رمان گلاویژ پارت 68

1
(2)

 

بی توجه به چشم غره های بهار گاز بزرگی به خیار توی دستم زدم وگفتم؛
_خب دیگه چه خبر؟ نگفتی دیشب چه خبربوده ها؟! داری منو آزرده خاطر میکنی!

_گلاویژ پاشو از جلو چشمم خفه شو تا نزدم کله ی پوکت رو بترکوندم!
خندیدم و باقهقهه گفتم؛
_خب بابا نگو.. بی جنبه! اصلا خودم ته توشو درمیارم!

دوباره جیغ بهار بالا گرفت که زنگ خونه رو زدن!
هردوتامون با تعجب به ساعت که یازده شب رو نشون میداد نگاه کردیم!
منم که انگار تموم سلول های تنم منتظر هستن یه بهونه واسه ترسیدن پیدا کنن، باترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه نگفتی رضا مسافرته؟

_برو بیین کیه؟ شاید عماده!
_نیست! عماد لواسونه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدم!
بهار رفت سمت آیفون و از شانسمون مدتی بود آیفون خراب شده بود وتصویر رونشون نمیداد!

چند ثانیه بعد برگشت و گفت:
_کسی نبود حتما از طرف اهالی ساختمون بوده و اشتباهی زنگ مارو زده!
تودلم یه حسی بود.. مثل همیشه ترس و ترس وترس!!

بقیه ی خیار رو توی ‌ظرف گذاشتم و روی مبل نشستم!
_نظرت چیه فیلم بیینیم؟ چند خارجی خفن مثبت هجده سال دانلود کردم بشینیم ببینیم؟
سوال بهار بی جواب موند چون من تموم فکرم پیش اون زنگ آیفون بود که غروب هم یک بار دیگه تکرار شده بود!

باصدای دست بهار ترسیده تکونی خوردم و با حرص گفتم:
_آی ترسیدم! چته تو؟؟
_کجایی؟ هپروتی؟ سوال پرسیدما!
_توفکربودم خب می بینی توفکرم مرض داری منو میترسونی؟
خندید و با همون خنده گفت:
_خداییش با این حجم از شجاعتت (منظورش ترسو بودنم بود) قصد داری شوهرم بکنی؟

_هرهرهر! چه ربطی به شوهر داشت؟
_ربط داره دیگه! فردا پس فردا شوهرت سرکاره وشب برمیگرده، چطوری میخوای توی اون تایم تنها بمونی؟
_نه که تموم این مدت تو پیشم بودی و سرکارهم نمیرفتی!
ازجام بلند شدم و همزمان ادامه دادم؛
_میخوام چایی بخورم، میخوری واست بیارم؟
_نه یه کم خوراکی بیار بشینیم فیلم بینیم!
بی اراده به طرفش برگشتم و گفتم؛
_من فیلم ترسناک نمی بینم بخوای بذاری هم من نمیذارم، از الان گفته باشم!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه؟ من کی گفتم ترسناک؟ میگم توباغ نیستی!! خنگول فیلم خارجی گرفتم باهم ببینیم!

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آهان.. باشه خب! تا فیلم رو بذاری من هم اومدم!
از اونجایی که میدونستم بهار همیشه به چایی های من چشم داره، دوتا چایی توی سینی گذاشتم و میوه و خوراکی هم توی ظرف چیدم و خواستم برگردم توی حال که دوباره زنگ خونه رو زدن!

باوحشت سینی رو روی اپن گذاشتم وباصدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم:
_این دیگه اشتباهی نیست بخدا بهار این دیگه یه خبرایی هست، غروبم یه بار دیگه زنگ رو زدن!
بهار هم که انگار ترسیده بود اما بخاطر من بروز نمیداد گفت:

_وای گلاویژ چرا انرژی منفی میدی؟ الان میرم پایین ببینم چه خبره وکیه!
هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره زنگ رو زدن ومن بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه جیغ خفه ای کشیدم و دست هامو جلوی چشمم گرفتم!

بهار رفت آیفون رو برداشت و بعداز چندثانیه گفت:
_بفرمایید؟ بله بله ماشین ما هستش!
بازم سکوت وبعداز چندثانیه ادامه ‌داد:
_آهان. بله عذر میخوام حواسم به پارکینگ شما نبوده، الان میام جابجا میکنم!

آیفون رو سرجاش گذاشت و به طرف من که صورتم خیس اشک شده بود برگشت وگفت:
_چرا گریه میکنی دختر؟ آخه من نمیدونم تو ازچی میترسی؟! دیدی که همسایه فلک زده بود، اومده بود بگه ماشین رو از جلو در پارکینگشون برداریم!

