رمان تارگت پارت 172

4.8
(4)

 

دیگه احتیاجی به معرفی خودم نداشتم.. آوردن اسم میران کافی بود تا یاسینی من و بشناسه و جلوی چشمای مبهوت مونده من و سمیع.. از جاش به نشونه احترام بلند شد و سرش و برام خم کرد…
– بله بله.. سلام و عرض ارادت! خانوم کاشانی دیگه درسته؟ نامزد میران هستید شما؟
رفتار به شدت محترمانه و مودبانه اش.. اونم بعد از حرفایی که سمیع با بی ادبی بهم زد و سکه یه پولم کرد.. مثل یه آب خنک وسط گرمای تابستون بهم چسبید و با همه حال بدم لبخندی رو لبم نشست.
– بله.. خوب هستید شما؟
– ممنونم.. شرمنده من خیلی وقته در جریانم که نامزد میران جان تو مجموعه ما مشغول هستن ولی متاسفانه مشغله زیاد اجازه نداد زودتر برای آشنایی خدمت برسم.
– خواهش می کنم این چه حرفیه؟
– به هر حال خوشحال شدم از آشناییتون.. میران خوبه؟
لبم و به دندون گرفتم و در حالیکه به شدت داشتم خودم و کنترل می کردم تا نگاهم نره سمت سمیع.. یه کم حرفام و توی ذهنم بالا و پایین کردم و گفتم:
– والا.. من.. من از دیشب خبری ازش ندارم. واسه همین خیلی نگرانشم.. فکر می کردم امروز جواب تماسام و بده.. ولی هنوز گوشیش خاموشه.. واسه همین اومده بودم تا.. تا از آقای سمیع مرخصی بگیرم و برم ببینم می تونم پیداش کنم یا نه..
نمی دونم اون بغض بد موقع چی بود که اومد و چسبید بیخ گلوم و صدام و لرزوند.. ولی ساکتم نکرد و اینبار خیره شدم تو چشمای متعجب و متاسف یاسینی..
– دروغ نمیگم به خدا.. خودتون زنگ بزنید بهش.. ببینید گوشیش خاموشه!
– نه این چه حرفیه.. صد در صد حرفتون درسته.. خب چرا منتظر موندید؟ زودتر برید پیداش کنید! با این اوصاف منم خیلی نگران شدم.
نفس حبس مونده تو سینه ام و بیرون فرستادم و سرم و چرخوندم سمت سمیع که داشت با چشمای پر از بهت و خشم بهم نگاه می کرد..
– می تونم برم؟
به جای سمیع.. دوباره یاسینی بود که جوابم و داد و گفت:
– بله بله.. برید زودتر.. به سلامت!
می دونستم این کارم یه جورایی دشمن تراشی محسوب می شد.. به خصوص با این نگاه خیره سمیع و اینکه حتی نتونست یه کلمه حرف بزنه.. ولی چاره دیگه ای برام نمونده بود..
یه «با اجازه» زیر لب پروندم و با قدم های بلند رفتم سمت اتاق تعویض لباسمون..

*
– پس شب نمیای؟
برای اینکه زیر این بارون که مثل دیشب یه دفعه شروع شده بود بیشتر از این خیس نشم.. با قدم های بلند راه افتادم سمت خونه میران اونم در حالیکه استرس و شدت ضربان قلبم به آخرین حد خودش رسیده بود.
شالم و تا جایی که راه داشت جلو کشیدم تا موهام خیس نشه و جواب صدرا رو دادم:
– نه دیگه.. وقتی میگی پسرداییت هنوز کمین کرده و منتظر منه کجا بیام.. فقط.. جون صدرا آبروم نره. بگو خونه دوستشه ها.
– باشه.. مگه غیر از اینه؟ خونه دوستتی دیگه.. دروغ که نمی خوام بگم!
لبم و محکم به دندون گرفتم و چشمام و یه لحظه بستم و باز کردم.. داشتم سوتی می دادم.. از شدت نگرانی اختیار حرفامم نداشتم و فقط می خواستم سریع تماسم با صدرا رو قطع کنم.
الآنم نمی دونستم تو خونه میران چه خبره.. شاید دروغ صدرا هم راست در می اومد و جدی جدی مجبور می شدم برم خونه آفرین!
به هر حال تو راه که داشتم می اومدم به آفرین پیام دادم و گفتم امشب اگه تماسی از طرف داییم اینا داشت حواسش جمع باشه و مشکلی نداشتم!
– نه دیگه دروغ چیه.. میگم یعنی یه جوری نگو که حرفی پشتم دربیاد .
– خیالت راحت!
– دستت درد نکنه! جبران می کنم برات!
– کاری که تو برای ما کردی و نذاشتی آلاخون والاخون بشیم انقدر با ارزش هست که تا آخر عمرمونم برات جبران کنیم بازم کم باشه!
وسط اونهمه تشویش و پریشونی.. لبخند غمگینی رو لبم نشست و جواب دادم:
– هرکاری کردم وظیفه بود.
– صدای بارون میاد.. مگه هتل نیستی؟
– چرا.. چرا.. اومدم تو لابی دارم حرف می زنم.. در بازه صدای بارون میاد تو!
– آهان!
جلوی در خونه میران که رسیدم لب زدم:
– نمی دونی داییت اینا کی میرن؟
– نه! ولی هستن فعلاً!
نفسم و فوت کردم و گفتم:
– خیله خب.. من دیگه برم.. کاری نداری؟
– نه! من حواسم هست.. نمی ذارم آرمین موقعیت پیدا کنه واسه حرف زدن با تو.. خیالت راحت!
تماس و که قطع کردم گوشیم و انداختم تو کیفم.. حواس جمع بودن صدرا.. این روزا یکی از شانسای زندگیم محسوب می شد.
هرچقدر که مادرش سر این مسئله بی منطق بود و فکر می کرد برادرزاده اش تافته جدا بافته اس.. صدرا پسرداییش و خوب شناخته بود و می دونست به درد زندگی با من نمی خوره و از این بابت واقعاً ممنونش بودم!

