رمان گلاویژ پارت 76

5
(1)

 

بعدازاینکه حسابی هم خندید و همه وجودش سراسر لذت شد..
همونطور که یک دستش به فرمون بود دست ازادشو به طرفم آورد و کشیدم توی بلغش و روی موهامو بوسه زد وگفت؛

_حالا چرا گونه هات سرخ شده و گل انداخته جوجه؟ ازمن خجالت میکشی؟
_نکشم؟ دوساعته منو سوژه کردی میخوای گونه هامم سرخ نشه؟
_مگه کسی از شوهرش خجالت میکشه؟

بعدشم خودت خنگ بازی درآوردی خب! من اومدم حرف های خوب بزنم و یه کم عشق بازی کنیم که دیدم جوجه ی من هنوز خیلی مونده بزرگ بشه!
_عع؟؟ عماد بازشروع کردی؟ من بچه نیستمممم! بدم میاددد!
گونه ام رو بوسید و گفت؛
_باشه خانومم…

بادیدن ماشین پلیس و ایست بازرسی از عماد جدا شدم اما انگار دیرشده بود و بهمون فرمان ایست دادن!
باعجله وترسیده شالم رو مرتب سرم کردم و با لکنت گفتم:
_وای عماد.. چیکارمون دارن؟!

_نمیدونم عشقم.. معلوم میشه!
_حالا چیکارکنیم؟
کنار جاده ایستادو باتعجب بهم نگاه کرد وگفت:
_چی شده؟ چرا ترسیدی؟
_اگه بپرسن چیکاره هم هستیم چی بگیم؟
_مگه باید چیزی بگیم؟ نگاش کن چه رنگشم پریده!

بدون اینکه منتظر حرفی بشه پیاده شد و دوتا مامورهم باهاش مشغول حرف زدن شدن!

چند دقیقه بعد که برای من انگار چندسال گذشت، عماد برگشت و ماشین رو روشن کرد و همزمان گفت:
_مردم دیونه شدن! انگار جز گیردادن به جوون ها هیچ کار مهم تری واسشون نمونده و همه کارهای دنیا روبه راهه و فقط همین یک کارشون مونده!

_چ.. چی شد؟ گیردادن؟ نمیذارن بریم؟
ماشین رو حرکت داد و باگیجی پرسید:
_چرا نذارن بریم عزیزم؟ واسه چی رنگت این همه پریده؟ ازچی ترسیدی آخه؟
_نمیدونم.. من ازبچگی از مامور میترسیدم و واقعا دلیل این همه ترس رو نمیدونم و هیچوقت هم نتونستم بفهمم!

_نباید بترسی خانومم مگه چیکار کردیم که بترسیم؟ مدارک خواستن و نسبت پرسیدن که نشون دادم وتوضیح دادم، تمام!
دیگه چیزی نگفتم وعمادم سکوت کرد و به آهنگ گوش میداد!

نیم ساعت بعد جلوی در سفید بزرگی ایستاد.. پیاده شد و رفت در پارکینگ رو باز کرد و دوباره اومد سوار شد
_اینجا کجاست؟ قراره که اینجا بمونیم؟
_هرکجا که واسه من باشه رو میتونی بااطمینان بگی واسه خودته!

تودلم باخودم گفتم اگه شب اینجا تنهابمونیم چی؟
اگه خدایی نکرده شیطون گولش بزنه چی؟
میدونستم عماد پسرخوبیه ازخودش پاک تر خودشه اما بازم ترسیده بودم

بااسترس وآتش ترسی که توی دلم روشن شده بود به خونه ی بزرگ و زیبایی که انگار ویلای عماد بود نگاه میکردم اما تمام حواسم به هوایی بود که قرار بود تاریک بشه!

صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد!
انگار سکوتم طولانی مدت شده بود و نظر عماد روبه خودم جلب کرده بودم!
_چرا ساکتی؟ خوشت نیومد؟
لبخندی زدم و بالحنی که سعی میکردم عادی به نظر برسه گفتم:

_خوشم نیومد؟ مگه میشه؟ زیبایی خونه جذبم کرد حرف زدن یادم رفته بود.. خیلی قشنگه عماد.. خیلی..!
لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست..
دستم رو گرفت وگفت:
_پس منتظر چی هستی؟ بیا بریم بقیه ی خونه رو نشونت بدم!

