ماتم برد وقتی دیدمش.. میران همیشه بود.. ظاهرش همون بود.. برخلاف تصوراتم.. رد زخم و کبودی و جراحتی که نشونه تصادف یا درگیری باشه توی صورتش نمی دیدم ولی.. ولی چشماش.. چشمای میران همیشگی نبود. این چشمای سرخی که محض رضای خدا یه نقطه سفید ازش مشخص نبود.. خیلی خیلی بیشتر از دیدن جراحت های عمیق روی سر و صورتش می تونست باعث نگرانیم بشه..
نمی دونم چرا ولی.. یه صدایی تو وجودم بهم فرمان توقف داد.. یه صدایی که انگار سعی داشت بهم هشدار بده این آدم.. اون آدمی که می شناختی نیست.. سعی داشت چشمام و باز کنه و نگاهی که بیش از اندازه حس غریبگی پشتش بود و بهم نشون بده.. تا حدودی هم داشت موفق می شد.
طوری که دستی روی صورت خیسم کشیدم و بدون اینکه دلیل خاصی برای این کار داشته باشم.. یه نیم قدم به عقب برداشتم که همون موقع.. یکی از دستای میران.. از جیبش در اومد و به سمتم دراز شد!
لا به لای صدای ریتا و شرشر بارون.. صدایی ازش نشنیدم.. ولی از حرکت لبش تونستم تشخیص بدم که گفت:
– بیا!
آره صداش و نشنیدم.. ولی درد و عجزی که پشت همین یه کلمه بود و.. با همه وجودم حس کردم.. انقدری که دیگه همه اون هشدارها و صدایی که نمی دونم از کجا بهم فرمان رفتن می داد قطع شد و حالا فقط میرانی رو می دیدم.. که زیر بار غصه هاش داشت فلج می شد..
شاید اگه یه روز تو کل عمرش باشه که به من احتیاج داشته باشه.. همین امشب بود که من.. نمی تونستم این و ازش دریغ کنم.
واسه همین دوباره پاهام قوت و انرژی گرفت واسه دوییدن به سمت اون آدم که تو یه زمان کم.. یه جایگاه خاصی واسه خودش توی قلبم درست کرده بود.. انقدری که درین خجالتی وجودم و کنار بزنم و با جسارتی که کمتر از خودم شاهد بودم بی اهمیت به خیسی سرتا پام.. بهش بچسبم و از گردنش آویزون بشم و تمام این دلتنگی و دلنگرانی چندین و چند ساعته رو.. با بوسه ای که روی لباش نشوندم.. از وجودم پاک کنم!
جزو معدود دفعاتی بود که خودم شروع کننده این بوسه.. با این غلظت بودم و شاید.. میرانم از همین داشت تعجب می کرد که حتی دستاشم برای به آغوش کشیدنم بالا نیاورد..
ولی انقدر صبر کردم و لبام و تو همون نقطه ای که مثل یه آهنربا بهش چسبیده بود نگه داشتم تا بالاخره به خودش اومد و من و جوری محکم به خودش فشار داد که صدای ترق و تروق استخونام در اومد.
حالا دیگه میران شده بود همون میرانی که با بوسه های پر مهارتش.. من و خلع سلاح می کرد و اختیار هر کاری و ازم می گرفت..
انقدر با سرعت و یه کم خشونت لب و دندوناش و روی لبام بازی می داد که من نمی تونستم خودم و باهاش هماهنگ کنم و ترجیح می دادم بی حرکت وایستم تا خودش هرجور که دوست داره.. با همین بوسه همه انرژی های منفی رو از وجودش پاک کنه و تبدیل بشه به همون آدمی که خیلی وقته شده دلیل تند شدن ضربان قلبم..
تنها کاری که ازم برمی اومد.. کشیدن دستم روی کتف و گردن و پشت موهاش بود که اونم ازش دریغ نکردم تا شاید تاثیر داشته باشه توی آرامشش.. توی کمتر شدن این ضربانی که تند و محکم بودنش و کاملاً روی قفسه سینه ام حس می کردم.
