×××××
«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!»
– نه.. نه.. نـــــه! تو رو خدا نـــــه! میـــران! کجایی آخه تــــو؟ ای خدا به دادم برس!
توی اتاق استراحتمون توی هتل نشسته بودم.. اشک می ریختم و زیر لب میران و صدا می زدم.. گوشیم حتی به اندازه ثانیه ای از دستم نمی افتاد و با اینکه صداش و تا آخر زیاد کرده بودم تا خیلی سریع متوجه زنگ خوردنش بشم و جواب بدم.. هر چند ثانیه یه بار نگاهش می کردم تا مطمئن بشم هنوز خبری ازش نشده!
میران غیب شده بود.. درست از دیشب که گفت داره از بهشت زهرا برمی گرده و قرار بود وقتی رسید خونه به من زنگ بزنه.. منتظر تماسش بودم.. تا همین الآن که هنوز گوشیش خاموشه و من.. دیگه چیزی به پس افتادنم از شدت نگرانی و اضطراب نمونده!
همه پشیمونیم از اینه که چرا دیشب.. وقتی دیدم خبری ازش نشد نرفتم در خونه سراغش.. نرفتم به امید اینکه دیر وقته.. یا اینکه فردا صبح حتماً تماسم و جواب میده.
ولی امروزم که به محض بیدار شدن بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود و همینکه خواستم حاضر شم و برم در خونه یا شرکت سراغش و بگیرم.. بدبختی بعدی جلوم قد علم کرد!
از همون صبح سر و صدایی از طبقه پایین به گوشم رسید که نگرانیم بابت میران نذاشت بهش بها بدم ولی یه کم بعد که صدرا بهم پیام داد.. فهمیدم دردسر بزرگتر از این حرفاست..
گفت خانواده داییش از قزوین اومدن خونه اشون.. تا مثلاً با حال بد زن دایی همدردی کنن.. تا اینجا مشکلی نداشتم.. مشکل درست از جایی شروع شد که گفت آرمین.. پسرداییشم اومده و از وقتی هم که اومده چند بار سراغ من و گرفته تا باهام حرف بزنه و صدرا دور از چشم زن دایی پیچوندتش و گفته از صبح رفته سر کار و اون آدم بدپیله حتی آدرس هتلم ازش خواسته که صدرا بهش نداده.
صدرا حسابی بهم هشدار داد که فعلاً از خونه درنیام که آرمین خفتم نکنه و بعد که به یه بهونه ای رفت بیرون بی سر و صدا برم پایین و منم منتظر موندم.
شاید هر وقت دیگه ای بود.. اهمیت نمی دادم و اگرم جلوم سبز شد با حرفای قاطع و محکمم بهش حالی می کردم اصلاً حق حرف زدن با من و نداره و وقتی ندارم براش صرف کنم.. چه برسه به اینکه بخواد آدرس محل کارم و گیر بیاره.. ولی توی اون لحظه که همه وجودم درگیر اضطراب و نگرانی بود.. نمی تونستم ریسک رو به رو شدن با اون آدم و به جون بخرم و ترجیح دادم یه کم صبر کنم تا باهاش چشم تو چشم نشم.
یه کم صبر کردنی که خیلی طول کشید و من وقتی تونستم با کمک صدرا بی سر و صدا از اون خونه بزنم بیرون که باید می اومدم هتل و دیگه تایمی برای سر زدن به خونه و شرکت میران نداشتم!
ولی باز نخواستم بیخودی خودم و به دلشوره بندازم.. اومدم به امید اینکه مثل اون روز.. هوس شنا تو استخر خونه اش به سرش زده باشه و یکی دو ساعت دیگه خودش جواب تماسام و بده.
اما یکی دو ساعت به پنج ساعت رسیده بود و من.. هنوز نتونسته بودم ذره ای از این دلشوره و نگرانیم و کم کنم.. پشیمون بودم از اینکه چرا اومدم سر کار.. ولی با این امید که سمیع بذاره یکی دو ساعت زودتر برم از جام بلند شدم و دستی به صورت خیسم کشیدم و رفتم بیرون.
می دونستم سنگ رو یخ می شم ولی.. لحن خسته و صدای به شدت گرفته میران که دیروز پای تلفن کاملاً حس کردم.. ثانیه ای از تو گوشم بیرون نمی رفت و از اون بدتر حرفای عجیب غریبش بود که من و می ترسوند و وادارم می کرد واسه گرفتن این مرخصی بهش رو بندازم.
تو سالن وقتی نگاهم و چرخوندم و پیداش نکردم از بچه ها سراغش و گرفتم که گفتن تو اتاقشه.. با قدم های بلند رفتم سمت اتاقش و در زدم..
شاید با اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود و باعث شد سمیع با من چپ بشه.. هیچ وقت حاضر نمی شدم واسه مسئله ای بهش رو بندازم.. اما حالا قضیه فرق داشت و نگرانیم بابت میران انقدری شدید بود که بخوام پا رو یه چیزایی بذارم و از روشون رد شم..
