رمان تارگت

رمان تارگت پارت 175 3.7 (3)

32 دیدگاه
  بوسه رو تا جایی ادامه داد که دوباره تونست ضربان قلبم و تند کنه و حرارت بدنم و ببره بالا.. حالا دیگه نه از لرز خبری بود.. نه از استرس.. فقط هیجان بود و لذتی که انگار هرچی جلوتر می رفتیم به جای سیرآب شدن آدم و تشنه تر…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 174 4.5 (4)

16 دیدگاه
  شاید اگه از عقلم استفاده می کردم برای تجزیه و تحلیل حرفش.. باید.. باید بهش شک می کردم ولی اون لحظه.. فقط قلب و احساسم بود که داشت برام تصمیم می گرفت. انقدری که دستم و روی صورتش گذاشتم و با فکر به اینکه شاید.. فکر نبودن و رفتن…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 173 5 (3)

20 دیدگاه
  ماتم برد وقتی دیدمش.. میران همیشه بود.. ظاهرش همون بود.. برخلاف تصوراتم.. رد زخم و کبودی و جراحتی که نشونه تصادف یا درگیری باشه توی صورتش نمی دیدم ولی.. ولی چشماش.. چشمای میران همیشگی نبود. این چشمای سرخی که محض رضای خدا یه نقطه سفید ازش مشخص نبود.. خیلی…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 172 4.8 (4)

11 دیدگاه
  دیگه احتیاجی به معرفی خودم نداشتم.. آوردن اسم میران کافی بود تا یاسینی من و بشناسه و جلوی چشمای مبهوت مونده من و سمیع.. از جاش به نشونه احترام بلند شد و سرش و برام خم کرد… – بله بله.. سلام و عرض ارادت! خانوم کاشانی دیگه درسته؟ نامزد…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 171 5 (2)

6 دیدگاه
  ××××× «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!» – نه.. نه.. نـــــه! تو رو خدا نـــــه! میـــران! کجایی آخه تــــو؟ ای خدا به دادم برس! توی اتاق استراحتمون توی هتل نشسته بودم.. اشک می ریختم و زیر لب میران و صدا می زدم.. گوشیم حتی به اندازه ثانیه ای…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 170 5 (3)

19 دیدگاه
  سریع کشیدمش بیرون و گذاشتمش روی زمین و لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست… حالا دیگه فاصله بین من و اون جعبه.. فقط این تخته سه لایی زیر کشو بود که با یه مشت می تونستم بشکنمش و تا برگشتن مهناز انقدری هم وقت داشتم که بخوام جایگزینش کنم…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 169 4.7 (3)

6 دیدگاه
  – تو چیزیت شده؟ – چطور؟ – نمی دونم.. چند روزه حس می کنم صدات گرفته اس.. اول ربط دادم به خستگی و کارای شرکتت ولی.. هیچ وقت خستگیت انقدر طولانی نمی شد! بدون اینکه بخوام ساکت شدم و همین سکوت.. مهر تایید بود واسه حرفای درین که می…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 168 4.7 (3)

4 دیدگاه
  داییم اینبار سرش و با شرمندگی پایین انداخت و با صدای لرزونی که از زور شرم نمی خواست بلند بشه جواب داد: – با.. با کسی که این خونه رو.. ازمون خرید حرف زدم.. مشکلمون و بهش گفتم. این یکی استثناعاً آدم خوبی از آب در اومد و درکم…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 167 4.7 (3)

12 دیدگاه
  صدام اصلاً به گوشش نمی رسید.. خودمم انقدر ناراحت شده بودم از این گریه های دایی که سریع بلند شدم رفتم آشپزخونه تا یه لیوان آب براش بیارم. با همه دلخوری ها و کدورت هایی که این چند وقته بینمون بود.. دلش و نداشتم تو این حال و روز…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 166 4.2 (5)

6 دیدگاه
  – من خودمم بارها به این موضوع فکر کردم ولی.. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که هدفش.. کم کردن عذاب وجدانش بوده. اومد جلوی درخونه تا مطمئن بشه سالم و سلامت رسیدم و وسط عشق و حالش با اون پتیاره.. یهو خدای نکرده یه گوشه ذهنش…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 165 3.4 (5)

12 دیدگاه
  کف یه دستم و گذاشتم روی بالشش و کامل خم شدم روش.. تا توی همون حالت خیره مونده به سقف بالای سرش.. منم ببینه و صدام و بشنوه! حالا نگاهش به من بود.. نمی دونستم واقعاً من و می بینه.. یا فقط یه نگاه مات مونده و بی هدفه..…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 164 3.7 (3)

14 دیدگاه
  قبل از اینکه قدم تو اتاق بذاریم.. دولا شدم و دستش و توی دستم گرفتم و هم قدم با هم رفتیم تو.. خدا خدا می کردم درین.. روی من و حرکات و حتی دمای بدنم دقیق نشده باشه و نفهمه با هر قدمی که به اون تخت نزدیک می…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 163 4.8 (5)

7 دیدگاه
  – اوهوم! حالا دیگه خیالم راحته. – ولی خیال من نیست! – چرا؟! – دوست دارم یه نقشی داشته باشم.. تو درمان این حسرت ها و.. کمبودها! – داری! شاید خودت متوجه نیستی ولی من با همه وجودم دارم حسش می کنم.. هیچ کس به اندازه تو نتونسته.. اون…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 162 4 (4)

14 دیدگاه
  …ولی خب.. انگار اینم باید یاد می گرفت.. که همیشه.. همه چیز زندگی قشنگ نیست.. دنیای آدمای دیگه همیشه رنگی نیست و بعضی وقتا.. جوری سیاه و کدر می شه.. که با هیچ وسیله ای نشه اون سیاهی ها رو از بین برد. تازه داشت می فهمید که دنیای…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 161 4.8 (4)

11 دیدگاه
  می شد ادامه داد.. می شد حتی کار و به جای اصلی رسوند.. دیگه بعید می دونستم درین مخالفتی از خودش نشون بده و تمام و کمال من و به عنوان مرد زندگیش قبول کرده بود. ولی هنوز وقتش نشده بود.. حداقل امشب به خاطر اون لطفی که توی…