بیش از اندازه کنجکاو بودم تا بفهمم میران از دیشب تا حالا چی بهش گذشته و چرا گوشیش و خاموش کرده ولی بعضی وقتا.. حرف زدن چاره کار نبود و باید از یه طریق دیگه حداقل یه آرامش نسبی ایجاد می شد که خدا رو شکر جفتمون راهش و پیدا کرده بودیم.
کم کم با شدت گرفتن بوسه هاش و نوازش های خشنش روی تن و بدنم.. حال منم دگرگون شد و دمای بدنم به طرز عجیب غریبی رفت بالا.
بچه نبودم.. می دونستم ته این بوسه های خشونت آمیز و پر از حس خواستن میران چیه و کارمون امشب تو این خونه قراره به کجا ختم بشه.. ولی.. دیگه نمی خواستم این حس و از جفتمون دریغ کنم!
تا الآن فقط.. ترس از پشیمونی داشتم.. از اینکه بعد از خوابیدن تب و تابمون نتونم خودم و قانع کنم که کارم اشتباه نبوده.
ولی حالا.. حالا که این حجم از آشفتگی میران و دیدم و حس کردم فقط با همچین چیزی شاید یه درصد ذهنش منحرف می شه و به آرمش می رسه.. بدون شک دیگه هیچ پشیمونی در کار نبود و خیالم راحت می شد از اینکه همه تلاشم و برای بهتر شدن حالش انجام دادم!
نمی دونم چقدر گذشت ولی بالاخره ازم جدا شد و جفتمون همزمان با یه نفس عمیق.. سیستم تنفسیمون و دوباره وادار به فعالیت کردیم!
خواستم سرم و عقب بکشم و نگاهش کنم که نذاشت.. با جفت دستاش محکم صورتم و نگه داشت در حالیکه نگاه خودش میخ زمین بود..
نفس نفس می زد وقتی صدای گرفته و به شدت خشدارش بلند شد:
– بگو که می مونی! بگو که.. بگو که خودت می خوای بمونی..
آب دهنم و به سختی قورت دادم و با چشمای بسته لب زدم:
– بمونم؟
– نمی خوام مجبورت کنم!
نمی فهمیدم اینهمه دردی که توی صداش حس می شد برای چیه.. ولی اگه الآن می رفتم.. هیچ وقت نمی فهمیدم و شاید دیگه حتی میرانم نداشتم.
چون مسلماً.. دیگه دلش نمی خواست رابطه اش و با آدمی که توی این شب.. وسط این حال داغون و روح متلاشی شده تنهاش گذاشت.. ادامه بده!
واسه همین قرص و محکم پای تصمیمم وایستادم و لب زدم:
– می مونم.. مجبور نیستم.. خودم می خوام که بمونم!
بالاخره صورتم و ول کرد و با یه قدمی که به عقب برداشت دستای منم از رو بدنش پایین افتاد.. نگاه مات مونده اش.. خیره صورت خیس از بارونم بود که لب زد:
– پس.. بریم خونه! امشب قراره.. خیلی متفاوت باشه برامون!
نمی دونم چرا ولی حس کردم بدون هیچ احساسی این حرف و به زبون آورد.. انگار که این کلمات از زبون یه ربات بیرون اومد.. نه یه آدم! نه کسی که ماه ها بود ادعا می کرد من براش تافته جدا بافته ام و تنها زنی ام که توی زندگیش بهش علاقه مند شده!
ولی این مسئله توی اون لحظه برام کوچکترین اهمیتی نداشت.. هرچی که بود.. هرچی که میران امشب و تغییر داده بود.. مربوط می شد به ماجرایی که ازش خبر نداشتم و بعد از اینکه این تب و حرارت از وجود جفتمون رفت و آروم گرفتیم.. صد در صد برام تعریف می کرد و اون موقع.. بهتر و راحت تر بهش حق می دادم!