اما من با اینکه خیالم راحت شده بود هنوزم بدنم میلرزید و بی اراده اشک میریختم، رفتم روی کاناپه نشستم وگفتم:
_تاپای جونم این ترس همراهمه و میدونم یه روز همین باعث میشه من سکته کنم بمیرم!

_ععع! خدانکنه توام..دیونه! منم ترسیدم ولی مثل تو دیگه شورشو درنمیارم! حالاهم گریه نکن من برم ماشینو جابجا کنم بیام!
بهار رفت پایین ومن توخودم جمع شدم و باصدای زنگ گوشیم یه بار دیگه مثل احمق ها ترسیدم!

عماد بود.. دلم نمیخواست تو اون حالم جواب بدم اما ترسیدم فکرکنه عمدا جواب نمیدم، خودمو جمع کردم، گلومو صاف کردم و جواب دادم:
_الو سلام!
_سلام.. دیگه داشتم قطع میکردم!
_ببخشید دستم بند بود.. خوبی؟
_خوبم، چرا صدات میلرزه گریه کردی؟

_من؟ نه بابا! گریه چرا؟ چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_چی شده؟
_وا؟ چی باید بشه؟ هیچی بخدا!
_یعنی قسم خدارومیخوری که گریه نکردی؟
تودلم خودمو لعنت کردم که چرا جواب تلفن رو دادم.. بامکث گفتم:
_واسه اون قسم نخوردم…!

_خب؟ پس چرا گریه کردی؟
_هی..هیچی.. بابا این بهار دیونه میدونه من میترسم فیلم ترسناک میذاره و درکنارش منم میترسونه!
بالحنی جدی و یه کوچولو پرخاشگرانه گفت:
_این مسخره بازی ها چیه، باخودش فکرنمیکنه که شاید طرف سکته کنه؟!

_اشکال نداره، شوخی هاش خرکیه دیگه! منم حسابی از خجالتش دراومدم! خودت خوبی؟ چه خبر؟
_هیچی! دیدم خبری ازت نیست زنگ زدم..!
دلم واسه محبت های زیر پوستیش ضعف رفت..

خندیدم و باشیطونی گفتم:
_الان یعنی دلتنگیتو پیچوندی و احوال پرسی رو بهونه کردی؟
ازپشت تلفن هم میتونستم لبخند مغرور روی لب هاشو به راحتی حدس بزمم!
_منم باور کنم که اصلا توهم نمیزنی و خیال بافی نمیکنی؟!

جدی شدم وبا انداختن بادی به غبغب گفتم:
_عزیزم یه جمله کوتاه اونقدرا هم سخت نیست! باشه نگو اما من که میدونم!

بهار برگشت داخل و با اشاره ی دست پرسید کیه؟
من هم با لبخونی گفتم عماد که انگار آقای شاهگوش شنید!
_کیه؟
_هوم؟ کی؟ آهان بهاره پرسید کی پشت خطه!
_بگو دفعه آخرت باشه زن منو میترسونی واشکش رو درمیاریا…

همین یک جمله برای قلب بی جنبه ام کافی بود تا دل ودینم رو بدم!
همین بس بود تا سرپوش بذاره روی تموم خودداری ها وبروز ندادن دلتنگی ها…
_اونوقت من چطوری باید قربون شما برم؟
_دلبری میکنی؟ دل ما رفته گلاویژ خانوم، کار از کار گذشته..

دیدم بهار کنجکاویش دیگه خط قرمز هم رد کرده و کم مونده گوشیمو توی حلقش بذاره، بهاررو که گوشش رو به تلفن چشبونده بود پس زدم و رفتم توی اتاقم و باعماد حرف زدم!

مکالمه مون نیم ساعت طول کشید که به محض قطع کردن تماس باعجله اتاقو ترک کردم.!
_می بینم که وقتی با تلفن حرف میزنی ترست میریزه!
خندیدم وگفتم:
_حسودی و فضولی موقوف!

بعداز اون شب دوباره کارهای روزمرگی به روال قبل برگشت واین بار بایه تفاوت که بجای کارکردن سرجای خودم دائم تواتاق عماد بودم و عمادم قربونش برم روی شیطنت رو سفید میکرد ازبس که این بشر پررو تشریف داره!

الان یک ماهه که از اون شب میگذره و بهار خرید جهیزیه رو شروع کرده و رضا هم دنبال تدارکات عروسی هستش و این همه عجله دل من رو آشوب میکرد!
اگه بهار می رفت من تنهاتراز همیشه می شدم!