کلیدا رو که با دست لرزون از کیفم درآوردم.. مشغول باز کردن قفل شدم.. دیگه لزومی نداشت وقتم و برای زنگ زدن هدر بدم.. میران اگه تو شرایطی بود که می تونست در و باز کنه.. یه راه ارتباطی با من برقرار می کرد که تا این اندازه نگرانش نشم!
پام و که توی حیاط گذاشتم.. چشمم که به ماشین میران و بعد از اون.. چراغ های خاموش خونه افتاد.. دیگه اهمیتی به بارونی که حالا سر تا پام و خیس کرده بود ندادم و فقط با فکر اینکه حتماً یه بلایی سرش اومده.. دوییدم سمت ساختمون..
ولی نرسیده به پله ها.. صدای پارس کردن ریتا.. قدم هام و سرجاش ثابت نگه داشت.. اطلاعات زیادی درباره پارس کردنش نداشتم ولی.. حس می کردم فرق داره با همیشه..
صداش و نحوه پارت کردنش مثل وقتی بود که میران و می دید و می خواست خودش و براش لوس کنه.. یعنی.. یعنی الآنم داشت میران و می دید؟
با یه تصمیم یهویی مسیرم و به سمت پشت ساختمون تغییر دادم.. تاریکی خونه که از پنجره ها مشخص بود بهم می گفت بهتره که بیرون ساختمون دنبال میران بگردم.
هرچند که با این بارون شدید.. دیوونگی بود بیرون موندن ولی.. حسم این و بهم می گفت و منم با اعتماد بهش دوییدم سمت جایی که لونه ریتا توش قرار داشت.
به محض دور زدن ساختمون.. همه نگرانی ها و اضطراب و تشویشم.. با دیدن میران که زیر یه سایه بون متحرک.. کنار ریتا وایستاده بود و دستاش و توی جیب شلوارکش فرو کرده بود از بین رفت.
پس.. پس حالش خوب بود.. هرچند که از همین فاصله حس می کردم تو این مکان نیست و حتی توجهی هم به ریتا نداره و نگاهش میخ یه نقطه از زمینه.. ولی همینکه بود.. همینکه سرپا بود.. جای شکر داشت برای من.
با همه اینا بازم نگرانش شدم.. تابستون بود.. ولی وسط این بارون.. با این شلوارک و لباس آستین حلقه ای که فقط کلاهش و روی سرش انداخته بود مریض می شد.
قبل از اینکه راه بیفتم سمتش.. همونطور که نفس نفس می زدم صداش زدم:
– میــــران؟
اهمیتی نداد! یا شایدم صدام و نشنید.. ولی فاصله امون انقدری زیاد نبود که نشنوه و من.. درحالیکه اینبار آروم تر به سمتش قدم برمی داشتم دوباره و بلندتر صداش زدم:
– میــــــران؟!
با صدام اول.. ریتا رو متوجه خودم کردم که به سمتم چرخید و شروع کرد به پارس کردن.. زنجیر قلاده اش به میله سایه بون وصل بود و نمی تونست بیاد سمتم.. ولی انقدر سر و صدا کرد که بالاخره میرانم یه تکونی به خودش داد و سرش و به سمتم برگردوند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چش شده میران؟؟؟

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

نویسنده فقط مثل آدامس کش میده

Raha
Raha
1 سال قبل

فقط منم که دلم میخواد میران هر چه زودتر انتقامشو بگیرع؟🙂😂😂
خواهشا فردا بشه من پارت میقام🥺😂

Ella
Ella
پاسخ به  Raha
1 سال قبل

نه تنها نیستی منم دوس دارم😂🥺

shyli
shyli
پاسخ به  Raha
1 سال قبل

ن منم هسم 🙂

علوی
علوی
1 سال قبل

نیمه قهره و همه اینا بهانه است که وارد فاز انتقام بشه. تازه ماجرا شروع شد.

Nahar
Nahar
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

علوویییی من نظراتی ک میدی رو خیلی دوست دارممم
بخدا فقط بخاطر این میام ت این رمان ک نظراتتو بخونم😂😍♥️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
علوی
علوی
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

🤣🤣🤣🤣🤣🤣p, 🤣
حوصله ام رو سر برده میران. دلم می‌خواد انتقام بگیره. خیلی کم پیش میاد کسی انقدر کاری رو که می‌خواد با عصبانیت انجام بده، کشش بده. خوب بزن، بکش، هر کاری رو می‌خوای انجام بده. بعد هم مثل ریتا پشیمون شو!!!

Ella
Ella
1 سال قبل

واای ینی چی میشه😟

Raha
Raha
1 سال قبل

چرا اینجا تموم شد😕😕😕

ثنا
ثنا
1 سال قبل

وایییی چرا یه اتفاق هیجان انگیز نمی افته مردم دیگههه از بس کند پیش میره ولی بازم ممنونم از قلم تون

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x