دیگه احتیاجی به معرفی خودم نداشتم.. آوردن اسم میران کافی بود تا یاسینی من و بشناسه و جلوی چشمای مبهوت مونده من و سمیع.. از جاش به نشونه احترام بلند شد و سرش و برام خم کرد…
– بله بله.. سلام و عرض ارادت! خانوم کاشانی دیگه درسته؟ نامزد میران هستید شما؟
رفتار به شدت محترمانه و مودبانه اش.. اونم بعد از حرفایی که سمیع با بی ادبی بهم زد و سکه یه پولم کرد.. مثل یه آب خنک وسط گرمای تابستون بهم چسبید و با همه حال بدم لبخندی رو لبم نشست.
– بله.. خوب هستید شما؟
– ممنونم.. شرمنده من خیلی وقته در جریانم که نامزد میران جان تو مجموعه ما مشغول هستن ولی متاسفانه مشغله زیاد اجازه نداد زودتر برای آشنایی خدمت برسم.
– خواهش می کنم این چه حرفیه؟
– به هر حال خوشحال شدم از آشناییتون.. میران خوبه؟
لبم و به دندون گرفتم و در حالیکه به شدت داشتم خودم و کنترل می کردم تا نگاهم نره سمت سمیع.. یه کم حرفام و توی ذهنم بالا و پایین کردم و گفتم:
– والا.. من.. من از دیشب خبری ازش ندارم. واسه همین خیلی نگرانشم.. فکر می کردم امروز جواب تماسام و بده.. ولی هنوز گوشیش خاموشه.. واسه همین اومده بودم تا.. تا از آقای سمیع مرخصی بگیرم و برم ببینم می تونم پیداش کنم یا نه..
نمی دونم اون بغض بد موقع چی بود که اومد و چسبید بیخ گلوم و صدام و لرزوند.. ولی ساکتم نکرد و اینبار خیره شدم تو چشمای متعجب و متاسف یاسینی..
– دروغ نمیگم به خدا.. خودتون زنگ بزنید بهش.. ببینید گوشیش خاموشه!
– نه این چه حرفیه.. صد در صد حرفتون درسته.. خب چرا منتظر موندید؟ زودتر برید پیداش کنید! با این اوصاف منم خیلی نگران شدم.
نفس حبس مونده تو سینه ام و بیرون فرستادم و سرم و چرخوندم سمت سمیع که داشت با چشمای پر از بهت و خشم بهم نگاه می کرد..
– می تونم برم؟
به جای سمیع.. دوباره یاسینی بود که جوابم و داد و گفت:
– بله بله.. برید زودتر.. به سلامت!
می دونستم این کارم یه جورایی دشمن تراشی محسوب می شد.. به خصوص با این نگاه خیره سمیع و اینکه حتی نتونست یه کلمه حرف بزنه.. ولی چاره دیگه ای برام نمونده بود..
یه «با اجازه» زیر لب پروندم و با قدم های بلند رفتم سمت اتاق تعویض لباسمون..
*
– پس شب نمیای؟
برای اینکه زیر این بارون که مثل دیشب یه دفعه شروع شده بود بیشتر از این خیس نشم.. با قدم های بلند راه افتادم سمت خونه میران اونم در حالیکه استرس و شدت ضربان قلبم به آخرین حد خودش رسیده بود.
شالم و تا جایی که راه داشت جلو کشیدم تا موهام خیس نشه و جواب صدرا رو دادم:
– نه دیگه.. وقتی میگی پسرداییت هنوز کمین کرده و منتظر منه کجا بیام.. فقط.. جون صدرا آبروم نره. بگو خونه دوستشه ها.
– باشه.. مگه غیر از اینه؟ خونه دوستتی دیگه.. دروغ که نمی خوام بگم!
لبم و محکم به دندون گرفتم و چشمام و یه لحظه بستم و باز کردم.. داشتم سوتی می دادم.. از شدت نگرانی اختیار حرفامم نداشتم و فقط می خواستم سریع تماسم با صدرا رو قطع کنم.
الآنم نمی دونستم تو خونه میران چه خبره.. شاید دروغ صدرا هم راست در می اومد و جدی جدی مجبور می شدم برم خونه آفرین!
به هر حال تو راه که داشتم می اومدم به آفرین پیام دادم و گفتم امشب اگه تماسی از طرف داییم اینا داشت حواسش جمع باشه و مشکلی نداشتم!
– نه دیگه دروغ چیه.. میگم یعنی یه جوری نگو که حرفی پشتم دربیاد .
– خیالت راحت!
– دستت درد نکنه! جبران می کنم برات!
– کاری که تو برای ما کردی و نذاشتی آلاخون والاخون بشیم انقدر با ارزش هست که تا آخر عمرمونم برات جبران کنیم بازم کم باشه!
وسط اونهمه تشویش و پریشونی.. لبخند غمگینی رو لبم نشست و جواب دادم:
– هرکاری کردم وظیفه بود.
– صدای بارون میاد.. مگه هتل نیستی؟
– چرا.. چرا.. اومدم تو لابی دارم حرف می زنم.. در بازه صدای بارون میاد تو!
– آهان!
جلوی در خونه میران که رسیدم لب زدم:
– نمی دونی داییت اینا کی میرن؟
– نه! ولی هستن فعلاً!