نمیدونم چرا همه چیز یک دفعه سرعت گرفت.. انگار زمین وزمان دست به دست هم داده بودن تا من تنها بشم!
عمادم توی این مدت حرفی از خواستگاری و جدی شدن رابطه نزده بود واین بیشتر من رو می ترسوند!

توی همین فکرها بودم و داشتم روی ورق کاغذ خط خطی میکردم که صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد!
_به چی فکرمیکنی که حواست به گوشیت نیست؟
خودمو جمع کردم، مقنعه ام رو صاف ومرتب کردم وگفتم:
_هوم؟ تلفن که زنگ نخورد!

باچشم وابرو به گوشی موبایلم که روی میزم بود اشاره کرد وگفت:
_منظورم گوشی خودت بود!
_آهان.. ببخشید روی سایلنته حواسم بهش نبود!

با کجکاوی نگاهم کرد وگفت:
_چیزی شده؟ چند روزه که توخودتی و گوشه گیر شدی! مشکلی پیش اومده؟
_نه والا.. گوشه گیر نشدم که.. داشتم به آینده فکر میکردم!

_بیا اتاقم کارت دارم..
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده رفت توی اتاق و من هم ناچارا دنبالش راه افتادم!
رفتم توی اتاق و همین که در رو بستم، به در چسبیدم و توی حصار دست هاش اسیر شدم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

73 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helma
Helma
2 سال قبل

ادمین جان اگه بخوام رمان بدم بزاری چجوری شرایطش؟

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  Helma
2 سال قبل

اسم کراش توش چیه بگو سولومون از همین الان به قبلی ها اضافه کنه😂

سیتا
سیتا
پاسخ به  آذرخش
2 سال قبل

خداروشکر اومدی فک کردم دیگه رفتی نمیخایی بیایی رمان بخونی باهامون 😂💔🙂

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  سیتا
2 سال قبل

نه بابا من تا نفهمم آخر این رمان چی میشه از این سایت نمیرم خیالتتخت😂

لیلا
لیلا
2 سال قبل

بچها یخورده بیایم خارج از رمان حرف بزنیم ما ک اینجا دیدگاه میزاریم البته من تازه دیدگاه میزارم چون تازه شروع کردم میخواستم بگم دوست داشتنی ترین کاربری ک اینجا دیدگاه میزاره کیه؟اسمش بگین😁💝

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  لیلا
2 سال قبل

دیجی و سولومون 🤣🤣🤣

دیجی توووون 🙂
دیجی توووون 🙂
پاسخ به  آذرخش
2 سال قبل

🤣😛سلام من دیجی هستم شما میتونید بعد هر پارت بیاید و آهنگای مربوط ب هر پارت و بخونید و لذت ببرید 😂😂

سولومون نفس دامینیک و مهراب ساواش و آرمین و عشق سابق عماد
سولومون نفس دامینیک و مهراب ساواش و آرمین و عشق سابق عماد
پاسخ به  لیلا
2 سال قبل

با افتخار خودن و خودم😘

جیگرِدامینیک(سولومون)
جیگرِدامینیک(سولومون)
2 سال قبل

ازین به بعد دوتا اسم دارم یکیش سولومون یکیش دامینیک😘😘😘😘😘

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  جیگرِدامینیک(سولومون)
2 سال قبل

دومینیک کیهدیگه🤣🤣🤣

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اوه اوه میگم اسمش آشناس🤣🤣🤣

عشق مهراب ساواش و آرمین و عشق سابق عماد(سولومون)
عشق مهراب ساواش و آرمین و عشق سابق عماد(سولومون)
2 سال قبل

گفته های من درین پارت:این رمان دیک شورشو دراورده همش عماد میگه چرا تلفنو جواب نمیدی بعد گلاویژ خانم میگه هان من نشنیدم مگه زنگ خورد؟

عنترا گاوا عشق ندیده ها گوزو ها

لیلا
لیلا
2 سال قبل

رمان قشنگیه پارت بعدیم بزار

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون)
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون)
2 سال قبل

سولومون بزرگ وارد میشود🙏🤨💜

سیتا
سیتا
2 سال قبل

این سولومون چرا امروز نیست بچه هااا 🧐🧐
یا هست هم من پیداش نمیکنم 🤨🤨

سولومون
سولومون
پاسخ به  سیتا
2 سال قبل

من هستم سیتیِ سولومون

سیتا
سیتا
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

خداروشکر اومدی فک کردم دیگه رفتی نمیخایی بیایی رمان بخونی باهامون 😂💔🙂

سیتا
سیتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اره خب واسه تو ک لذت بیشتری داره
ی روز بخونیم باید تا فردا صبر کنیم تا پارت بعدی رو بزاری ما از خوردن حرص زیاد ديگ کم میمونه سکته کنیم 😒😂💔