سرم و که به تایید تکون دادم.. لبخند کجی که هیچ سنخیتی با طرز نگاه کردنش نداشت.. رو لبش نشست و با یه قدم بلند نزدیک شد.
تا بیام بفهمم می خواد چیکار کنه خم شد و یه دستش و پشت کتفم و یه دستشم زیر زانوهام گذاشت و من و رو هوا بلند کرد..
جیغ خفه ای کشیدم و سریع از گردنش آویزون شدم..
– میام خودم.. چرا بغلم کردی.. سنگینم کمرت اذیت می شه!
– دیگه باید عادت کنی!
– به چی؟
– به قفسی که برات توی وجودم ساختم و.. تو رو تا آخر عمرت.. همینجایی که هستی نگه می داره! حتی اگه خودت نخوای!
من 8تا رمان دیگه میخونم که تارگت فاکتور بگیرم میشه 7خداییی هیچ کدوم به حذابیت این نمیرسه یعنی میخوام لگو اخر این رمان حدس زدنی نی و ارزش خوندن داره و کلیشه ای نیست واقعا
ولی کاش درین از یه طریقی میفهمید دلم میسوزه براش اخه گناهی نداره واقعا
وایییی منم قفس میخوامممممو مرسیی خیلی قشنگ بود …
واویلا چه شود؟ خدابخیرکنه
و بلاخره بعد قرن هااااااا
بچه ها من خیلی میترسم ناراحتم استرس گرفتم اخرش چه بلایی سر درین میاد نکنه عقدش نکنه ؟
هیچی درین بدبخت از اینم بدبختر میشه بیچاره.
رسماً ناقوس انتقام به صدا در اومد و اولین حرکت اول انتقام استارت خورد .
بیچاره درین .
سلام پارت ۱۷۳ هستیم به نظرم تازه رمان شروع و به اوج رسیده.
میران فکر میکنه که درین زندونیشه در صورتی که این خودشه که اثیر درین شده به همون اندازه که به درین درد میده به همون اندازه هم آرامش میده .میخواد ولش کنه ولی دلش دوری نمیخواد چون خودش بدون درین نمیتونه تحمل کنه.
گاهی فکر میکنم درین دختر واقعی پدر میران هست که آخر داستان با تعریفهای عمه مشخص میشه.در واقع گناهی این وسط نبوده و پدر میران وقتی از باردار نشدن زنش خبردار میشه با مادر درین ازدواج میکنه و ثمرش میشه درین چون میخواسته بچه ای از گوشت و خونش داشته باشه.
مادر میران هم وقتی میفهمه نمیتونه تحمل کنه و دست به خودکشی میزنه.
ولی در آخر همیشه عشق پیروز میشه حتی اگه تهش بد باشه وقتی به خاطر اتفاقاتی که از روی عشق افتاده پشیمون نباشی .
موافقم
قبلاً تو نظرات نوشته بودم. اونی که تو یه چهاردیواری گیر افتاده اسیر نیست. اسیر اونیه که هر روز از چهاردیواری بیرون میزنه ولی ذهنش و قلبش اون تو مونده و هر بار برای برگشت به همون سلول و سر زدن به مثلاً زندانیش بیشتر عجله داره و بیشتر مشتاقه. میران اسیر شده و رفته.
منم همین و میگم از کجا فهمیدی
و ….. بالاخره شروع شد.
چقدر امشب انگیزههای این دو نفر متفاوته.
نویسنده فقط رمان را مثل آدامس کش میده.
گول نخور کمی دیگه تاریخ انقضات سر میرسه ولت میکنه
تاریخ انقضا نداره این یکی.
ممکنه جلوی چشمش هر شب یه نفر رو بیاره تو این خونه، اما ولکن درین نیست. درین از این به بعد اسیر این آدم و این خونه است.
لعنتیییی 😐😐😐😐
خیلی زود تموم شددددددددد😢😢
پارت ۱۷۳ هستیم هنوز زوده 🙄🙄
واقعازوده😐😐
تازه شروع شده
رمان داره به اوج خودش نزدیک میشه 🙂
بالاخره😂