کنی..
اومد ببوستم که خودمو عقب کشیدم و گفتم:
_دیونه رژم پاک میشه آبروم میره!
_خب تمدیدش کن!
_رژ بهار رو زدم تو کیفشه اینجا نیست شیطونی نکن!
_پس پاشو بریم بیرون بیشتر بمونیم رژ و ماتیک حالیم نیست میخورم لباتو!

خندیدم واشک هامو پاک کردم و ازجام بلند شدم!
_واقعا بریم؟ یه بوس مارو مهمون نمیکنی؟
دستشو گرفتم وبه زور بلندش کردم وگفتم:
_پاشو شیطونی نکن بوس بمونه واسه بعد!
_باشه گلاویژ خانوم تلافیشو سرت درمیارم!
خلاصه رفتیم بیرون و بله رو دادم و حلقه ی نشون رو مادر بزرگ دستم کرد و قرار شد دوماه دیگه که مامان وبابای عماد میان ایران خواستگاری رسمی تری بشه و بعدشم عقد وعروسی!

موقع رفتن تا پایین پله ها بدرقه شون کردم وبهار موند بالا..
همه رفتن سوار ماشین شدن و عماد انگار چیزی رو فراموش کرده باشه پیاده شد وگفت چند لحظه صبرکنید الان برمیگردم!

_چی شد؟ چیزی جامونده؟
_آره یه دقیقه برو تو..
از جلو در رفتم کنار و عماد هم اومد داخل و در هم بست..
اومدم چراغ رو روشن کنم که چسبوندم به دیوار و با ولع شروع کرد به بوسیدنم!
اونقدر ادامه داد که داشتم نفس کم میاوردم!
به زور ازخودم جداش کردم که با نفس نفس گفت:
_امشب خیلی خوشگل شده بودی..بدون خوردن لبات نتونستم برم.. بقیه اش بمونه واسه فردا!
_دیونه!!!
_دیونه ام کردی لعنتی.. فردا می بینمت خداحافظ

مات ومبهوت به رفتنش خیره شدم… این پسر بدجوری منو اسیر خودش کرده و با این کارهاش قصد داره رسما دیونه ام کنه و راهی تیمارستانم کنه!
ترس از تاریکی باعث شد زودتر خودمو جمع کنم و برگردم خونه!
همین که وارد خونه شدم بهار که مشغول جمع کردن میز بود گفت:

_چرا اومدنت اینقدر طول کشید؟ داشتم میومدم دنبالت!
باگیجی دستی به موهام کشیدم و گفتم؛
_عماد.. ی.. یعنی مادربزرگش داشت حرف میزد!
باتعجب بهم نگاه کرد اما نمیدونم چرا فورا نوع نگاهش عوض شد و با شیطنت گفت:

_حالا چی میگفت مادربزرگش؟ هرچی هست دلتو برده ها!
نگاهمو ازش دزدیدم و من هم مشغول نظافت خونه شدم و همزمان گفتم:
_چه میدونم، همین حرف های کلیشه ای خواستگاری رسمی و… واینجور چیزا!

_نمیخواد جمع کنی برو لباس هاتو عوض کن اونقدر منگی هنوز روسری سرته!
نگاهی چپ چپ بهش انداختم و رفتم توی اتاقم!
با دیدن خودم توی آینه متوجه شدم چه گند بزرگی زدم!
دور تا دور لبم قرمز شده بود و دسته گل آقا عماد حسابی پخش شده بود!

یاد نگاه شیطون بهار افتادم و بی اراده لبخندی روی لبم نشست!
لباس هامو باعجله عوض کردم و صورتم رو شستم و برگشتم پیش بهار که داشت ظرف هارو میشست!
تا نگاهم کرد نیشم باز شد و لبخند دندون نمایی بهش زدم!

_می بینم که حرف های مادر بزرگ رو پاک کردی!
خندیدم… یه دفعه یاد محسن و اون بسته ی لعنتی افتادم و خنده هام قطع و تبدیل به ترس شد!
_خدا شفات بده دیونه ‌هم شدی رفت؟
_بهار من باید چیکار کنم؟ دارم دیونه میشم بخدا!

_توباید به گذشته فکرنکنی و محسن رو آدم حساب نکنی!
من تکلیفت رو بهت گفتم و جواب سوالتم گرفتی! اما تو گوش شنوا داری که بشنوی و بهش عمل کنی؟ حرف تو کله ات میره مگه؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک و جگر ارش
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک و جگر ارش
2 سال قبل

این گلاویژ خوراکش دروغه
همش دروغ واقعا که دیدین وقتی عماد بوسیدن گفت اولین نفری؟ در حالی که محسن همش اذیتش میکرده الانم داره دروغ میگه…

Fatemeh
Fatemeh
2 سال قبل

تو پارت بعدی همه چی رو میگه البته با سانسور

سولومون
سولومون
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

چرا؟

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

کاش گلاویژ تو همون خواستگاری درباره محسن حرف می زد

mmp
mmp
2 سال قبل

چرا من فکر میکنم عماد داره نقش بازی میکنه🤔

Pari
Pari
پاسخ به  mmp
2 سال قبل

دقیقا منم همین فکرو میکنم
همش احساس میکنم عماد مثل محسنه

نیکا
نیکا
2 سال قبل

عالی به نظرم گلاویژ باید همین الان می گفت به عماد

سوگل
سوگل
2 سال قبل

عالیی میییییصی

Andia
Andia
2 سال قبل

به سرعت برق رسیدم😂🤩

بنی
بنی
پاسخ به  Andia
2 سال قبل

رسیدن بخیر عشقم

Andia
Andia
2 سال قبل

هوراا به سرعت برق رسیدم😂🤩

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x