سیتا
سیتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

ن عزیزم من خیلی وقته میخونم اما سکوت میکردم
ولی دیگه سکوتم رو شکستم 😂💔

سیتا
سیتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

بله عزیزم 🙃

سیتا
سیتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اره در اوج جوانی میشیم پیر

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

ن من از همون اول بودم منتها فقط نظراتو میخوندم و هیچی نمیگفتم ولی دیگه نمیشه سکوت کرد

سیتا
سیتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

خب امروز فقط ی پارت دیگه بزار دیگه روزی ی دونه بزار لطفا 🥺🥺

سیتا
سیتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

باشه حالا اگه تا فردا زنده موندیم جای شکر داره
اگه سکته کردیم مردیم از دست فاطمه هست 😁💔🙂

asma
asma
2 سال قبل

وای خدا خیلی خوبه امان از این سن

دیجی توووون 🙂
دیجی توووون 🙂
2 سال قبل

کیع کیع منم محسن
کسی نیست منم و توییم
چشم تو چشم وصل وصلیم وقتشه همو بغل کنیم
چیشد دلت نخواااست؟ ولی من دلم خواااست
گلاویژم گلاویژم تو دلت ی دریاااس
لای لای لاااای
لای لای لااااای

اینم آهنگ تحی با اندکی تغییر 😂😂😂
پیامی از محسن به گلاویژ😂😂امیداارم لذتشو ببرید😂🥰

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

هی نیاد مرتیکه گه😤😡🤬

دیجی توووون 🙂
دیجی توووون 🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂😂😂

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

محسن کدوم خریه به گلا چی کار داره؟

asma
asma
پاسخ به  دیجی توووون 🙂
2 سال قبل

خدایی این محسن کدوم خری هست ؟؟؟

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  asma
2 سال قبل

گلاویژ وقتی 4 سال اش بوده مامان باباش از هم جدا میشن مامانش به خاطر مشکلات مالی با مردی به نام برزو ازدواج می کنه برزو یه پسر داشته که اسم اش محسن بوده محسن 11سال از گلاویژ بزرگ تر بوده و همیشه هم اذیت اش می کرده تا این که مادر گلاویژ در اثر سرطان می میره و محسن به گلاویژ نظر داره و برزو هم می دونه تا این که گلاویژ از خونه فرار می کنه و با بهار و رضا آشنا میشه

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

فاطمه خواهش ی پارت دیگه خیلی کم بود😔
چرا دوست داری ما رو تو خماری بزاری 😪
فاطمههههههه بیا به خاطر اسم های قشنگمون پارت بزار 😊😇
چقدر خوبه اسمت بو اسم ادمین یکیه😆😁

Helma
Helma
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

منم هستم تازه😂😂

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

آره ولی رو نمیکنم

نازی
نازی
2 سال قبل

حصار دستاش منو کشته😂🥺🥺

سیتا
سیتا
2 سال قبل

فاطمه عزیزم کجا رفتی لطفا ی پارت دیگه هم بزار خاهش
تا فردا صبر نداریم 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭

بنی
بنی
2 سال قبل

خب بعدش
مارا کشتی فاطی جونم

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

کمهههه😭😭😭
بازم بزار
بخدا گناهه مارا توخماری میزاری😂

Angel on Earth
Angel on Earth
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

هوف تا فردا باید صبر کنیم ک پارت دیگ بزاره چقدرم کمههههخ9

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

کمهههه😭😭😭

Mahla:)
Mahla:)
2 سال قبل

یه پارت دیگه بزار لدفن🥲میشه منو بغل کنی و بگی یه پارت دیگه میزاااارم؟!🥲

Mahla:)
Mahla:)
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

میشه در حصار دستانت یه پارت دیگرو هم بخونم؟!میشه؟!🥲

سیتا
سیتا
2 سال قبل

فاطمه جان تو لو خدا امروز هم ی پارت دیگه بزار ببینیم چی میشه 🥺🥺
تو لو خدا ی پارت دیگه هم بزار خاهش

Asal
Asal
2 سال قبل

چند پارت دیگه مونده که تموم بشه
و
اینکه خیلییییییییی کم بود 🥺
من قهرم
بای 👐

دسته‌ها

73
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x