همینطور که به طرف آشپزخونه میرفتیم همزمان گفت:
_چرا دستات اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟
و‌اسه پیچوندن وفرار از سوالش، درحالی که نگاهمو ازش می دزدیدم به آشپزخونه بزرگ و خوشگلی که روبه روم بود نگاه کردم وگفتم:

_نه بابا من خوبم فکرکنم چون هیجان زده شدم! وای عماد اینجا معرکه اس، همیشه توی فانتزی هام آرزوم بود یه آشپزخونه با ترکیب رنگ های طوسی و دودی وسفید داشته باشم.. باورت میشه؟
_اوهوم باورم میشه چون اینجا رو طبق سیلقه ی شما دادم دیزاینش کنن!

باگیجی به عماد که چشم هاش برق میزد نگاه کردم وگفتم:
_سلیقه ی من؟ چرا؟ چطوری؟ ازکجا فهمیدی که من…
میون حرفم پرید وگفت:
_وقتی اینجارو خریدم، بهار توی رستوران بهمون گفت گلاویژ خواستگار داره و اومده بود از رضا مشورت بگیره!
اون روز خیلی عصبی شدم وخیلی حرص خوردم اما یه تصمیم قطعی گرفتم وگفتم اون جوجه کوچولو فقط مال خودمه! خلاصه به همکارم زنگ زدم و سپردم اینجا رو به سلیقه ی تو درست کنن و سلیقه تو چطوری و ازکجا میدونم هم بماند!

باعشق نگاهش کردم.. من توی زندگیم طعم محبت رو نچشیده بودم.. تا اومدم بزرگ بشم و این چیزهارو درک کنم مادرم تنهام گذاشت و حتی از محبت مادرانه هم بی نصیب بودم!

این کار عماد واسم خیلی ارزش داشت.. ته دلم از محبت قرص میشد و حس اطمینان از اینکه عماد واقعا عاشقمه توی سلول به سلول تنم جون میگرفت!

وقتی دید همینجوری بدون حرف دارم نگاهش میکنم با شیطنت چشمکی زد و گفت:
_می پسندی؟
فهمیدم منظورش از پسند کردن باخودش بود!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
_چه جورممم! دل و دین واسه ما نذاشته که لاکردار!

دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم و با اخم مصنوعی اما پر از شیطنت گفت:
_قول میدی همیشه همینو بگی ضعیفه؟
نوک دماغشو که خیلی بهم نزدیک بود بوسه ی کوتاهی زدم وگفتم:
_قول میدم زندگیم!

اومدم ازش جدا بشم که محکم تر گرفتم و لب هامو به بازی گرفت..
اگه بوسیدنش گناهه من گناهکار ترین، اگه جرمه من مجرم ترین آدم دنیا میشم…
به جرات میتونم بگم که هیچ لذت و هیجانی رو بالاتر از بوسه های عماد ندیده بودم و تجربه نکرده بودم..

ازش جداشدم و به چشم هاش نگاه کردم..
عماد هم انگار منقلب شده بود واین رو از چشم های پرعطشش به راحتی میشد حدس زد!
نگاهی به لبم کرد و اومد دوباره ببوسه که دستمو آروم روی لب هاش چسبوندم وگفتم:
_نکن دیوونه! اینجا تنهاییم، شیطون میره تو پوستمون کار دست جفتمون میده!
اخم هاشو توهم کشید و ازم جدا شد وگفت:
_من میرم بقیه ی وسیله رو از توی ماشین بیارم.. توهم برو اتاقتو ببین ولباس راحت بپوش!
اومد بره که اسمش رو صدا زدم..

برعکس تصورم که فکرمیکردم ناراحت شده، بامهربونی جواب داد:
_جونم عشقم؟
_چند روز اینجا میمونیم؟ عزیزجون هم میدونه که اینجاییم؟
_فکرمیکنم ۲ روز بمونیم اما زمان دقیقش غروب معلوم میشه شایدم امشب بریم!

جواب سوال دومم رو نداد و دلم نمیخواست مثل بچه ها مدام سوال بپرسم،، پس بیخیالش شدم و باشه ای گفتم و به طرف اتاق خواب رفتم..
هرچقدر از زیبایی خونه بگم کم گفتم..
اونقدر به عماد مطمئن بودم که دیدن تخت دو نفره دلم رو نلرزوند و برعکس، حس اطمینان بهم دست داد که تنها نیستم و یه کوه محکم مثل عماد رو کنارم دارم!