– بفرمایید!
نفس عمیقی کشیدم و در و باز کردم.. ولی قبل از سمیع با مردی رو به رو شدم که گوشه اتاق داشت با موبایلش صحبت می کرد..
– بفرمایید خانوم کاشانی!
سرم و به سمت سمیع چرخوندم و بدون اینکه دستگیره در و از دستم ول کنم.. به خیال اینکه همین اول اجازه میده و حتی لازم نیست کامل برم توی اتاقش گفتم:
– آقای سمیع.. یه.. یه مشکلی برای من پیش اومده.. جسارتاً امکانش هست من امروز زودتر برم.. در عوضش یه روز دیگه…
– نه خانوم کاشانی.. بفرمایید سر کارتون!
نفسم و با خشم بیرون فرستادم.. بیشتر از اون چیزی که فکرش و می کردم با من چپ افتاده بود..
– آقای سمیع.. عرض کردم برام مشکلی پیش اومده.. وگرنه چرا باید..
– مشکل و همه دارن خانوم. اگه بخوایم پا به پای مشکلات پرسنل پیش بریم که هر روز باید به یکی مرخصی بدیم و کارش و بندازیم گردن یکی دیگه.. امروز پنجشنبه اس.. روز اوج شلوغی اینجاست.. عوض اینکه موقعیت و درک کنید و بگید یکی دو ساعتم بیشتر می مونم و کمک بقیه می شم حالا اومدید دنبال مرخصی؟ نخیر نمی شه.. برگرد سر کارت.. مشکلتم هر وقت ساعت کاریت تموم شد حل کن!
خشک شده و مبهوت همونجا وایستادم و نگاهش کردم.. حدس اینکه جواب منفی بده رو می زدم.. ولی گفتم شاید از رنگ و روی به شدت پریده ام بفهمه که دارم راستش و میگم و یه کم باهام راه بیاد.. ولی این آدم کلاً چشمش و روی من و هرچیزی که به من مربوط می شد بسته بود!
دهنم و باز کردم یه چیز دیگه بگم ولی.. سمیع جوری یه کلام حرف زد که محال بود اگه تا صبحم التماسش و کنم کوتاه بیاد.. مگه اینکه همینجا قید کارم و می زدم که خب.. تو این شرایط.. شدنی نبود!
به ناچار روم و برگردوندم برم که همون موقع تلفنی حرف زدن اون مرده تموم شد و صدای سمیع که خطاب بهش حرف زد قدم هام و به زمین چسبوند..
– بفرمایید بشینید آقای یاسینی.. بچه ها دارن شربت میارن!
– باشه.. فقط اون فاکتورا رو بهم بده تا یادت نرفته!
زمان زیادی لازم نداشتم تا بشناسمش.. به قیافه نه ولی اسمش و زیاد شنیده بودم و می دونستم رئیس هتله که به شکل کاملاً اتفاقی.. دوست میران از آب دراومده بود.
نمی دونستم این کارم جلوی سمیع که در واقع اون رئیس اصلی ما محسوب می شد درست هست یا نه.. ولی فرصت زیادی نداشتم برای فکرکردن و تصمیم گیری و تو یه لحظه برگشتم سمت یاسینی که حالا کنار میز سمیع روی مبل نشسته بود..
نگاه متعجب سمیع که بهم خیره شد.. سر یاسینی هم به سمتم برگردوند و من با تردید و استرس یه قدم به سمتش برداشتم..
– سلام آقای یاسینی.. ببخشید نشناختمتون!
– سلام.. خواهش می کنم!
حس کردم سمیع می خواد حرفی بزنه و احتمالاً من و یه شکل دیگه دک کنه.. ولی قبلش صدام و بالاتر بردم و تند و سریع گفتم:
– تعریفتون و از میران زیاد شنیدم.. ولی تا حالا سعادت نداشتم زیارتتون کنم!
اهل چاپلوسی و تملق نبودم.. ولی یه کم نرم جلوی رفتن برای رسیدن به هدفم که خیلی هم مهم بود.. به جایی برنمی خورد..
عالیه
دو حالت داره. یا جواب درین رو نمیده، که الان یاسینی زنگ میزنه و درین از نگرانی در میاد و فقط ضایع میشه. یا جواب هیچکس رو نمیده که یاسینی و کوروش و درین میافتند به پیدا کردنش، که درست بعد از پیدا شدنش، انتقامش رو شروع میکنه.
علوی دختری یا پسر؟
دختره دیگه، خوبی اینجا اینه که هرکی میاد اینجا دختره حتی اگه خودشو پسر جا بزنه ولی دختر از اب در میاد
1- قبلاً پرسیده بودن و جواب دادم
2- دخترم
3- فرقش چیه؟ تو کامنت و نظر البته. تمام تفاوتهای دخترها و پسرها رو خوب بلدم
وااای داره حساس میشه🥺