نفسم و فوت کردم و گفتم:
– خیله خب.. من دیگه برم.. کاری نداری؟
– نه! من حواسم هست.. نمی ذارم آرمین موقعیت پیدا کنه واسه حرف زدن با تو.. خیالت راحت!
تماس و که قطع کردم گوشیم و انداختم تو کیفم.. حواس جمع بودن صدرا.. این روزا یکی از شانسای زندگیم محسوب می شد.
هرچقدر که مادرش سر این مسئله بی منطق بود و فکر می کرد برادرزاده اش تافته جدا بافته اس.. صدرا پسرداییش و خوب شناخته بود و می دونست به درد زندگی با من نمی خوره و از این بابت واقعاً ممنونش بودم!
کلیدا رو که با دست لرزون از کیفم درآوردم.. مشغول باز کردن قفل شدم.. دیگه لزومی نداشت وقتم و برای زنگ زدن هدر بدم.. میران اگه تو شرایطی بود که می تونست در و باز کنه.. یه راه ارتباطی با من برقرار می کرد که تا این اندازه نگرانش نشم!
پام و که توی حیاط گذاشتم.. چشمم که به ماشین میران و بعد از اون.. چراغ های خاموش خونه افتاد.. دیگه اهمیتی به بارونی که حالا سر تا پام و خیس کرده بود ندادم و فقط با فکر اینکه حتماً یه بلایی سرش اومده.. دوییدم سمت ساختمون..
ولی نرسیده به پله ها.. صدای پارس کردن ریتا.. قدم هام و سرجاش ثابت نگه داشت.. اطلاعات زیادی درباره پارس کردنش نداشتم ولی.. حس می کردم فرق داره با همیشه..
صداش و نحوه پارت کردنش مثل وقتی بود که میران و می دید و می خواست خودش و براش لوس کنه.. یعنی.. یعنی الآنم داشت میران و می دید؟
با یه تصمیم یهویی مسیرم و به سمت پشت ساختمون تغییر دادم.. تاریکی خونه که از پنجره ها مشخص بود بهم می گفت بهتره که بیرون ساختمون دنبال میران بگردم.
هرچند که با این بارون شدید.. دیوونگی بود بیرون موندن ولی.. حسم این و بهم می گفت و منم با اعتماد بهش دوییدم سمت جایی که لونه ریتا توش قرار داشت.
به محض دور زدن ساختمون.. همه نگرانی ها و اضطراب و تشویشم.. با دیدن میران که زیر یه سایه بون متحرک.. کنار ریتا وایستاده بود و دستاش و توی جیب شلوارکش فرو کرده بود از بین رفت.
پس.. پس حالش خوب بود.. هرچند که از همین فاصله حس می کردم تو این مکان نیست و حتی توجهی هم به ریتا نداره و نگاهش میخ یه نقطه از زمینه.. ولی همینکه بود.. همینکه سرپا بود.. جای شکر داشت برای من.
با همه اینا بازم نگرانش شدم.. تابستون بود.. ولی وسط این بارون.. با این شلوارک و لباس آستین حلقه ای که فقط کلاهش و روی سرش انداخته بود مریض می شد.
قبل از اینکه راه بیفتم سمتش.. همونطور که نفس نفس می زدم صداش زدم:
– میــــران؟
اهمیتی نداد! یا شایدم صدام و نشنید.. ولی فاصله امون انقدری زیاد نبود که نشنوه و من.. درحالیکه اینبار آروم تر به سمتش قدم برمی داشتم دوباره و بلندتر صداش زدم:
– میــــــران؟!
با صدام اول.. ریتا رو متوجه خودم کردم که به سمتم چرخید و شروع کرد به پارس کردن.. زنجیر قلاده اش به میله سایه بون وصل بود و نمی تونست بیاد سمتم.. ولی انقدر سر و صدا کرد که بالاخره میرانم یه تکونی به خودش داد و سرش و به سمتم برگردوند!
یا خدا چش شده میران؟؟؟
نویسنده فقط مثل آدامس کش میده
فقط منم که دلم میخواد میران هر چه زودتر انتقامشو بگیرع؟🙂😂😂
خواهشا فردا بشه من پارت میقام🥺😂
نه تنها نیستی منم دوس دارم😂🥺
ن منم هسم 🙂
نیمه قهره و همه اینا بهانه است که وارد فاز انتقام بشه. تازه ماجرا شروع شد.
علوویییی من نظراتی ک میدی رو خیلی دوست دارممم
بخدا فقط بخاطر این میام ت این رمان ک نظراتتو بخونم😂😍♥️
🤣🤣🤣🤣🤣🤣p, 🤣
حوصله ام رو سر برده میران. دلم میخواد انتقام بگیره. خیلی کم پیش میاد کسی انقدر کاری رو که میخواد با عصبانیت انجام بده، کشش بده. خوب بزن، بکش، هر کاری رو میخوای انجام بده. بعد هم مثل ریتا پشیمون شو!!!
واای ینی چی میشه😟
چرا اینجا تموم شد😕😕😕
وایییی چرا یه اتفاق هیجان انگیز نمی افته مردم دیگههه از بس کند پیش میره ولی بازم ممنونم از قلم تون