بعداز بررسی کامل خونه، لباس هامو با لباس راحتی عوض کردم و چایی رو دم کردم ومنتظر عماد شدم..
یک ساعت طول کشید اما خبری از عماد نشد و مجبورشدم بهش زنگ بزنم!
_جونم خانومم
_کجایی دیر کردی

_همین نزدیکی ها، اومدم یه کم خرید کنم دارم میام چیزی میخوای واست بیارم؟
با حرف عماد، ازاون حس های شیرین زن وشوهرهای واقعی تو وجودم نشست و سراسر ذوقم کرد.. خداروشکر لبخند پهن و ندون نمای من پشت تلفن معلوم نبود تا آبروم بره…
_نه عزیزم ممنون.. چایی گذاشتم زود بیا از دهن نیوفته!
روز عجیب و جدیدی بود واسم.. پراز حس های قشنگ و تجربه های تازه! انگار واقعا حق باعماد بود وکم کم داشتم از دنیای بچگی بیرون میومدم.. عماد بعداز یه چرت کوتاه واسه یه قرار کاری رفت بیرون ومن هم با دنیایی از عشق مشغول تدارکات شام شدم..

دلم میخواست خوش مزه ترین زرشک پلویی که تابحال درست کردم رو واسش اماده کنم..
ساعت نزدیک ۹شب بود که زنگ خونه زده شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

114 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سولومون
سولومون
1 سال قبل

تو کامنت بنویسید سولومون دوستت داریم
سولومون عاشقتم
و…..
م اسکرین میگیرم میزاروم ایستوری
تا بقیه بوفهمن چ گنجیو از دست دادن..

سیتا
سیتا
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

سولومون دوست دارم.
عاشقتم سولومون❤️💖😍😘

سولومون
سولومون
1 سال قبل

اوه اوه م دیشب نبودوم شوما مه شقول کشف جینسیت م بوده اید

سولومون
سولومون
1 سال قبل

صدمین کامنتم مال خودمه…😘

سولومون
سولومون
1 سال قبل

از دل برود هر آنکه از دیده برفت…

سولومون
سولومون
1 سال قبل

حتا تو خوابم دنبالتم برم کجا برم…

سولومون
سولومون
1 سال قبل

چش چش دو ابرو صورتش گیلاسه

سولومون
سولومون
1 سال قبل

م انقد جذابوم معروف به دوختر کوش محل م

#امیر_سولومون

سیتا
سیتا
1 سال قبل

به به فاطمه هم رفت ‌شاعر شد

سیتا
سیتا
1 سال قبل

چ چیزایی داریم می‌بینیم و می‌شنویم بچه ها

سیتا
سیتا
1 سال قبل

چخبره🤔

سیتا
سیتا
1 سال قبل

اوه اوه کامنتا چی میگه

رحی
رحی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

اینم نطق من😂
ولی به مفهومش فکر کنید قشنگه🙂

رحی
رحی
1 سال قبل

کسی هس؟ 🙂

رحی
رحی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ایهن چیطوری

رحی
رحی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

شکر همیشه خوب باشی💗

سولومون
سولومون
1 سال قبل

در جواب ب اونهایی ک میگن سولومون تو آیا پسر هستی؟بله من پسر هستم و مدتی زن عماد بودم بعد طلاق گرفتم

آتاناز🌹
آتاناز🌹
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

😂😂😂😂 وای خدا مدتی زن عماد بوده بعدش طلاق گرفته خدایی تو اگر بری توی این جاهایی که افسرده هارو نگه میدارن کار کنی همشون مرخص میشن و شنگول میشن😂

سیتا
سیتا
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

واؤ خواهر برادر چطو ‌شد طلاق گرفتی از عمادو،؟؟ 🤨🤨

Fatemeh zahra
Fatemeh zahra
1 سال قبل

ادمین انقدر شیطون 😆😉
اینجوری میکنی ما رو بی قرار کنی😂

آذرخش
آذرخش
1 سال قبل

ولی انصافا محسن نباشه خداااااووووو

آذرخش
آذرخش
1 سال قبل

امروز فیلم دیدم اسم شخصیتش سولومون بود یاد تو افتادم😂

سولومون
سولومون
پاسخ به  آذرخش
1 سال قبل

جووون😜

zahra boyeri
zahra boyeri
1 سال قبل

😐

دسته‌ها

114
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x